به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

خوب چی بنویسیم؟

همین جوری برای ایجاد اجبار:

میام به زودی پیمان نامه حقوق کودک رو می گم اینجا
----------------------------------------------------------

خوب در ادامه این پست سعی کردم این پیمان نامه رو خیلی خلاصه و ساده شده بیان کنم جهت <معرفی>. اینجوری:
۱- یه دید کلی پیدا می کنیم که همچین پیمان نامه ای اصلا وجود داره و راجع به چیه
۲- اگه دیدین جالبه تشویق می شین کامل بخونینش :دی

مسلما خوندن کامل پیمان نامه خیلی بهتره و من ادعا نمی کنم این پست همه چیزایی که پیمان نامه می خواد بگه رو بیان می کنه.

خوب شروع کنیم؟ :)

-----------------------------------  پیمان نامه حقوق کودک  ---------------------------------------
ماده ۱ تا ۳: اینکه کشورها باید شرایط مناسبی برای کودک فراهم کنند. از نظر رفاه و بهداشت و..
ماده ۷ تا ۸: اینکه کودک باید بلافاصله شناسنامه و تابعیت و هویت و ..داشته باشه
ماده ۹: اینکه کودک حق داره با خانوادش زندگی کنه مگر وقتی که صلاحیت ندارن

ادامه داره..
ماده ۹ تا ۱۱: اینکه کودک حق داره به کشورهای خارجی بره و برگرده و اگر والدی اونجا داره برای بازدیدش بره. ولی نباید گذاشت که کودک قاچاق بشه.
ماده ۱۲ و ۱۳: اینکه به نظر کودک باید بها داد مثلا در روند قضایی مربوط به خودش.

ادامه دارد

ذره های پراکنده ی تمرکزم

 من باید بنویسم.
 به قول دوستی؛ مانند بچه ای که بیش از هر چیز در بازی اش جدی است.
 باید بنوسم این چیزی را که گفتنش برایم سخت است. دیشب در خواب و بیداری برای ز گفتم و گفتنش برای ز آسانتر از هر   کس دیگری بود.
 آهنگهای انقلابی را قطع کرده ام و حتی زمزمه هم نمی کنم و آن آهنگ کم نظیر پرتقالی که ز فرستاده را هم. می خواهم تمرکز  کنم و بنویسم. اتاق کمی گرم است که مطبوع است. باید بنویسم.

داشتم از پریشبم می گفتم که نشسته بودم و مقاله ای که باید برای استادم بفرستم را به میلم می چسباندم و میل را می نوشتم که بفرستم و دیر بود و من خسته و همه اینها یکطرف آن آهنگای نوستالژ دانلود شده که مرتب شعرهای آشنا می خواند نمی گذاشت تمرکز کنم و من خودم خسته و بی تمرکز بودم و به قولی : بی زر زر. و این طرف.
 
و مساله این بود که همه خستگی آن روز و روزهای قبلش هم مال همان مقاله بود و یعنی اینقدر مهم بود ولی با این وضع ممکن بود اشتباه بفرستمش یا میلم چه بشود و آن آهنگها بد نبودند و دوستداشتنی هم بودند ولی چه وقت آهنگی بود که فضا و ذهن را پر کند و هیچ تمرکزی نباشد و کلمات میلت را بین سکوتهای پراکنده ی گه گاه آهنگ بنویسی؟ تا آخرش آهنگها را خاموش نکردم. حتی وقتی میل را زدم و حتی وقتی پست را فرستادم و حتی وقتی رفتم سمت مسواک زدن و فقط وقتی خاموشی و خواب بود که اگر می توانستم آنوقت هم می گذاشتم بخواند.
 
خوب تا اینجا دو تا پست داریم شبیه هم!! نه بگذار بگویم باید بنویسم. جر نزن. مثل کودکی باش که در بازی اش جدیست و وسط بازی نمی گوید مادرش صدایش زده و باید برود.
می دانی این که از زندگیم چه می خواهم و خدا کیست و کو و دستش کجاست را اگر بگذاریم جای آن مقاله بعد آن آهنگ گوش دادن هوسی ام را بگذاریم جای همه کارهایی که زندگیم را پر می کنند و بد هم نیستندها ولی می شود لحظه ای متوقفشان کرد حداقل. این ها روی هم چه می شود؟ من می شوم. آدمی که همه زندگی اش متاثر است از همان قضایای خدا کو و من کجام ولی برایش وقت و انرژی ای که می گذارد وقتهاییست که روزمره ی همیشه جاری اش لحظه ای به اندازه مکث بین این آهنگ تا آهنگ بعدی سکوت می گذارد و ذهن خسته اش را کمی رها می کند تا تمرکزی جمع کند کمی فقط و..و همه این خستگی و فرسودگی و این که می خواهد خود را در روزمره گم کند هم برای همین است که این مقاله به سرانجام نرسیده و سخت است و انرژی می خواهد ازش.
می دانی از توانایی و تمرکز و اراده ای که داریم برای مهمترین های زندگیمان درصدی استفاده نمی کنیم. و این مهمترین ها فقط به عنوان <کارهای نکرده ولی جاری> پرونده شان توی ذهنمان رو است و فکر می کنیم داریم بهش فکر می کنیم. این جمع فعل ها کیست؟ من و امثالم هستیم. همه جا هم پیدا می شویم.

 خوب نتیجه اخلاقیم را هم که گرفتم. دیگر بروم سر خودم را یکجوری گرم کنم که نفهمم امشب چطور گذشته بعدهم که فرداست و می رویم دانشگاه و راستی غذای سلف چیست؟

لحظه های متوهم در یک اتاق گرم

خستگی زیاد.خیلی زیاد. فرسودگی. ذهنی و جسمی. صدای آهنگهای نوستالژیک انقلابی که دانلود کرده ام و نمی گذارند تمرکز کنم . مقاله ای که نوشتنش برایم بد فرسایشی شده و باید امشب برای استادم بفرستمش. گوشهایی که خارش گرفته از خشکی هوا. چشمهایی که یکیشان باز نمی شود. فکر قرار فردا که باید ۷ صبح بیدار شوم و حیثیتیست و نمی شود دیر رفت. گرمی صفحه لپتاپ که مطلوب است.
این میان آهنگ ها عوض می شوند و لحظه ای سکوت می شود و من تمرکز می کنم و می نویسم. چرا این وقتهای متوهم آدم میاید توی وبلاگش؟ دوست دارم اتاق گرم و کوچک باشد و فقط من را داشته باشد و  تمیز و ساده باشد و..گرم باشد..یکجور کلافه کننده ای.
 دیو چو بیرون رود..این شعر را حفظم نمی گذارد تمرکز کنم و بنویسم. میل استادم را زدم. نمی دانم فایل درست را اتچ کردم؟ چقدر همه چیز شبیه زندگی ام هست. شباهتش را الان نمی توانم بگویم. این سرود نمی گذارد.
 رهبر محبوب من از سفر آید.. حالا فایل اگر غلظ بود دوباره می فرستمش. اتاق چه گرمای مطلوبی دارد. این جمله را یکبار قبلا ننوشته بودم؟ دارم از روی متنم می خوانم که ویرایشش کنم ولی از کجا می شود فهمید قبلا نوشته امش اینجا یا نه؟ شهید در خون غلتیده..
هوا خشک است راستی.دستهایم خارش گرفته از خشکی.کرم.
 قسم به اسم آزادی به لحظه ای که جان دادی..صورتم می خارد.کرم. ولی این آهنگ نمی گذارد. می گوید همه به پیییییش.. و صبر کن که ببینم بعدیش کدام است و کی می خواند من و یاران به هم سازیم و بنیادش براندازیم؟ اشکال ندارد این پست نامفهوم شود بگذار مقاله ام که زمانش گذشت و از فرسایشش خارج شدم میایم لابد پاکش می کنم.

رویای تو..

زندگی سبک.
بد است و خوب است.
خوبش پر از پیچیدگی و عمق و نزدیک و آشنا است و باید گشت و کم کم کشفش کرد.
فکر کردم باید گشت و کشف کرد و این وسط خوشی هست و شعف و بقیه و این همه <رویای> اوست. نه من. او آفریده و این جور چیده و می خواهد بگردیم و پیدا کنیم آن عمق ها را.
فکر کردم <رویای توست نه من>
حسم حس کسی بود که رو به روی کس عزیزی نشسته*. و از اینکه آن عزیز به فکرش نبوده غمگین است و اخم ملایمی کرده و نمی تواند بگذاردش و برود و نمی تواند باهاش تندی کند و ناراحتش کند و فقط چانه اش را کمی جمع کرده و نیمه لبخندی و نیمه اخمی و.. همه چیز چه راکد است.
نمی دانم از چه دلگیر بودم؟ ازینکه او رویا داشت و من نه. ازینکه من دیگر حتی جوابی برای سوال دوست داشتنی همیشگی ام** هم نداشتم ولی او همچنان به فکر دنیای تو در تویی بود که آفریده و ..نمی دانم.

هیچ وقت اینقدر خدایم را دور از خودم ندیده بودم. اینقدر که بگویم این رویای توست. شاید رویای من نباشد. و چانه ام را کمی بالا بکشم. و نروم..

-------------------------------

* از آن عزیزهایی که هر لحظه بودن باهاش بهت خوش می گذرد و دوست نداری خداحافظ را بشنوی.
**  که اگر یک روز از دنیایت مانده باشد چه می کنی


مردم چه می گویند؟؟

سرم درد می کند. یکجور خفیفی که مال بهم ریختن برنامه و تفریح یهویی است و حسش خوبست و وقت خوبیست برای نوشتن.
راستش می خواستم ازین سریالی بنویسم که این روزها می بینم. ریزه ریزه. شبی یکی دو قسمت. بعد دیگر خسته ام کرده بس که نامعقولیتش زیادست. نمی دانم بنویسم یا نه. یکجورهایی رویم نمی شود. سریال خارجکیست و اینها. ولی خیلی چیزها دوست دارم درباره اش بنویسم. نمی دانم رویم می شود اصلا وارد این مقوله بشوم یا نه. مقوله ی روابط و دوستی و صمیمیت با پسرهاست و نه که بخواهم جوری بنویسم که اسلامتان به خطر بیفتد ها نه. نمی دانم شاید می ترسم موضوع زیادی چیپ باشد و با خودتان یه وقت بگویید چه آدم چیپی. که بد هم نیست ها. چون لابد ادامه اش می گویید :< اصلا ازت انتظار نداشتم!>که این دیگر خیلی خوب است. کلا خوب است انتظار آدمها از آدم کم باشد! اینجوری بت نمی سازید ازم و نمی شکنیدش و کلاهمان تو هم نمی رود. آخ اگر بدانید چقدر این کار را باهام کرده اند. دیگر خز شده. نه کاملا ها. هنوز وقت شکستنش عصبانی می شوم و صورتم سرخ و اصرار می کنم چرا؟ بجز این قضیه بت؛ منم دستم برای اشتباه کردن و <چیپ> کردن بازتر است و تو رو در واسی نمی مانم!
اوممم..دیگر چه می ماند؟ نمی دانم چه می ماند ولی می دانم یک چیزی هست تو مایه های شاید رد کارم نباشد و بیخود ازش بنویسم و..و خوب چه؟ نمی دانم.
یعنی بنویسم؟

--------------------------------
* شاید برای این اتقدر شک و گیجی دارم که کمی نگرانم. از این هفته تمرین های جدید خانم س را می خواهم شروع کنم و مثل این است که آن کارنامه کذایی اعمالت را داده اند دستت و بگویند برایت کش رفته اند یک نگاهی بهش بندازی و نمی دانی باز شود درونش چه می بینی..اصلا شاید باز نکنی؟ این قدرها محتاط نیستم..چرا فکر کنم هستم..سالهای آخر دانشگاه به من یاد داد محتاط باشم و کنجکاویم را کنترل کنم. گرچه یادم نداد..

ترکت می کند.خدا۶

 و این رشته ی عقیق به راحتی گم می شود. می لغزد و می رود و باز آنقدر پنهان می ماند تا
 سرانجام. که سرانجام باز توپ بزرگ دیگریست که در جیبت هست و می آید و برش می دارد و باز
 لحظه ای می بینیش..
 باز صبح بلند می شوی و می بینی روزگار چه خالیست و چه ترکت کرده.
 نرم و سبک. زندگی خالی از پر از شلوغی و توپهای رنگ وارنگ باید نرم و سبک باشد.

خدایی که بنوازد ۵

می خواستم چه بگویم؟
می خواستم بگویم این میان جریان سیالی هست از همه لحظه ها چیزها حس ها و مفهوم های <عمیق> و جنس دیگر که حتما من هم مثل همه من های دیگر تجربه اش کردم. می خواستم بگویم من به این جریان سیال که نمی شناسمش و فقط گهی گاهی برقی ازش می بینم و همان برق هم کورم می کند و واله می کند و سرخوش می کند و سیر می کند؛ به این جریانی که همه می شناسیم ارادت خاصی دارم.
من نمی دانم خدا کیست و کجاست. من نمی فهمم چرا باید شکرش کنم و چرا آفریده و اصلا آفریدن یعنی چه و چطور است و قبل و بعد چیست. من فقط می دانم این جریان اصیل عمیق به من خیلی نزدیک است و همبستگی دوری با من دارد که من به یاد نمی آورم ولی ولی می کشدم و من فکر می کنم این قوی و سرمنشا و <اصل> همانست که <لا یفنی الی وجه> و آن خدایی که می گویند لابد همین است و حالا ولش کن که آنها که را و کجا را می گویند و این خدایی را ببین که من پیدا کرده ام و دارم برایت می گویم که بد <عظیم> است..
جایش را نمی دانم ولی نزدیکتر از وهم باید باشد. من کم می فهمم و حس هایم و درکم ضعیف است و بیشتر لحظه هایم را درگیر چیزهای کم ارزش <فرعی> ام و خودم را به ندرت می توانم از تویشان بکشم بیرون ولی آنها که خیلی می فهمند و می بینند و به این را لمس می کنند که به قول ز این همان جریان با معنا و اصیلیست که همه هستی را در برگرفته و یکپارچه است و تنها جایی که مرز پیدا کرده و در برنگرفته تویی که تو برای خودت جریان اصیلی از همین جنس هستی با پادشاهی مستقلی و همه حرف اینست که این مرز را فهمید و این مرز را نخواست شاید..داشتم می گفتم که این آدمها عجب حالی می برند..


می گویند عارفها چنین بوده اند و پیامبران هم لابد. من نمی دانم ولی پریشب که بین آهنگهایی که داشتم می گشتم که برای دوستی چندتایی رایت کنم یکی از فولدرها را باز کردم و دیدم از جیمز گالوی هست- که نمی دانم می شناسی یا نه ولی فلوت می زند و آهنگسازست و اینها- و تا حالا گوش نداده بودم و یکی دو تا را که گوش دادم بد با دلم بازی کرد و عطش باز شنیدنش را دارم که دو روز است نشده و فکر می کنم این آهنگها را چه آدمهایی می سازند یعنی..

و نمی دانم چطور دلشان می آید آدمهایی که موسیقی را تحریم می کنند یا به ته ابتذال می کشندش و این جریان سیال می بیند که جایی که هست را ندیده ایم و ناراحت می شود و راستی حیف موسیقیست..

--------------------------
*آن موقع که فلوت را گذاشتم کنار گفتم منتظر می مانم تا موسیقی خودش برگردد. نمی دانستم اینقدر قویست. ولی عجب آهنگی ساخته بود لامصب..

خدا۴

 آخ جان دارم می رسم به گل های وهم انگیزی که ز می کشد..قبلیها را خیلی داغون و نامفهوم نگفته باشم؟
دوست دارم برسم به جایی که بگویم خدایم چطور تغییر جا داده و از آسمان روشن آبی آمده و درون زمین رفته آن اعماقی که تاریک است و داغ و ناشناخته و درون سایه هاییست که پشت گلبرگ های گلهای پیچاپیچی که می کشد؛ می زند و گلها می پیچند و به اطراف می روند و همه جا را می پوشانند و نگاه آدم محوشان می شود و غرقشان می شوی و سایه ها پر از وهم اند...

ولی تا نگویم چه شد و چه فکر می کنم که معنی این ها معلوم نمی شود. حالا می گویم دیرتر.

خدا۳

یک موقع هایی آدم لحظه هایی را تجربه می کند می بیند می سازد یا فقط تصور می کند..نه راستش تصور نه..آره این لحظه ها جوری در دلش می نشینند که انگار این دل همیشه خانه شان بوده. می دانی چه را می گویم؟ آن لطافت های نابی که گاهی ساخته می شود تجربه های دلنشین عمیقی که همیشه هستند ولی گاهی می توانیم و می بینیمشان. مثال باید بزنم که بدانی چه می گویم.. نه نمی توانم مثال بزنم شاید بعدا. خیلی سخت هست.
چه می گفتم. آره این ها هست و چیزهای عمیق و خاص دیگری که گاهی <کشف> می کنیم و می گوییم <وه> و مدتها در حس و حالش می مانیم و برای من اینها لحظات انسانی خاصی هستند حاصل یک لحظه درک عمیق محبت شفاف صداقت یا.. همه ی این مفاهیم انسانی عالی مثل ایثار و دیگرخواهی و کمک و ..که بهمان یاد می دادند هم ازینها دارند ولی آدم فقط گاهی می فهمدشان. وقتهایی که دلش نازک شده و آماده ی هر لرزشی است. برای همه این لحظه ها انقدر محدود نیستند. مثلا من می دانم برای ز وقتی باران می آید هم ازین وقتهای غیرعادی است و  گاهی راستی طبیعت هم ازین بازی ها می کند و برای من کمتر. راستش اگر نخندی اعتراف می کنم جک های هوشمندانه هم برای من ازین جایگاه ها دارند. حالا ولش کن داشتم می گفتم یعنی آدم ازین چیزهای <جنس دیگر> و به قول خودم <عمیق> تجربه می کند و باور می کند این ها از دسته ای دیگر هستند و راستش فقط این ها نیستند و انگار این <جنس دیگر> یا <وجه دیگر> همه جا پخش است و ولی گیرنده هامان گاهی می گیرند و گاهی نمی گیرندشان. من که گفتم کی آدم این ها را می گیرد: وقتهایی که دلت یک جور رقیقی شده. نمی دانم مثلا کسیت مرده و <متاثر>ی یا جایی دلت شکسته یا آهنگ محشری شنیده ای خلاصه یکجوری <متاثر> شده ای. نمی دانم آدم چرا دیر این ها را می فهمد. می دانی گاهی جیبهایت بد پر است و نمی توانی بدوی و لذت دیوانه ی دویدن با همه سرعت را حس کنی و گاهی کسی دست می برد و توپ بزرگ محبوبت را بر می دارد و جیبهایت خالی و سبک می شود و چند قدمی می دوی و تازه می فهمی <دیوانگی> هم هست..
من نمی دانستم برای دوباره پیدا کردن خدایم باید بزرگترین توپم را بدهم. نمی دانستم می خواهم بدهم یا نه. ولی جیبهایم ناگهان که خالی شد دویدم. فقط چند قدم.
راستی می دانی دیوانگی واقعا وجود دارد..

خدا2

بیایید درز بگیریم اینکه خدای من سالهای دبیرستان و دانشگاه چطور بود و که بود. هر که بود و هر تصویری که داشت رویم خیلی تاثیر می گذاشت. راستش خوب بزرگم کرد آن سالها. ولی از اینکه خدای آدم جایی وقتی برود که کم کم کمرنگ شود گریزی که نیست. من هم صفت های مهربان و عادل خدایم که همچین کمتر به نظرم بروز می کرد شروع کردم همرنگ اجتماع شدن. اجتماع ها هم که رو به بی خدایی می روند و شیک و با کلاس هم می روند یکجوری که حس <من خیلی می فهمم> ات ارضا شود. آن موقع دیدم دارم با جریان می روم و هیچ نمی گردم ببینم واقعا جوابش چه هست و علاقه ای هم به گشتن نداشتم و همان موقع بود که تصمیم گرفتم شرایطم را تا مشخص شدن همه چیز؛ متوقف -پاوز- کنم. نه چیزی اضافه ام شود نه چیزی کم. و نمی دانستم کی شروع می کنم به گشتن. باید علاقه و حس و حالش باشد.. بیایید این ها را هم درز بگیریم. برسیم به روزهای اندکی که خدایی نداشتم و باز من و شب و قدم زدن کنار اتوبان و مهی که کسی سعی کرده بود نشانم بدهد ولی نمی دیدمش و ماهی که این بار بزرگ بود و باد و سرمای من که از سردی هوا نبود و حس گمشده ام از خدا..
آخ که چقدر دلم می خواهد این ها را درز بگیرم که خدا چرا برایم هست و چه فکر کردم و روزهای بعدش به ز چه گفتم و شاید فقط بخواهم چیز جالبی که ز گفت را بگویم که درباره ی خدای غیر شخصی بود و گفتنش مقدمه می خواهد.
دوست دارم همه را درز بگیرم که به آن برگها و گل ها برسم . آن سایه های وهم انگیز..