به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

دل گیر۲

گاهی دلم می گیرد جوری که انگار صندوق را در صندوق و صندوق را در صندوق و صندوق را در صندوق و..گذاشته اند و بسته اند و قفل کرده اند و این همه کلید را زمانی کسی-که خودم ام- جایی رها کرده و حالا کیست که به یاد بیاورد کجا و کی...

گاهی کلیدها یکی یکی پیدا می شوند. یکی اینجا پای این پل یکی این کنارتر روی چمن یکی روی همین سنگی که نشستی..آه چندتا هم که توی جیبت مانده بود..

صندوق و کلید و صندوق و کلید و صندوق و کلید و..و باز لبخندست و..به همین سادگیست..

برگردیم سر کار کاسبیمون

این کارمندها رو دیدین که مرخصیشون تموم نشده پا میشن میان سرکار؟
آدمای لوس پاچه خوار مزخرفی باید باشن

خوب ولش کن. بذار ببینم جا بودیم آخرین بار..

مرخصی استعلاجی

سلام.

مرخصی

تا آبان.

شاد باشین.
شاد هستین؟ خوب شادتر باشین!

..همان یک لحظه بود..

 گل از گلم شکفت

یه مربع کوچک

 کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی

                               می باشد و می باشد و می باشد و می..

 

می خواهم شکل اتاقم را عوض کنم و تخت را بگذارم انتهای اتاق که پشت این انتها یه مربع از ناقصی مربع بزرگ اتاق باقی بماند و این مربع کوچک بین تخت باشد و پنجره..یک جایی برای هیچی..می خواهم محراب باشد..
می گویند بندگانش را بس است و از مژگان نزدیکتر و از پدر مهربانتر و حامی تر..
تو باور می کنی؟

سایه بزرگ زیادی مونده..

دیشب داشتم با چراغ مطالعه ی کوچولوم- ازینها که تو مترو میفروشن- کتاب می خوندم* بعد دیگه گ هم که رفته و طبقه بالای تختمون برداشته شده و سقف رو بالای سرم می بینم- مثل قبل البته- ولی حالا از فاصله ی زیاد! خلاصه این نوره می افتاد رو دستمو و کتاب و یه سایه ی بزرگی رو سقف درست می کرد. یاد چهارم پنجم دبستانم افتادم که پ چراغ اتاقشونو خاموش کرده بود و یه چراغ مطالعه گذاشته بود و سایه می ساخت با دستشو بهمون نشون می داد و من محو این بزرگ شدن سایه ها بودم وقتی ازشون دور می شدی.
بعد مثل کتاب دینیای مدرسه، ذهن پندگیر!! من این مثال رو ربط داد به تصمیمی که امروز گرفته بود. اینکه یه موضوعی هست که مدتها-در اردر سال یعنی!- فکر منو مشغول کرده و همیشه فقط ازش پرهیز کردم و دور شدم و مثل یه سایه بزرگ و محو و سیاه باقی مونده. امروز تصمیم گرفتم از حاشیه و نتیجه و غیره نترسم و برم از نزدیک ببینم اصلا چیزی وجود داره که این سایه رو ساخته؟ یا لبه ای از گوشه ی هیچیه؟
آره همین روزا این کارو می کنم. ولی نمی دونم اگه رفتم جلو و دیدم لبه ای از گوشه ی هیچی نبود و چیزی بود به عظمت سایه ی بزرگش چیکار کنم؟ چو فردا شود فکر فردا کنم؟


---------------------

*دیگه فهمیدم که از داستایوفسکی بدم میاد! از دبیرستان در برابر این قضاوت مقاومت کردم و به همه طرفدارا و عاشقاش مودبانه لبخند زدم و گفتم: نمی دونم من جنایت و مکافات رو بعد اینکه پیرزنه به قتل رسید دیگه ادامه ندادم. حتما اشتباه کردم. فرصت پیش اومد تا آخرش می خونم حتما عالیه! و اونا هم واسه تایید گفتن که اصلا قسمت جذابش از همون بعد قتل شروع می شه و من تازه افسوس هم خوردم! حالا می فهمم قسمت جذاب و غیر جذاب نداره. داستایوفسکی مثل یه پیرمرد حراف می شینه هر صحنه رو با جزییات بدرد نخور اعصاب خوردکنی می گه و یه مبالغه تو احساساتی می کنه که همه آدماش روانپریش به نظر بیان و تو فقط می خوای کتاب رو.. هیچی!فقط ببندی!

حوصله می خواد

بابا تو اسکایپ از گ- که تازه ازدواج و مهاجرت کرده- می پرسه: ..به همه کارات می رسی؟ شوهرداری، درس، دانشگاه، خواب، غذا، خونه، دوست، آشنا؟..

گ می گه: به همش می رسم جز درس!
مامان اینا می گن اشکال نداره حالا کم کم جا میفتی و کاش ترم اول مرخصی می گرفتی و.. یادم می افته که چند روز پیش به کسی داشتم می گفتم نظرمو که کار و زندگی آدم وقت نمی خواد، حوصله می خواد. واسه همینه که 12 ساعت "کارای دیگه" می کنی و 3 ساعت درس نمی خونی..*
تراژیکش وقتیه که بعضی کارایی که دوست داری و حوصله اشون رو، نمی کنی از نگرانی اینکه درس داری و وقت رو باید بذاری واسه اون..4-5 سال سعی کردم فلوتم قهرمان این تراژیک نباشه..الانو نمی دونم. گاهی زیادی مفعول می شم!


-----------------------------

*خوب منم یه موقع ها که یکی ازم می پرسه چرا خبری نمی گیری ازم و بی معرفتی و اینا می گم سرم خیلی شلوغ شده و وقت نداشتم و ببخشید و اینا..همیشه هم واقعا اینجوری نیست که "حوصله اشو" نداشتم. ولی واقعا وقتشم هست..نمی دونم..یعنی دروغ می گم اونموقع ها؟ رودرواسی؟ ناراحت نشه؟

کودکی زمانی برای قانون شکنی بود..حیف

بابا دوست دارند که گاه و بیگاه با افتخار بگویند: هیچ کدامتان هیچ کدام از بچه های من کودکی  لجبازی نداشته اند.

حرف گوش کن بودیم. از کودکی من که تعریف می کنند می گویند <شیطون> ولی نمی گویند <شر> یا <دردسرساز>. من فکر می کنم کاش بیشتر کودکی می کردم. مگر کودک چه چیزی را می تواند از دست بدهد که پایبند قوانین می ماند؟من هنوز حسرت آن اسب بزرگ کودکستانم را دارم که یواشکی از کلاسم فرار نمی کردم که بروم و سوارش بشوم و در کلاس می ماندم و کاردستی هایی که می خواستند را درست می کردم و وقتی اسب را برایمان می آوردند سوارش می شدم..

مفعول این عصرها منم

5عصر که می شود هوا می رود که یواش و تند تاریک شود. عصرست و زود می گذرد. من هنوز در ادامه ی خواب دو ساعته ی ظهرم که دلیل شروعش و پایان پیدا نکردنش فرار بود. فرار از شرایط که من مفعول آنم و فاعلش نیستم.

پشت پرده ی توری اتاق آخرین نورهاست و من رفته رفته عصر می شوم و یک لحظه خوابم و در کودکی من درختهای خیلی بلندیست که سیاه سیاهند و برگهای ریز و پری دارند و بینشان کلاغها هستند و درختها و عصر نارنجی بینشان مال گ هست که جوانی و نوجوانیش همه کودکی من بود..بیدارم و رفته رفته عصر می شوم و از جایم بلند نمی شوم تا خواب خودش باز بیاید و باز برود و من مفعولش باشم که از فاعل شدن ناامیدم..در بزرگی من در روزهایی که گذشته من روی یک وسیله ی زرد ورزشی نشسته ام و صورتم تکیه به دستها و زمین را نگاه می کنم و پاهای جفت شده ام را و به شرایطی که می دانم می خواهد چه بشود و خودی که مفعولست و نمی تواند چیزی را تغییر دهد و فقط نالان است و صدای فاعلی که می گوید نمی گذارد چنین شود که تو می دانی ولی دانستن تو از توانستن او قویترست و این را هم می دانی و فقط می دانی و نمی توانی چون مفعولی و عصر نمی شود..2 ساعتی از زمین و زمان فرار کرده ام و کم کم عصر می شوم. خواب چه دارد که بیداری ندارد نمی دانم. در بزرگی من در لحظه ای که حال است من فکر می کنم کی ممکنست بلند شوم و زمانی و دلیلی پیدا نمی کنم و راستی چرا به دنبال دلیل بودم؟ شاید همه عصرها مفعولم و می روم که باز بخوابم و عصر باشد، که نمی خوابم و بلند می شوم و می نویسم که چه است این مفعول بودن؟ نمی دانم بلند شده ام که عصر بشود و فاعل باشم و فعل انتخاب کنم و قدم پشت قدم یا عصر می شوم و شب و صبح و مفعول زمان و مکان و حتی مفعول فعل هایی که باید فاعل می بودم..
آن درخت های خیلی بلند و سیاه و ظریف گ با کلاغهایش نمی دانم در عکسی بوده اند که در دستهای کوچکم گرفته ام و نگاه کرده ام و من مالک نبوده ام یا در واقعیت من بوده اند و با گ به آنجا رفته ایم و دور هر درخت بلند چرخیده ام و گیج و گیج و گیج و جا و زمان و مکان آن بود که گ و بزرگترها می ساختند و من فقط در آن قرار می گرفته ام و نه می دانستم به میان این درختها می آییم و نه می دانستم کی می رویم و نه وقت آمدن بهانه ای و نه وقت رفتن..درختها و کلاغهایش را گ می ساخت یا برای او بودند نمی دانم..آن عصرها ساخته می شدند و من نمی ساختم و الان چرا خوابش را  می بینم؟ شاید چون خودم را گذاشته ام روی تخت آرام و بی صدا که عصر شوم..