به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

لذت بدون آینده

 <اگه بفهمی چند روز دیگه زلزله میاد و همه چی تمومه. چه کارایی می کنی؟>


من معمولا یه جواب ثابت دارم به این سوال که مسلما به خودم مربوطه! ولی خیلی جواب مثبتیه! داشتم به یه جواب منفی فکر می کردم خیلی باحال بود و خیلی از تیپ من دور..
فکر کردن بهش کیف داره. آدم می فهمه چه کارایی رو دوست داره ولی نمی کنه چون <آینده نداره> یا می فهمه اصلا چیا رو دوست داره و وقتی فکر می کنه دیگه هیچی خوشحالش نمی کنه می بینه نه بابا..ته ته خطم که رسیده باشی فوقش اینه که بیخیال <آینده> می شی و می ری سراغ جوابای ای سواله!
از فایدش که بگذریم کار باحالیه دیگه. کیف داره. وصف العیش نصف العیش

پارسال این موقع

پارسال این موقع باید 4شنبه ای بوده باشه. چون من شال و کلاه کرده بودم که برم کلاسم. وسط شهر.
تلوزیون مرتب زیرنویس می داد و مردمو واسه راهپیما.یی تشویق می کرد و تصاویرشو از میدون انقلاب تا 4راه ولیعصر نشون می داد و پدرمن از شلوغی می ترسید و می گفت نرو. می گفتم راهپیمایی موافق دولته. خطرناک نیست. پدرها هزارجور آرمان هم داشته باشن-چه تو جوونی چه میانسالی چه پیری- وقتی پای بچه شون وسط کشیده می شه.. ساز به دست رفتم سمت مترو. زندگی اجتماعی هممون- با هر گرایشی- اون روزا بهم ریخته بود. کنار این، همون سالی بود که همه می رفتن. یا قرار بود برن..زندگی شخصی من هم بهم ریخته بود. از همه جا و همه کس داشتم کنده می شدم. روزهای از دست دادن بود. سرگردونی.
وقتی رسیدم به پیچ شمرون که سخنرانیا تموم شده بود و لابد وقت راهپیمایی آخر. باید طرفای 6-7 بوده باشه. تاریک بود. مردم داشتن رو پل می رفتن و گاهی شعارای ناجوری می دادن. حتما خندیده ام. حتما ایستادم و کمی نگاهشون کردم. حتما سازمو تو کیفم جادادم و دستام رو تو جیبام.
اونها از جلوم می گذشتن و یادمه کلی پرچم داشتن. یه پسری داد زد و یه چیزی گفت و دوید و از کنار من رد شد و من مثل همیشه که صداهای بلند می ترسوندم ترسیدم و با نگاه دنبالشون کردم تا فهمیدم مسخره بازی و شوخی بوده. حتما اون موقع سازم دستم بوده چون کیفم رو سنگین می کرد و نزدیک کلاس درش میاوردم. حتما نگاهی به ویترین کفش ملی اون کنار کردم و احساس تنهایی کردم و رفتم توی ساختمون. یادمه از راه پله طولانی بالا رفتم و سعی کردم از پنجره آدمها رو ببینم. حتما ندیدم چون ازون پنجره هیچ وقت نتونستم درست حسابی دید بزنم و چیزی که میخوام رو ببینم. حتما پله ها رو تند تند رفتم بالا و می خندیدم چون یادمه هنوز صدای شعارای ناجور میومد. رفتم توی کلاس و با خنده به آقای س سلام کردم. حتما نشستیم به حرف زدن و دیر ساز زدم چون عجله ای برای رفتن نداشتم و کسی منتظرم نبود. و حتما ساز زدم..
یعنی چی زدم؟ یادم نیست...حتما خوب نزدم. اون روزها آشفته تر از اونی بودم که خوب تمرین کنم..نه راستی تمرین می کردم بیشتر وقتها. باید خیلی بهم می ریختم که نتونم فلوت بزنم..یادم نمیاد چی زدم. حتما شال کرمم رو از دور گردنم باز کردم و گذاشتم روی صندلی و فلوتمو باز کردم و آوردم جلوی لب هام و حتما چشم دوختم به صفحه نتها و حتما توی فلوت "ها" کردم که گرم بشه و صداش در بیاد و حتما با پای راست ضرب زدم و نت به نت و میزان به میزان سونات رو دنبال کردم و توی فلوتم دمیدم که بسازمش و حتما اتاق پر شده از صدای سازم و موسیقی و راستی یادم نمیاد چی می زدم..

دستای سرد من. صدای معصوم فلوت. آقای س چاق. صدای پر فلوت. رودخونه ی پر. صدای فلوت من حجم نداره آقای س. راضی نیستم. داره بهتر می شه پریسا. غر نزن. رودخونه های نقاشی: دو بعدی. چسبیده به زمین.  
نوای موسیقی. پیوستگی. چیزی از جایی راه می افته و بالا و پایین می شه و جایی به انتهاش می رسه. نظم. روشنی. دستی که به سر و گوش درونم می کشه. موهای ژولیده را لابد کمی سامون می ده که وقتی از ساختمون می زنم بیرون دلم می گه که شاده. حتما لبخند داشتم. حتما نگاهی به ویترین کفش ملی انداختم و تماشاگرای ویترینشو ورانداز کردم. به یه خانوم ایستگاه اتوبوسی که باید سوار می شد رو نشون دادم و خودم رفتم سمت مترو و تو ایستگاه مترو جمعیت دخترا و زنا  با چادرهای مشکیشون بودن که کف زمین نشسته بودن و صحنه ی عجیبی ساخته بودن  و من سرجام ایستادم و کمی تماشا کردم و کسی گذشت و تیکه ای انداخت که بدجنسی بود ولی خنده دار و من هم که آماده ی خنده.
پارسال این موقع دل من معجونی داشت از تنهایی و بی قراری و آشفتگی و شادی موسیقی و آرامش گذراش. سوناتی زده بودم که یادم نمیاد و توی ایستگاه مترو دروازه دولت لحظه ای وایساده بودم به تماشا. و حتما سازم دستم بوده...

بچه های بچه های کار

تعداد کودکان کار خیلی بیشتر از اون چیزی هست که فکر می کردم. و بی توجهی به این مساله هم.
بعضی از اونها توی خیابون کار می کنند و بعضی ها نه: توی کارخونه های نمور یا خونه ها یا کوره پزخونه ها یا.. هر کدوم مشکلات و آفت های خودشو داره.
مثلا خیابون: صبح تا شب تو خیابون بودن باعث می شه آدمای زیادی ببینن و با مسائل زیادی برخورد کنن. همه چیز رو زود می فهمن. زود بزرگ می شن. زود بالغ می شن. و زود با مواد مخدر آشنا می شن. اول و آخر سر و کار بچه های کار به موادمخدر می رسه. توی خونه هم که معتاد نشن در کودکی هم که ساقی نشن بزرگتر که شدن و درامد بچگی رو نداشتن به همین راه باز می رسن.
این رو ببینین.

سالهای بعد بچه های ما هم دزد و جیببر و قاچاقچی های بیشتری می بینن هم بچه های کار بیشتری. چون بچه های کار پدر و مادر بچه های کار می شن.

این رو ببینین.

برای اینکه بچه های کار لزوما بی سرپرست یا فقیر نیستن. کار کردن بچه ها فرهنگ خانواده شونه.
این رو ببینین.

فرهنگ کار کودک. یعنی کمک کردن به اونها اصلا ساده نیست و تو باید اول از همه خانوادش رو مجاب کنی. حالا مطمئن باش این بچه مثل بچه های دور و ورمون که گاهی تخس و بازیگوش هم می خونیمشون نیستن و به این راحتی نمی شینن کتاب درسی که می ذاری جلوشون رو بخونن. تو فرصت کمی برای آموزش بهشون داری و شاید بتونی بهترین چیزا رو تو این فرصت بهشون یاد بدی.
این رو ببینین.

 راستی من که اگه توی اخبار می دیدم به یه بچه زیر ۱۲-۱۵ سال جایزه بهترین فرشباف یا
 همچین چیزی می دن جا نمی خوردم و فکر نمی کردم این بچه برای چی این سن داشته فرش
 می بافته که حالا..

زندگیمان شده

زندگانیمان همی شده است اتاقی ۳ در ایکس -که ما از تخمین طول عاجزیم- مملو از دانشورزان ذکور و اناث. صبح از خروسخوان گذشته بدانجا اندر گشته و همگان بعد تحیت با ذکر خواب ما که تا ظهر به درازا کشیده خویش را مسرور می گردانند.
بامدادان به کوتاهی فنجان چای نخورده سرد گشته و خورشید قصد مغرب نموده ما و فنجان و تز را نهاده به سراغ دوستان و دوستدارانمان در آنسوی آبهای ایران زمین می شتابد و این میانه ماییم و بزله های یاران غار اندراحوالات اهالی اصفهان و مشهد و دیگر بلاد و آنچه رجال سیاست می کنند و آنچه ما بیخبریم و ..آن میانه یاری برخواسته ساقی می شود و فنجان ها دمادم لبریز و تهی گشته و تزها قدم زنان گرد خود چرخی زده و از آنچه خوردنیست به جمع یاران تعارفی زده شده-و بی شک تعارفها پذیرفته شده خوردنی ای به جای همی نمانده- و زمان در جریان..
زندگیمان شده میانه ی تز و <تا این برنامه ران می شود> همنشین دوستان خارج اتاق شده و قهوه ای و آبمیوه ای و مصاحبتشان.
زندگیمان شبانگاه به سرای درامدن و تورقی بین کتب اطراف خوابگاه(تخت) و همجواری والدین.
زندگیمان شده..

گاه نهیب بر سر زندگیمان زده می خواهیم کندتر برود چرا که از ناسازی و زمختی خود کاسته و بر دل نشستنی گشته ...و غافل نیستیم که همی هراسانیم از زمختی آینده..

دل بهم خوردگی ۲

من سختگیر. من نبخش. من غیرواقع بین.
تو بگو.
آدم نباید یک جا داشته باشد که <همیشه> مهم باشد و <هیچ وقت> رها نشود؟
که مطمئن باشی اگر آدمی آن <همیشه مهم>ش به خطر بیفتد حتما بلند می شود و <هر تلاشی> و هر کاری که از دست بر می آید و هر دری باز نشد پنجره و سقف امتحان می شود و..

ادامه مطلب ...

دل بهم خوردگی-مثلا

فکر کن مهمترین کسی تحصیلش هست. دور نرویم. می خواهد فلان دانشگاه درس بخواند. درخواست می دهد رد می شود. تمام شد؟ مکاتبه ای؟ راه دیگری؟ هزار و یک راه را تو نروی که برود؟ و قبول می کند یک سطح پایینتر برود. شاید بشود. شاید هم نه.
آخرش غصه می خورد و غصه لا به لای دلش می نشیند و حیف این دل که اینقدر کوچک مانده..

ادامه مطلب ...

دل بهم خوردگی۱

بچه بودیم و قاطی کارتون هایی که بچه ها به دنبال مادرهاشان می گشتند کارتون هایی نشانمان می دادند که کسی دنبال آب حیاتی زندگی جاویدانی یا رمز خلاصی آشنایی بهبودی بیماری و..می گشت. من کارتونی را صحنه به صحنه به یاد می آورم که جوانی با موهای بلند و پریشان مشکی از کوه ها می گذرد و سرما و هلاکت در راهش هست و آخر در مقصدی به مقصودی می رسد که یادم نیست چه بود ولی همه ی پیام داستان همان بود. همه ی داستان را ساخته بودند که به ما بگویند آب حیات کجاست یا رمز زندگی چیست یا...
ولی هیچوقت هیچ کس به ما نگفت داستان به انتفای مقدم دروغ هست و همه صبر کردند و گذاشتند تا ما بزرگ بشویم و خودمان به چشم و گوش و حس و جان ببینیم و بفهمیم که هیچ کس هیچ وقت به دنبال هیچ چیز <نمی گردد> <نمی جوید> و سختی راه از آغاز گران می آید. 

ادامه مطلب ...

جمعه و بلاگخونی من

هر از گاهی فکر می کنم این لیست بلاگایی که لینک کردم چه جور رابطه ای با بلاگایی که می خونم داره؟ همپوشانی؟زیرمجموعه؟کل مجموعه؟رابطه تضاد؟رابطه تقابل؟رابطه دوستانه؟رابطه مادرانه؟یا یه سری نمونه ی معقوله؟! بیشتر فکر می کنم یه مجموعه ی نمونه ی <قابل ارائه> هست! یعنی آدم فیلتر.شکنو فعال می کنه و با لذت می شینه بلاگای مورد علاقشو می خونه و دلش نمی خواد معرفیشونم بکنه و کامنتم بگیره! مثلا این رو.