بچه آخر که باشی همه برادر خواهرا برات مامان بابان.
وقتی برن تو یه مامان یا بابا از دست دادی و اونا یه بچه.
تو سرگردون می شی و اونا بی قرار.
دل تو تنگ می شه و دل اونا نگران.
وقتی از فرودگاه می رفتیم نمی دونستم کدومشون بوده.
از امروز همه هواپیماها به من یه گ بدهکارن.
بعدا: و یه هواپیما هم به گ من رو بدهکاره..
پست قبلی را همین طور الکی رمزدار کردم. شاید چون هی تو چشم نباشد. شاید..
بهرحال خصوصی نیست و رمزش فامیلی من.
هیچ وقت از بچه های دستفروش خرید نمی کنم*. و دوست ندارم کسی هم خرید کنه ازشون.. دلیلام دوتان:
-یکی اینکه دوست ندارم به درآمدزاییشون کمک کنم و این عمل تشویق شه. شاید با این فکر خام که اگه بچه فروش نداشته باشه دیگه نمی فرستنش سر کار. ولی این بلاگ چیز جالبی گفته.
-دلیل دومم هم اینه که دلم نمی خواد ترحمم رو اینجوری با یه خرید که واقعا چیزی بهشون نمی رسونه ارضا کنم و خودم و اونو گول بزنم و یه روز یادمون بره من به اون یه وظیفه ی اجتماعی بدهکارم.. می دونم باید وقتی نزدیکم می شن نگاهمو ازشون نگیرم و به دستاشون نگاه کنم: وظیفه ی اجتماعیتو می بینی دختر؟
-----------------------
* اعتراف می کنم یکی دو باری شکست خوردم یا بی توجهی کردم واصلا نفهمیدم چه می کنم..
آدمهایی که اعتقاد دارند.
آدمهایی که برای اعتقادشان می جنگند.
آدمهایی که برای اعتقادشان حاظرند* کشته شوند.
آدمهایی که برای اعتقادشان حاظرند آدم بکشند.
آدمهایی که برای اعتقادشان حاظر نیستند بکشند. حاظرند کشته شوند ولی دوست ندارند.
آدمهایی که برای اعتقادشان دوست دارند کشته شوند.
آدمهایی که اعتقاد ندارند ولی دوست دارند برای اعتقادی کشته شوند.
آدمهایی که اعتقاد دارند/ندارند و دوست ندارند برای اعتقاد دیگران کشته شوند.
آدمهایی که اعتقاد دارند ولی حاظر نیستند برایش کشته شوند ولی می شوند.
آدمهایی که اعتقاد دارند و حاظرند برایش کشته شوند و می شوند.
آدمهایی که اعتقاد دارند و حاظرند برایش کشته شوند و نمی شوند.
آدمهایی که اعتقاد دارند و فکر می کنند حاظر نیستند برایش کشته شوند ولی دلشان حاظرست و می شوند.
آدمهایی که اعتقاد ندارند و فکر می کنند دوست ندارند کشته ی عقاید دیگران باشند ولی دلشان دوست دارد نقش قربانی را.
آدمهایی که اعتقاد دارند و نمی دانند.
آدمهایی که اعتقاد ندارند و دلشان بزرگست و جای همه آدمهاست.
آدمهایی که اعتقاد دارند و می خواهد به جایت زندگی کنند.
آدمهایی که اعتقاد ندارند و دوست دارند کسی به جایشان زندگی کند.
آدمهایی که اعتقاد دارند و به جای زندگی مردگی می کنند.
----------------------------
*آیا شما نیز این بیماری را دارید و تمام مدت به جای خواندن پست به حاظر غلط و حاضر درست فکر کرده اید؟ نام بیماری مشترکمان را چه بگذاریم؟
همچین مشغول پروژه دادن و عروسی رفتنیم همزمان!
گفتم بدانید و دلتان بسوزد که وقت نداریم اینجا بنویسیم.
آدم-مهمی و پر مشغله ای است دیگر!!
این کلیده مال پست رمزدار گذاشتنو قبلا ندیده بودم. حالا هی میاد جلوم می رقصه! منم ویرم گرفته یه استفاده ای ازش بکنم. فقط دنبال یه موضوع بی ناموسی ای خصوصی ای چیزی می گردم! انی آیدیا :-؟
5 سالم بود. مهد کودک می رفتم. یه روز یه اسب تابخور آوردن کلاسمون و ما رو به صف نشوندن و به ترتیب سوارمون کردن. هر کسی هم قبل سوار شدن یه شعر باید می خوند.
نوبت من شد. یه دختر بچه ی خیلی ریز بودم. اسبه به نظرم خییییییییلی بزرگ میومد و کلی قند تو دلم آب می شد که منم قراره یه دقیقه سوارش بشم. ..خاطره قشنگی بود پر از حس کیف و شوق که تو دل آدم قورری می ره اینور و می ره اونور.. خانوممون بغلم کرد و گذاشت رو اسب- گفتم که خیلی بزرگ بود!!- از زمین فاصله داشتم و هیجانزده بودم و اون چند تا دونه تابی که دادنم تو ذهنم موند..
وقتی فهمیدیم ص- برادر شوهر گ- با من هم مهدکودکی بوده ازش پرسیدم گفتم اون اسبه رو یادشه؟ گفت اونی که تاب می خورد؟ منم با هیجان گفتم آرههههه یه بار آوردن سوارمون کردن..
گفت: اون اسبه رو ته حیاط پشت نردبون و اینا نگه می داشتن. ما همیشه می رفتیم یواشکی درش میاوردیم سوارش می شدیم.
چی بگم؟ سیلی بود که به خاطره بچگی من خورد!
-----------------------------------
پ.ن. بعدا فهمیدم حس بدم فقط مال حسرت و حسادت نبوده. دلم نمی خواست اسب خیلی بزرگ و تک تو ذهن من که ارج و قربی داشت و فقط یه دقیقه تونستم لذتشو ببرم واسه اونا یه اسباب بازی عادی و پیش پا افتاده باشه..حداقل به "اسب بزرگ" نگه "اون اسبه" !