به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

خالی

بتها شکستنی

کاسه ها هم
هم خالی شدنی

دلم مثل کاسه ای که برگردانی خالی است
کاسه ای که همیشه ته مانده هایی داشته
از هوا
از ابتذال

ز می گوید نه نه نه ابتذال نبوده همه اش..
برایم سهراب می خواند
سهراب می گوید من از خودم جا مانده ام..
ز می خواند مرا به خودم برسان..
ولی باز می گوید نه نه نه همه اش ابتذال نبوده

من می گویم آدم چیزی که به خودش برگردد را همیشه خاص و عمیق می داند
باید بروی از دور ببینی مجبور که شدی

دلم همیشه پر بوده
حتی وقتی با اصرار خالی اش کردم
ته مانده هایی داشته
از هوا
و من لذت می بردم
از آن لذت های آمیخته با احترام:
دلم چه پر است!
ولی می دانی
همیشه پر از هوا بوده
پر از ابتذال

دلم مثل کاسه ای که بی هوا برش گردانی
خالی شده

دستت را بسوزانی..

من معلم های دینی را دوست ندارم. مثل آدمهایی اند که همیشه شهربازی را از پنجره دیده اند. عقده ای. دشمن با بدکارها و نه فقط بدکاری و ندید بدید. حتما همه شان نه. ولی بیشترشان. معلم های دینی اجازه اشتباه کردن کم داشته اند. زود مجبور شده اند اشتباه نکنند. زودتر از آنکه فرصت کنند از اشتباه زده شوند. نه من نمی گویم آدم باید هر چیزی را امتحان کند تا سرش به سنگ بخورد. من می گویم <عقده ای> نشدن گاهی از اشتباه نکردن مهمتر است. بگذریم. داشتم می گفتم من معلم های دینی را دوست ندارم. ما یک سالی یکی از این معلم های عقده ای داشتیم. می دانید که زمان ما دیگر زمان جنگ نبود که وقتی می گویم معلم عقده ای یاد شکنجه و کارهای عجیب غریب بعضی معلم های عقده ای آن زمان بیفتید. نه من مدرسه های خوبی رفته ام. وقتی می گویم معلم عقده ای یعنی عقده ای یواش. از نوع معلم-دینی. داستان های مزخرفی تعریف می کرد که فقط از یک معلم دینی بر می آید. داستان مادر وسواسی که با جارو بچه اش را می شست که به او دست نزند و آخر بچه از زخم مرد! یا داستان دوستش(!!) که خانمی نجیب بود ولی شوهرش دچار بدبینی می شود و این خانم را جوری با طناب خفه می کند که تمام تنش بنفش شده بود و من یادم نمی آید چرا تن آدم باید بنفش شود ولی معلممان اصرار داشت که آن خانم خیلی سفید بود برای همین این کبودی وحشتناک در ذهنش مانده! یا داستان های بی ناموسی که بگذریم. *

این همه گفتم که بگویم این معلم متوهم ما یک بار یک مثلی زد. این مثل همیشه در ذهن من ماند و برای آن تحسینش کردم و فکر کردم نه معلم دینی های متوهم هم گاهی چیزهایی را خوب می فهمند. 
موضوع این بود که می گفت بعضی بدی ها( شاید او گفته بود بعضی انتقام ها) به خود آدم فاعل بیشتر ضربه می زند برای همین نباید بکندش. و مثل زیبایش هم این بود که تو برای سوزاندن کسی دستت را درون آتش بکنی و بگذاری خوب جزغاله بشود که حالا این دست داغ شده را به آن کس بزنی و داغش بکنی! یعنی برای <داغ> کردن تو دستت را <سوزانده ای>! و پشتش لابد می پرسید: واقعا این آسیب رساندن به خود می ارزد؟ که ما فکر می کردیم نه.
این مثال بیش از اینها به دل من نشست. به آن زیاد رجوع کردم و مثلا فکر می کردم این معامله در عصبانی شدن و تصمیم هایش هم هست. در تلافی کردن بی مهری ها هم هست. در جواب دادن ناسزا هم هست. در غیبت هم هست. در خیلی چیزها هست و حیف این آسیب که به خودمان می رسانیم و نکنیم به خاطر آن دست سوخته..

بعدها-که الان است- من دیگر این فکرها را نمی کنم. من هم فهمیدم این اول کار هست ولی چند صباحی که بگذرد دست باندپیچی شده یا نشده ات را هم که فراموش کنی داغی که باعثش شدی را فراموش نمی کنی..دلت پاپیچت می شود و یادت می اندازد و می پرسد: یعنی جایش سرخ هم شد؟ درد داشت؟ چرا کردی آخر؟مگر آزار کم است توی زندگی مردم که تو هم کمک شده ای... نمی دانم چرا این طور است. نه برای دیگر دوستی و مهمتر دیدن دیگران از خود نیست. که اگر بود <من> نمی فهمیدمش. شاید..نه نمی دانم. نمی دانم چرا ولی می دانم آن دست سوخته رها می کند و آن داغی نمی کند و دلت سیاه و خسته می شود برای آن. و فکر می کنم نباید کرد نه برای اینکه سوزاندن دست به داغ کردن نمی ارزد و نه به خاطر آن دست سوخته و فقط به خاطر آن داغی..

راستش را بخواهید من معلم های دینی را دوست ندارم و فکر می کنم که یک مثل خوب هم نمی توانند بزنند.

--------------------------------
*من آن موقع فکر می کردم او دروغ می گوید چون بعضی داستان ها جوری بود که کسی در آن صحنه نمی توانست بعدا راوی داستان باشد. مثل برنامه واقعیت یا چی چی که خارجی بود و قبلا نشان می داد و باید حدس می زدی این داستان کوتاهی که نشان داده حقیقت بوده یا تخیل. مثلا یک اتفاقی می افتاد که عجیب بود بعد همه ی افراد صحنه یا می مردند یا متواری می شدند! خوب حالا داستان را بعدا کی تعریف کرده؟ از این راه خیلی داستان ها را می شد فهمید تخیل است ولی نه همه را. بگذریم.
**شاید لازم باشد بیشتر بگویم که <همه> معلم های دینی اینجور نیستند. ما یک معلم دینی داشتیم که با ذوق و شوق مطالب اضافه آماده می کرد و بهمان می گفت و علاقه به بحث باهامان داشت و حتی با ذوق لباس می پوشید و از زندگی خانوادگی اش می گفت و ما بین خودمان همیشه مسخره اش می کردیم. نمی فهمیدیم. بچه بودیم. یک روز توی راه دانشگاه که دیدمش من را شناخت و حرف زدیم و پرسیدم باز مطالب اضافه آماده می کند؟ به سادگی گفت نه چون فهمیده بچه ها به این چیزها علاقه ندارند! ولی هنوز تدریس می کرد. من به عقب که برمی گردم هیچ رفتار مزخرفی ازش نمی بینم و فکر می کنم نه تنها خیلی فهمیده بود بلکه خیلی حوصله ی بچه ها را داشت و آن ها را می فهمید. این خیلی است که بعد سال ها بفهمی و <بپذیری> بچه ها دینی را که رشته ی توست دوست ندارند. و با این همه باز بمانی..کاش مسخره اش نمی کردیم.

گاهی نقشم را..

 گاهی نقشی را بد بازی می کنی. گاهی کس* کسی هستی ــ * و این <کس> می تواند نقشهای مختلفی باشد مثل خواهر دختر شاگرد دوست آشنا و..ــ و نقشت را می بازی..نقش ها کمتر عوض می شوند. تو اگر دختری همیشه نقشهایی مثل خواهر مادر همسر شاگرد دوست معلم و.. خواهی داشت. اینها کمتر عوض می شوند و بیشتر مضاف الیه ها اند که تغییر می کنند. دوستها معلم ها شاگردها حتی افراد خانواده می روند و می آیند و تو گاه بیشتر کس کسی هستی و گاهی کمتر. همه چیز می رود و می آید و تو این وسط گاه خوبی و گاه بد و گاه حق نقشی را به جا می آوری و گاه بی تجربگی می کنی و گاه بدجنسی و گاه درک و محبت و گاه لایقی و گاه نه..
گاهی نقشی را بد بازی می کنی. گاهی بد؛ بد بازی می کنی. اصلا قسمت هایی از نقشت را نمی فهمی. و چیزهایی یادت می اندازد و نمی بخشی خودت را. صحنه های ساده ای که شاید آن مضاف الیه را کمتر از تو حتی رنجانده. یا بیشتر رنجانده و تو آن موقع نمی دانستی داری چه می کنی و چه وسط سنی و نور صحنه روی تو متمرکز شده و این طور بگویم که چه <مهمی>. و دلت می سوزد.. من هم مثل تو نقشهای زیادی را خوب بازی نکرده ام. مثلا اش راحت هست. یکیش این که دوستان خوبی داشته و دارم که خیلی زمان ها دوست خوبشان نبوده ام. آدم زنده است که نقش هایش را بهتر کند. این جلو رفتن است. عمیق شدن است. حق نقشی را به جا آوردن است. کس زیبای کسی بودن است..این خوب است.
 گاهی نقشی را بد بازی می کنی. و این یادت نمی رود. معمولا کلا کس بد کسی نبوده ای ولی بوده برش هایی از زمان که بد بازی کرده ای. و آدمها اشیا و صحنه ها یادت می اندازد کی و کجا و چقدر را. یا تازه می فهماندت: آخ اینقدر بد بوده ام و نابلد؟ و اینقدر موثر بوده نابلدی ام؟..کمتر اند این افسوس ها. ولی هستند. ظرف کرمی که روی میز آینه ی من هست براحتی این کار را برایم می کند. گرچه می دانم گ حتی یادش نخواهد آمد..
چند هفته پیش*** درهم و غمگین رفتم آز و نشستم سر کارم. آروم و بی صدا بودم و به نظر خودم معمول. کسی چیزی نگفت. کمی که گذشت بچه ها شروع کردند به پرسیدن و چه شده و کمکی و ..و واقعا چیزی نشده بود. بین همه این روزهای شاد همین یکی دو روز ابری و قاطی بودم. بچه ها بیش از حد اصرار کردند و شوخی و خنده و من چیزی نداشتم که بگم. یعنی همیشه چیزی هست ولی همیشه گفتن ندارد. ولی تعجب کردم. از اصرار بیش از حدشان. من آدم شلوغ آز نبودم که حالا ساکت شدنم توی ذوق بزند و جو را تحت تاثیر قرار بدهد. آنقدرها هم صنمی نداریم. به حساب هیچی گذاشتم و گذشت. این روزها کس دیگری بی حوصله بود. با عصبانیت در را می بست و گوشیش مدام دستش و نمی گفت چه شده. مرا یاد چیزی نمی انداخت. ولی به من چیزی را نشان می داد. آدمی که درک نمی شود. کلافه است. سعی می کند خودش را با دوستان و تفریحش سرگرم کند ولی بهشان نمی گوید چه اش هست و وقتی می روی در آشپزخانه چایی بریزی و روی نک پا می ایستی که صحنه ی مطلوب همیشگی ات را ببینی که درخت کاج رو بروست و تاریکی و نور سفید چراغی که کنارش روشن شده و یک دایره را روشن کرده؛ این هم آزمایشگاهی ات را هم می بینی که وسط صحنه و زیر همان چراغ نشسته و فکر می کنی چه کارت پستالی و دلت می سوزد و..سرمای ساختمان هم خاموشش نمی کند..دلت می شکند..فنجان چایت را دو دستی می گیری و دلت نمی خواهد هم آزمایشگاهیت را دیگر آنطور ببینی و فکر می کنی چقدر دلت نمی خواهد هیچکس را آنطور ببینی و دلت می خواهد همه همیشه درک بشوند و کلافه نشوند و ..حداقل تو همیشه کس خوبی باشی و چقدر حس می کنی که هیچ هزینه ای نیست که نشود پرداختش و چقدر اگر همه مضاف الیه شان را می دیدند همه چیز فرق می کرد و چقدر من پرتم..و چقدر خودخواه..
الان فکر می کنم لابد آن روزهای دل بهم خوردگی من هم همانطور روی اعصاب آن ها بوده ام و آن هیچی دلیل اصرارشان همین بوده و همه لابد پیش خود فکر کرده اند که آدم گاهی نقشی را بد بازی می کند..

-------------------------------------------------------
** من که می گویم قاطی این آلودگی یک گرد شنگولی در هوا پخش است که دل آدم بیخود شاد است و می خواند و لک غصه به خود نمی گیرد. ***همان روز پستهای دل بهم خوردگی

خوب بعد این پستای تکراری بی سر وته من امروز باس ۳تا پست بذارم. اینم قول
----------------------------
امروز که مشکل پیش بینی نشده پیش اومد و نشد بمونه واسه بعدتر

بدقولی نشه؟

نه بابا پستها که مخاطب خاص ندارن!
توجیه؟
حالا هر چی!!!!

الان جای یه نفر خالیه! یکی بود قول های نداده رو هم حساب می کرد و از آدم حساب می خواست! اگه اینجا رو می خوند چه حرص می خورد! احتمالا یه : ازت انتظار نداشتم هم نثارم می کرد :دی

جواب به کامنت خصوصی: من به تو می گویم بدو. اینجا تو <مخاطبی>. ولی جایی من دویدن تو را برای او تعریف می کنم اینجا تو <مخاطب> نیستی. ولی صحبت درباره ات هست. نمی دانم اسمش چه می شود. لابد نوعی <مضاف الیه> هستی.

می خوریم زمین هوا می ریم نمی دونی..

صحنه اول-داخلی-روز-نمای رو به رو از اتاق دختر
 دختر روی صندلی پایه بلند چوبی اتاق نشسته است. دستهایش را زیر چانه زده و ملتمسانه درون آینه نگاه می کند.* صدای دختر شنیده می شود که با تصویر خودش در آینه حرف می زند.
- شمایی که دختر خوبی هستی. شمایی که به به به به چه دختر ماهی هستی! شمایی که نیمه شب شده هنوز دلتان نمی آید روزتان را به این زودی تمام کنید و به زور خودتان را برای خواب می فرستید مگر دلتان نمی خواهد روزتان چند ساعت بلندتر باشد؟ شمایی که دیگر از وقتی که بیدار می شوید غصه دانشگاه رفتن را نمی خورید و به سویش شتابنده هم هستید، شمایی که از صبحانه هم دیگر گریزان نیستید و غصه آن را هم ندارید اول صبحی، پس ابا از بیدار شدن ندارید؟ شمایی که دیگر نشانه های افسردگی ندارید، شما که خوابهایتان را هم معنی نمی کنید که بکشندتان به حرف، شما که شما که..خوب قربانتان شوم، دورتان بگردم پس چه مرگتان هست که تا دمادم اذان ظهر بلند نمی شوید؟ چرا نمی گذارید روزتان 3-4 ساعت زودتر شروع شود تا خودتان هم حالش را ببرید؟آخر شما را چه می شود آیا؟..

صحنه دوم- داخلی- روز- اتاق دختر
نمایی از اتاق نیمه مرتب دختر می بینیم که از تصاویر پروانه پوشانده شده، تصویر روی دیوار ثابت می شود. تصویر نزدیک از کاغذی که روی دیوار چسبیده. روی کاغذ دو ستون کشیده شده که بالای آن ها با خط درشت نوشته اند: "روزهای هفته" و "ساعت بیداری". دستی با روان نویس آبی پیش می آید و در ستون دوم عددی می نویسد. تصویر عقب می آید و اعداد ستون را نشان می دهد. دوربین می چرخد سمت پنجره که با پرده توری پوشانده شده. همان دست پرده را کنار می زند و درون حیاط را می بینیم که آفتاب می تابد و درختها سبزتیره اند.

صحنه سوم-خارجی-شب-محوطه دانشگاه
دوربین روی درختهای چنار زرد شده است که نور چراغ کنار آن روشنش کرده. نمایی از پاییز دانشگاه را می بینیم. صحنه عوض می شود و دو جفت پای دخترانه را می بینیم که آرام قدم می زنند و برگهای زرد را خورد می کنند.  صدای دختر در پس زمینه شنیده می شود.
-آورههه هر 10 روز نیم ساعت کشوندمش عقب. از 11.5 شروع کردم الان 9.5 ام! برسونمش به 8 خیالم راحت می شه. کلی واسه جریمه تا حالا پیاده شدم. تو کی پا می شی؟

صحنه چهارم- داخلی-روز-اتاق دختر
از پنجره اتاق نور روی تخت تابیده. کنار پنجره ساعت دیواری دیده می شود که 11 را نشان می دهد. دوربین عقبتر می رود و دختر را می بینیم که روی تخت خوابست. با دست دنبال گوشی همراه می گردد و یکی از چشمانش را باز می کند و به صفحه آن نگاه می کند. دوربین جلوتر می رود و صورت دختر را نشان می دهد که لبخند بزرگی** کم کم آن را می پوشاند. دست دختر بالا می آید و پتو را روی صورت می کشد.

صحنه پنجم- داخلی-روز-اتاق دختر
نمای کاملی از دیوار اتاق دیده می شود که قبلا کاغذ را روی آن دیده بودیم و الان خالیست. دوربین جلوتر می رود و روی جای چسبی روی دیوار ثابت می شود.

صحنه ششم-داخلی-شب-اتاق دختر
حیاط خانه از پشت پنجره اتاق دیده می شود که با برف پوشانده شده. تصویر به سمت راست می چرخد و دختر را می بینیم که روی همان صندلی پایه بلند قبل نشسته و با تصویر خودش در آینه حرف می زند.
-آخر این چه بیماری لاعلاجی است، شمایی که از وقتی می رسی خانه...

 

*شما بخوان لبخند احمقانه-ابلهانه

 نتیجه گیری های اخلاقی:

 نتیجه1: همانا زمین خوردن مهم نیست و بلند شدن مهم است.
 نتیجه2:"همانا زمین خوردن هم حدی دارد خره"جمله ایست غلط و ساخت دست استکبار
 نتیجه3: همانا این را نگوییم چی بگوییم؟
 نتیجه4: مردم هم بیماری لاعلاج دارند ما هم بیماری لاعلاج داریم...تو رو خدا ببین..
 نتیجه5: بیشتر فیلمنامه بخونم.

 

 

 



اگر هر لحظه باشد

 لحظات شادی خدا را ستایش کن

 لحظات سختی خدا را جستجو کن

 لحظات آرامش خدا را مناجات کن

 لحظات دردآور به خدا اعتماد کن

 و در تمام لحظات خدا را شکر کن


-------------------------
*زیاد نمی فهمم چرا باید دائم شکرش کرد. گرچه می فهمم در هر دم و بازدمم هست و نزدیک است و همه چیز و همه کس هست و ضربان قلبم هست و نگاه چشمانم و..
** همیشه نزدیک یا دور دل بستمش. همیشه خدا داشته ام. می داند. می داند که دورم الان. دورها نشسته ام. قصد برخاستن دارم. الان نه. دیرتر. شاید برای اینست که همه اینها برایم شک است. اصلا اسم این دسته را شک می گذارم:باور می کنی؟ راستی خداست دیگر. از بنده کوچک که نمی رنجد. می داند دورها نشسته ام. می داند قصد برخاستن دارم. می داند الان نه..می داند فرصت لازم دارم. می دانم صبر می کند..

نصفه است کاملش کنم رمزو برمی دارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه خواب

باز من و خوابهای تکراری..
مدت ها بود خوابهامو معنی نکرده بودم. دلیلشم این بود که اولین خواب رو که معنی کنی بقیه هم می خوان بیان و اطلاعاتشونو بریزن روتو نمی ذارن بیدار شی!! آره خلاصه می بینی بعد یه عمر تلاش و هر ده روز نیم ساعت عقب کشیدن ساعت بیداریت یهو میفتی رو ۱۱ بیدار شدن اونم نه با نگرانی و پریشونی! با یه لبخند گنده ی ابلهانه! بهههله بهههله شیرینه.
ولی خواب دیشب چه دلنشین بود و چه حس: آخی..راست می گه ای داشت.. خواب یه حیوونی رو دیدم-که مار و خانواده اش نبود- نشسته بود کنار دستم و تایپ کردنمو نگاه می کرد. آروم. صمیمی. دستمو آروم گاز گرفت. گفتم گشنه ای می خوای چیزی بخوری؟ گفت نه. دیگه گاز نگرفت.بهله حرفم می زد..

reminder for me

جملات زیر رو کامل کن:

- پاوز کردن اعتقاداتم یعنی..
-قطب کار بد که بکشدت..
-الگوی خوشبختی مثل الگوی یه دامن رو اگه بر نداری..

یعنی نمی گم که..

این <منظورم این نیست که..> و <نه که بگم..> و <من نمی گم که..> خیلی عبارتای خوبین. یعنی طرف می خواد یه چیزی بگه و نمی تونه سرراست بگه و یه ساعت داره غیرمستقیم یا نیمه مستقیم می گه بعد یکی از این عبارتا میاد و می فهمی جمله ای که پشت این عبارت می شینه لب کلامیه که می خواسته انتقال بده!
حالا بدجنسیم نکنیم می شه اینجوری ترجمه کرد. مثلا نگاه: منظورم این نیست که باید غذای بیشتری می خریدی ها..
ترجمه: کلا منظورم اینه که باید غذای بیشتری می خریدی. ولی نظرم یکم ملایمتر از این چیزیه که به نظر اومد!
درسته نه؟