به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

تولد سی سالگی

بلاخره ۳۰ ساله شدم. وقتی ۲۳ یا ۲۴ سالم بود از ۳۰ ساله شدن می ترسیدم. برخلاف اون چیزی که می  گن، زندگی چشم به هم زدنی نمی گذره. از اون سالها تا الان برای من عمری گذشته. خیلی اتفاقها افتاده. 

تولد ۳۰ سالگیم خوب بود. به همون خوبی که می خواستم باشه. تنها چیزی که کم داشت چند نفر از مامان بابام و برادر خواهرام بود. تلخ و شیرین گذشت تولدم. جید (همخونه ایم) برام یه کیک تمام کاکائویی از یه شیرینی فروشی کره ای که می شناخت خرید. هنوز کیکمو دارم. هر روز یکم ازش می خورم. بهترین کیک کاکائوییه.

ر برام کلی کادو گرفت. بعد که رفت جاش خالی شد. روزای بعد سرش شلوغ شد و به هر دلیلی بهم زنگ نزد. ولی کادوهاش هنوز می رسید. کلی هم کاکائو اونجا گیرم اومد. خیلی دوست دارم همیشه کلی کاکائو داشته باشم. بعد آخر هفته که می شه با جید  چایی بذاریم و از هر کاکائو و کیک یه ذره بخوریم. خونه ای که اجاره کردیم  خیلی خالیه. مثل دو تا بچه تنها و بی زبون می مونیم که صبح تا شب می ریم سر کار. خوبه یکم کاکائو داشته باشیم که آخر هفته ها بخوریم. جید خیلی راجع به چین حرف می زنه. کمتر چینی ای رو دیدم که راجع به کشورش اینقدر صحبت کنه و علاقه نشون بده. بیشترشون به نظر میاد علاقه ای به کشور و فرهنگشون ندارن. ولی جید دلش برای چین تنگ می شه. می گه بعد از اینکه درسش تموم شد شاید برگرده چین. دختر ناز و  جالبیه. سال سوم دکتری است و این دومین کاراموزی ای هست که اومده گوگل. درواقع می شه گفت براحتی بعد از فارق التحصیلی می تونه شغل خوبی تو گوگل بگیره. چیزی که هرکسی دلش می خواد. ولی دلش چین مونده. اینجا گم و بی دست و پا نیست. همه جا دوست و آشنا داره و خونه بند نمی شه. ولی دلشو چکار کنه. انگار چین مونده. مثل دل من که وقت و بی وقت سرشو می اندازه پایینو برمی گرده خیابونای تهران.. بگذریم.

ر برام یه انگشتر خریده. برای تولد سی سالگیم. انگشتر خیلی قشنگیه. یه الماس بزرگ داره که وقتی می ری تو کمد هم برق می زنه. تاحالا نه همچین جواهری داشتم و نه به ذهنم رسیده بود می شه همچین پولی واسه جواهر بدم. چند روزیه دستم می کنمش. خیلی برق می زنه. یکم راجع به الماسها تحقیق کردم و اینکه رده بندی شون چیه و چرا بعضیا اینقدر گرونن. خلاصه اش اینکه اینا رو از دل زمین در میارن و هرچی دل زمین داغتر باشه اینا خالصتر می شن. وقتی باهاش می رم سرکار یه جور عجیبیه برام. انگار دقیقا برعکس کار منه. هر چی این شرکت داره از ارزش افزوده ایه که از کار آدماش حاصل شده. ولی این الماس خودشه که ارزشمنده. درسته اینم نحوه برش و انگشتری که آدما واسش ساختن رو قیمتش آورده ولی اگه اونا رو حذف کنی تموم نمی شه. باز خودش می مونه که یه سنگ ارزشمند و برق زننده هست که از دل زمین قرض گرفتنش.

به ر گفتم آخر هفته که می رم پیشش با هم بریم پسش بدیم. خیلی روش فکر کردم. وقتی تصمیم گرفتم پسش بدم فهمیدم تصمیم درستی گرفتم. نمی خوام خیلی طولانیش کنم. خلاصه اش اینکه فکر کردم دارم بین ایده آل گرایی خودم و ارزشمندی الماسم انتخاب می کنم. اون طرفی که ارزشمندی الماسم بود یه چیز مهمتر هم این بود که کادوی ر بود و واسم راحت نبود پسش بدم. چندبار تو زندگی آدم پیش میاد یه آدم تصمیم بگیره حقوق یه ماهشو ببره برات انگشتر بخره؟

 اونم نه هر کسی. ر گوشه ی قلبمه. کاش بدونه. بعد از همه این دوری ها. بالا و پایین ها و سردی و گرمی ای که رابطه مون به خودش می بینه، کاش بدونه. از ته قلبش بدونه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد