به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

می شه ندید

باید بشینم پایان نامه ام رو تموم کنم ولی می دونین که آدم وقتی ددلاینی چیزی داره همون موقع علاقه به همه کار هم داره. حالا من یه پست کوچیک می نویسم و می رم.

وضعیت من و ر یه جوریه که زیاد باید سفر کنیم. معمولا هم تنها تنها. من که آدم سکونم چند سالیه که بیشتر عمرمو دارم تو ماشین و قطار و هواپیما می گذرونم. قطار از همه بهتره و هواپیما از دو تای دیگه برام سختتره. زودتر فرودگاه بودن و از بخش امنیت گذشتن و منتظر نشستن و بعد چند ساعت رو صندلی هواپیما تکون نخوردن همش سخته. منم که مثل همه بدبخت بیچاره های مثل خودم همیشه بخش اکانامی که همون معمولیه رو سوار می شم. ر کلاسش بالائه و پیش میاد با بیزینس کلاس اینور اونور بره. خلاصه از این سفراش کلی امتیاز جمع کرده بود و بهش ۴ تا کوپن بیزینس کلاس داده بودن که نگه داشته بود یه موقعیت باهم بریم استفاده اشون کنیم! یه موقعیت سفر دونفره پیش اومد و ما با این کوپنها رفتیم و اومدیم. بعد چون کلا امتیازای ر زیاد بود می تونست توی فرودگاها از اتاقای پذیرایی این آدم باکلاسا استفاده کنه. منم چون با اون بودم می تونستم باهاش برم.

 خلاصه چشمتون روز بد نبینه! من تازه فهمیدم این بیزینس کلاسا چجوری سفر می کنن! اولا که خیلی زود نمی رن فرودگاه چون صف بار دادن  و از بخش بازرسی گذشتنشون جدا و کوتاهه :-|  بعدم که رفتن اونور بازرسی نمی رن مثل من و شما بشینن در گیت منتظر سوار شدن که! می رن اتاقای پذیرایی اونجا رو مبل و تخت می شینن و خوراکی می خورن و مجله می خونن! بعد آدم می خواد اصلا گیت باز نشه که همونجا بمونه! بعد از اونجا یه راست می رن سوار هواپیما می شن. زودتر هم می رن و من و شما رو تو صف نمی بینن! رو صندلی های خوبشون اون جلو می شینن و باز ما رو اون عقب نمی بینن! 

خلاصه ما با این وضع رفتیم و اومدیم و کلی کیف کردیم و خودمونو جای آدمای بیزینس کلاس تصور کردیم و اینا. آخرش که برگشتیم من تازه متوجه شدم که نه تنها خسته نشدم از سفر بلکه خستگی رو ندیدم. یعنی اون آدمای شبیه خودم که می رن بخش معمولی و منتظر می شینن و رو صندلی عادی می شینن و اینا رو اصلا ندیییدم که بخواد به ذهنم برسه که سفر ‍<< می تونه >> سخت و خسته کننده هم باشه. 

حتی دستشوییهامون هم جدا بود.

واسه همین تو راهرو هم بهشون برنخوردم.


قبلا که دانشجو بودم تو تهران زیاد اتوبوس و تاکسی و مترو سوار می شدم. ماشین نداشتم و بنابراین کلی وقت تو خیابون می گذروندم تا برسم خونه و دانشگاه. همیشه مهمترین مساله ی راهم بچه های خیابونی بودن و هربار سوال اینکه ازشون بخرم یا نه یا چجوری باهاشون برخورد کنم. بار آخر که رفته بودم ایران وضعم فرق می کرد. برعکس دانشجویی وقتم کم بود و پولم زیاد. از سر دولت تا دو تا کوچه بالاتر رو با دربست می رفتم که دیرم نشه. وقتی سفر تموم شد و برگشتیم اینجا به ذهنم رسید که اصلا بچه ی خیابونی ندیدم! اگه خاطرات دانشجویی نبود اصلا نمی فهمیدم اونا وجود دارن. مثل ر که نمی دونست چون با ماشین خودش رفت و آمد می کرد. یه لحظه فکر کردم چه خوب! حتما کم شدن و دیگه تو خیابون نیستن! نیستن؟

 نمی دونم چقدر طول کشید که یاد بیزینس کلاس سوار شدن بیفتم و احتمال بدم که اشتباه می کنم. اونا احتمالا سرجاشون بودن. فقط من ندیده بودمشون.

یعنی نشده بود که ببینمشون. 

راهروهامون جدا بود.


حالا اینا رو ننوشتم که نقد اجتماعی بکنم و بگم فقیر هست و غنی هست. اونا همیشه هستن. همیشه هم بد نیست همیشه هم خوب نیست. منظورم بیشتر تجربه ی فردی خودمون بود. اینکه بلاخره یه گوشه ی این منشور پر ضلع باید بشینیم. بعد یه کره ای هست اطرافمون که حداکثر همونو می بینیم. من می دونم که من نوعی همش آدمای شبیه خودم رو می بینم. ولی تجربه تکان دهنده ایه وقتی به چشم ببینی که چیزایی هست از زندگی بقیه که ممکنه هیچ وقت نبینی و ندونی و درکشون نکنی.

نمی دونم شاید باید به فیلم و کتاب پناه برد تا گوشه های دیگه رو دید. 

یا گاهی اگه تونستی از گوشه ی منشور پاشی و یه سر به یه گوشه دیگه بزنی. با ر سفر کنی و حباب راحت بیزینس کلاسا رو  ببینی یا سوار دربست نشی و یه سلام به بچه های خیابونی بکنی.


مریم میرزاخانی

امروز شنبه بود. ر بعد از دو هفته اومده پیشم. باهم رفتیم سانفرانسیسکو رو گشتیم و خیلی خوش گذشت. ولی غصه ی خبر فوت مریم میرزاخانی ولم نمی کنه. غصه اش مثل شنیدن خبر فوت هنرمندا و دانشمندا وهر آدم دیگه ای که تو اخبار بخونی نیست. خیلی نزدیکتره. اسمش همش راهروهای مدرسه راهنماییمون رو یادم میاره. و سالن آمفی تئاترش رو. کلا مدرسه رو. معلما همش می گفتن چند سال قبل از ما یه دانش آموزی بوده به اسم مریم میرزاخانی که فلان و بهمان. همیشه اسمش به عنوان یکی از خودمون بود. یه هم-مدرسه ای. یه دختر نوجوون مثل خودمون تو مانتوهای طوسی مثل خودمون. وقتی مریم جایزه معروف فیلدز رو گرفت همه سراسر شوق و غرور بودیم. همه یه جوری تبریک می گفتن انگار می فهمیدن مریم از خودمون بود. اون روز بابامو و استادم بهم یادآوری کردن مریم الگو هست و نفر بعدی من باید باشم و منم به هردوشون تو دلم خندیدم. من مثل مریم باهوش و نابغه نیستم. همه ی ما نابغه نیستیم.

امروز از پیغامای آدما تو فیس بوک به نظرم اومد خیلی های دیگه هم مثل من غصه دارن. زنگ زدیم با مامان ر هم حرف زدیم. ر می گفت مامان اون هم خیلی غصه مریم رو خورده این روزها که شنیده مریض شده. فکر کردم، مامان ر که هیچ وقت تهران مدرسه نرفته و اون مانتوهای طوسی رو نپوشیده هم مریم رو از خودش می دونسته. چقدر این دختر نزدیک و دور بود.

یکی نوشته بود که < مریم توی ۴۰ سال عمرش این کار و اون کار رو کرد و من تو این ۳۰ سال هیچی >. من نمی دونم چه توقعی از خودش داشته. من هیچ وقت از خودم توقع ندارم مثل مریم باشم. گفتم که همه ی ما نابغه نیستیم. با خودم فکر کردم پس اینکه مریم یه الگو بود و یه انگیزه چی می شه؟ الگو نبود؟ دورتر از اونی بود که الگو باشه؟

به نظرم الگو بود. یعنی هست.

شاید اینطوری بتونم بگم که الگو راه رو نشون می ده. نه مقصد رو. شاید هیچ وقت به مقصدی که اون رسید نرسی. ولی راه رو که درست بری، یه ایستگاه هم یه دنیا ارزش داره.

راستی من از مریم چی یاد گرفتم.. من امید به اینکه منم می تونم رو یاد گرفتم.. به جز اون هیچی. هیچ وقت فکر نکردم بهش.

امروز که اندوهش ولم نمی کنه مجبور شدم بهش فکر کنم.

فکر کردم فکر کردن چقدر خوبه. چقدر خوبه ازش یاد بگیرم کارم رو و پروژه هامو یه لحظه هم سرهم بندی نکنم که فقط تموم شن. پروژه هام فرصتی هستن که از فکر و اندیشه خودم یه راه حل جدید و ارزشمند بسازم. به قول مریم بذارم تو جنگل گم بشم. بعد با سختی و فکر زیاد بذارم ایده هام خلق بشن، شکل بگیرن و یه راه ارزشمند بسازن. دوست دارم از مریم یاد بگیرم همیشه کاری که دوست دارم و براش ارزش قائلم رو پیدا کنم، از فکر و خلاقیتم استفاده کنم و درست و با دلسوزی انجامش بدم. نبوغ و خلاقیت مریم با مساله هایی که با سختکوشی و علاقه زیاد حل کرد، همیشه موندگاره..کاش من هم بتونم از فکرم استفاده کنم و خیری جایی برسونم.

اصلا تا حالا به این فکر نکرده بودم که کار و درسم فرصتی هستن برای نمود و اثرگذاری فکرم. حداقل نه اینجوری شفاف. راستش آدم همیشه نمی شینه راجع به این چیزا فکر کنه. بیشتر وقتا داره کارای سطحی ای می کنه که راحت و جذابترن. ولی یه شب که عزیزی مثل مریم از دست می ره اندوهش دل آدم رو ول نمی کنه و آدم می شینه یه لحظه فکر می کنه..

 

این پست رو نوشتم شاید دلم آروم بگیره. 

تولد سی سالگی

بلاخره ۳۰ ساله شدم. وقتی ۲۳ یا ۲۴ سالم بود از ۳۰ ساله شدن می ترسیدم. برخلاف اون چیزی که می  گن، زندگی چشم به هم زدنی نمی گذره. از اون سالها تا الان برای من عمری گذشته. خیلی اتفاقها افتاده. 

تولد ۳۰ سالگیم خوب بود. به همون خوبی که می خواستم باشه. تنها چیزی که کم داشت چند نفر از مامان بابام و برادر خواهرام بود. تلخ و شیرین گذشت تولدم. جید (همخونه ایم) برام یه کیک تمام کاکائویی از یه شیرینی فروشی کره ای که می شناخت خرید. هنوز کیکمو دارم. هر روز یکم ازش می خورم. بهترین کیک کاکائوییه.

ر برام کلی کادو گرفت. بعد که رفت جاش خالی شد. روزای بعد سرش شلوغ شد و به هر دلیلی بهم زنگ نزد. ولی کادوهاش هنوز می رسید. کلی هم کاکائو اونجا گیرم اومد. خیلی دوست دارم همیشه کلی کاکائو داشته باشم. بعد آخر هفته که می شه با جید  چایی بذاریم و از هر کاکائو و کیک یه ذره بخوریم. خونه ای که اجاره کردیم  خیلی خالیه. مثل دو تا بچه تنها و بی زبون می مونیم که صبح تا شب می ریم سر کار. خوبه یکم کاکائو داشته باشیم که آخر هفته ها بخوریم. جید خیلی راجع به چین حرف می زنه. کمتر چینی ای رو دیدم که راجع به کشورش اینقدر صحبت کنه و علاقه نشون بده. بیشترشون به نظر میاد علاقه ای به کشور و فرهنگشون ندارن. ولی جید دلش برای چین تنگ می شه. می گه بعد از اینکه درسش تموم شد شاید برگرده چین. دختر ناز و  جالبیه. سال سوم دکتری است و این دومین کاراموزی ای هست که اومده گوگل. درواقع می شه گفت براحتی بعد از فارق التحصیلی می تونه شغل خوبی تو گوگل بگیره. چیزی که هرکسی دلش می خواد. ولی دلش چین مونده. اینجا گم و بی دست و پا نیست. همه جا دوست و آشنا داره و خونه بند نمی شه. ولی دلشو چکار کنه. انگار چین مونده. مثل دل من که وقت و بی وقت سرشو می اندازه پایینو برمی گرده خیابونای تهران.. بگذریم.

ر برام یه انگشتر خریده. برای تولد سی سالگیم. انگشتر خیلی قشنگیه. یه الماس بزرگ داره که وقتی می ری تو کمد هم برق می زنه. تاحالا نه همچین جواهری داشتم و نه به ذهنم رسیده بود می شه همچین پولی واسه جواهر بدم. چند روزیه دستم می کنمش. خیلی برق می زنه. یکم راجع به الماسها تحقیق کردم و اینکه رده بندی شون چیه و چرا بعضیا اینقدر گرونن. خلاصه اش اینکه اینا رو از دل زمین در میارن و هرچی دل زمین داغتر باشه اینا خالصتر می شن. وقتی باهاش می رم سرکار یه جور عجیبیه برام. انگار دقیقا برعکس کار منه. هر چی این شرکت داره از ارزش افزوده ایه که از کار آدماش حاصل شده. ولی این الماس خودشه که ارزشمنده. درسته اینم نحوه برش و انگشتری که آدما واسش ساختن رو قیمتش آورده ولی اگه اونا رو حذف کنی تموم نمی شه. باز خودش می مونه که یه سنگ ارزشمند و برق زننده هست که از دل زمین قرض گرفتنش.

به ر گفتم آخر هفته که می رم پیشش با هم بریم پسش بدیم. خیلی روش فکر کردم. وقتی تصمیم گرفتم پسش بدم فهمیدم تصمیم درستی گرفتم. نمی خوام خیلی طولانیش کنم. خلاصه اش اینکه فکر کردم دارم بین ایده آل گرایی خودم و ارزشمندی الماسم انتخاب می کنم. اون طرفی که ارزشمندی الماسم بود یه چیز مهمتر هم این بود که کادوی ر بود و واسم راحت نبود پسش بدم. چندبار تو زندگی آدم پیش میاد یه آدم تصمیم بگیره حقوق یه ماهشو ببره برات انگشتر بخره؟

 اونم نه هر کسی. ر گوشه ی قلبمه. کاش بدونه. بعد از همه این دوری ها. بالا و پایین ها و سردی و گرمی ای که رابطه مون به خودش می بینه، کاش بدونه. از ته قلبش بدونه. 

اگه من تنبل نیستم پس چینیا چی نیستن؟!!

صبح ساعت ۹ باید پروژمونو ارایه می کردیم. من قطار ۴ نصفه شب رو سوار شده بودم که بعد ۴ ساعت برسم شهر دانشگاهم. خسته و خوابالو رسیدم. کل هفته امو گذاشته بودم واسه این پروژه. منتظر استاد نشسته بودیم کف زمین سالن ارایه و با هم حرف می زدیم. همگروهیام هر دو چینی هستن. یکیشون سال اوله و اسمش ج هست. ۳ تا پروژه داشته این هفته و قد من کار کرده رو این یکی پروژه! این قضیه گیجم می کنه. سوالای همیشگی رو میاره تو ذهنم: توان من کمه؟ تنبلم؟ وقت سر چیزای دیگه می ذارم؟ سر چی مثلا؟...

شب با ر حرف می زدم راجبش. دوست دارم بدونم چرا کار من و ج اینقد با هم فرق داره. واقعا طبیعیه؟ می گه خودتو با چینیا مقایسه نکن. اونا بیشتر از ما می تونن کار کنن. ما هیچ وقت نمی تونیم مثل اونا بشیم. من قبول دارم تا حدی ولی مطمین نیستم همش این باشه. بهش می گم ج مجرده و تو همین شهر زندگی می کنه. مثل من هفته ای ۸ ساعت تو راه رفت و آمد بین دو شهر نیست. تاهل خودش کلی وظایف و مشغولیت ذهنی میاره. آدم متاهل با خانواده اش -مامان بابا و خواهر برادر- هم بیشتر وقت باید بگذرونه.. می خوام برای خودم امتیاز بخرم و از بار تبلی کم کنم. ر این حرفها رو قبول نداره. نمی دونم چرا. واقعا قبول نداره؟ می دونم که دوست نداره حس کنه رابطه اش با من به درس و کار من داره لطمه ای می زنه ولی منظور من اصلا این نیست. من فقط می خوام بدونم تنبلم یا حق دارم. بحث رو تموم می کنیم ر دوست نداره این بحث رو.

بعد که تلفن رو قطع می کنم با خودم فکر می کنم این خیلی خوبه که ر اینقدر نگران درس و کار منه. ولی کاش می فهمید رابطمون چقدر برای من غیر قابل مقایسه با درسمه. کاش می دونست وقتی بهش می گم ازدواجمو با هیچی مقایسه نمی کنم واسه دلخوشی اون نیست. مقایسه چرت و خنده داریه. اگه بگم ر قلب زندگیمه اون وقت درس و کارم مثلا پاستیله! ولی حالا هرچی من بگم اون که تو مخش نمی ره. با خودم فکر می کنم این چیز خوبیه که این تو مخش نمی ره. اگه می رفت اینقدر با شعور و حامی می شد؟ ولی عجیبه که نمی ره..


الان ساعت ۱۱ شبه و من تو شهر دانشگاهمم تو ۳-۴ ساعتی ر نشستم و باید گزارش پروژه ام رو بنویسم. فکرم درگیر سوال من تنبلم یا نه هست و ر تو خونمون تو اون یکی شهر آماده می شه بخوابه. فکر کنم هنوز فکرش درگیر اینه که داره به درس من لطمه می زنه یا نه! چون اس ام اس می زنه که درست اولویتمونه و نمی خوام وقتتو بگیریم واسه کارای دیگه و ازین چیزا.

فکر می کنم به این که هیچی برام به عمیقی رابطه ام با ر نیست و چیزی نیست که بیشتر از اون بخوام. یاد یه شعر می افتم که خیلی خوب منظورمو وصف می کنه تو این لحظه و این بحث. حرف دلمو می گه. دقیقا چیزی که حس می کنم رو می گه.. اینکه این شعره انقدر با حسی که دارم همخون هست احساساتیم می کنه. فکر می کنم الان که اینو براش تکست بزنم منظورمو حس می کنه و احساساتی می شه اونم..

-زندگی گر هزار باره بود

بار دگر تو، بار دگر تو..

.

.

.

 منتظرم ببینم چی می گه... یه دقیقه بعد تکست می ده: 

-بشین درستو بخون.


.

.

.

مردن دیگه.. بالا بری پایین بیای، دلشون از پلاستیکه!!! 

اعتراض کن یا بزنش

اولین دفعاتی که سوار متروی این شهر شدم این پوستر های ضد آزار و اذیت خیابونی رو دیدم و خیلی منقلب شدم. متن پوستر می گفت اگه خودت رو به من بچسبونی لو می دمت (آبروت رو می برم)*. همینجور ایستادم و با بهت نگاه کردم. با خودم فکر می کردم چرا هیچ وقت همچین تابلویی توی تهران ندیدم؟ چرا حتی یکی هم ندیدم؟؟ مسیر خونه ما تا شریف بین ۱-۲ ساعت راه بود و من از انواع وسایل نقلیه عمومی شامل تاکسی، مترو، بی آر تی، اتوبوس بلیطی و اتوبوس پولی می شدم و مثل بچه هایی که هر چیز رنگی ای توجهشونو جلب می کنه، همه تبلیغا و اعلانا رو می خوندم. از تبلیغای حجاب تا تذکر های ایست فقط توی ایستگاه.

چرا هیچوقت همچین چیزی ندیدم؟ مهم نبوده؟ من و خیلی از دخترای دیگه ای که بدون ماشین شخصی تو شهر تردد می کردیم پریم از خاطرات مزاحمتهای خیابونی. چرا هیچ کدوم ازین تابلوهای تبلیغاتی شهری حق امنیت ما رو تبلیغ نمی کرد؟ من و همه اون دخترا مهم نبودیم؟ هزار تا تبلیغ حجاب و بچه دار شدنی که الان تو خیابونا می بینیم برای ما مهمتره تا برخورد با آزار جنسی توی شهر؟ برای من نیست.

من اگه کسی توی اتوبوس دستمو می گرفت هیچی نمی گفتم. دستمو می کشیدم و فرار می کردم. بی صدا. شاید حتی بدون خشم فقط با یه احساس شرم و گناه.
هیچ وقت فکر نمی کردم من نباید احساس شرم و گناه بکنم. امنیت حق منه و به خاطرش باید حرف بزنم- اعتراض کنم- دعوا کنم..
برای یه مدت خیلی طولانی من اینجوری فکر نمی کردم.
یه روز خوب فاطمه بهم گفت اگه کسی توی تاکسی یا اتوبوس مزاحم شد باید بلند و محکم بهش اعتراض کنی. گفتم نمی ترسی؟ گفت اگه محکم باشی اون می ترسه. 
فاطمه حرف جالبی می زد که نمی دونم چقدر درسته. می گفت رو مردم حساب نکن. وقتی اعتراض کنی مردم بر می گردن تو رو نگاه می کنن نه اون مزاحم رو…
یه خاطره خوب هم از رضا دارم.
یه روز که هنوز ایران نیومده بود بهش گفتم تو مترو یکی مزاحمم شده و ناراحت بودم. رضا هم طبیعتا خیلی ناراحت شد. بهم گفت اگه کسی مزاحمت شد بزنش. من اصلا تو ذهنم نمی گنجید همچین چیزی. گفتم من اعتراض هم نمی تونم بکنم! من اصلا نمی تونم کسی رو بزنم. رد کار من نیست. ولی اون سعی می کرد واسم وضعیت رو ترسیم کنه و مجبورم کنه به این حرکت حداقل فکر کنم.
خودمو تجسم کنم که ترس وتردیدمو می ذارم کنار و از خودم دفاع می کنم.

من بعد از یه مدت از تهران رفتم و دیگه تو موقعیت اذیت و آزار قرار نگرفتم. ولی گاهی بهش فکر می کنم که اگه اینجوری بشه باید چکار کنم و اگه اونجوری بشه چکار. دلم می خواد در برابر مزاحم خیابونی ترسو و بی زبون نباشم. دلم می خواد اگه مزاحمی بهم چسبید اعتراض کنم و اگه دستمو گرفت یا تعرض دیگه ای کرد..بزنمش.
--------------------
*Rub against me and I'll expose you

تصمیم های حسی

یه روزی زندگی خیلی سخت شده بود. راه پس که همیشه بسته است و راه پیش هم نداشتم. یه روزی شد که فهمیدم اینجوری دیگه نمی شه. اون موقع ها بود که ز دستمو گرفت و برد پیش خانم س. خانم س به من یاد می داد که خودمو بشناسم. من شاگرد زرنگی نبودم. ولی همون یه ذره و دو ذره کارم رو راه انداخت. حالا نمی خوام راجب خانم س و اون روزا حرف بزنم. می خواستم ازین تمرینی که خانم س داد بگم. یه جایی بهم گفت تشخیص بدم کدوم کارام از روی احساسه کدوم از رو منطق. و اون چیزایی که از رو احساس بودن منفی بودن. غلط. کاذب. من همین جاها گیر کردم و بعدشم عروسی و مهاجرت شد و دیگه نرفتم پیشش. ولی این یه سالی که گذشت این تمرینش خیلی تو ذهنم میومد. راستش این مدت مطالعه تقریبا نداشتم واسه همین ذهنم ورودی خاصی واسه بازی نداشته این شد که هر وقت بیکار می شد می رفت سروقت این جور چیزا. یکیشم این قضیه. اون موقع ها نفهمیده بودم این تمرین رو خیلی. حالا هرچی بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم خانم س چی می خواسته بهم بفهمونه. یه دلیل دیگه اش هم زندگی با ر هست. یادمه خانم س هی می گفت مردا منطقی ان واسه همین فلان و بهمان. ما هم رگ فمینیستیمون می زد و حوصله امون سر می رفت. حالا با ر که زندگی می کنم می فهمم منظورش چی بوده. ر به طرز دلپذیری منطقیه. واسه همین من هی تصمیم هاشو با مال خودم مقایسه می کنم و می بینم چقدر تصمیمای احساسی زیاد می گیرم . تصمیم های احساسی اونایی هستن که در لحظه خوشحالت می کنن و در دراز مدت نچندان دراز و دور اذیت می کنن. مثلا از دست یکی خیلی عصبانی هستی. می تونی زنگ بزنی و همه چی رو واسه گ تعریف کنی و سبک شی و اونم تاییدت کنه و حالشو ببری (تصمیم احساسی) یا صبر کنی تا عصبانیتت فروکش کنه بعد یه مدت که دیگه هیجان زده و عصبانی نبودی حالا می تونی زنگ بزنی و اگه چیزی رو لازمه تعریف کنی یا نکنی (منطقی).

می تونی اگه یکی یه جا دعوتت نکرد تو هم دفعه بعد دعوتش نکنی که حساب دستش بیاد و دلت خنک شه و هزار بار تو دلت این مکالمه رو تکرار کنی که: مگه تو منو فلان جا دعوت کرده بودی؟! و حالشو ببری (احساسی) یا این فکر ها رو از سرت بیرون کنی و همه آدمهای مربوط رو دعوت کنی (منطقی)

می تونی اگه یکی باهات بحث کرد قهر کنی و بهش بگی نمی خوای باهاش بحث کنی (احساسی) یا می تونی صبر کنی و سعی کنی مساله رو حل کنی (منطقی)

زیادن. هر لحظه مجبور می شی با خودت بجنگی.. ولی بعد جنگ شیرینه.

این جنگ مداومی که درگیرش شدم رو دوست دارم. حس پیشرفت می ده بهم. پیشرفت رو به عینه می بینم. وضع خوبیه راضیم.

امروز که اوایل سال جدیده دفتر جدیدمو باز کردم و خط کشی کردم و شروع کردم به نوشتن تمرینی که یکی دو سال پیش نصفه کاره مونده بود. 



خوشبختی

به نظر من دنیا داره همش بدتر می شه جای اینکه بهتر شه. من اصلا زندگی این غربی ها رو دوست ندارم. به نظرم نباید آدما رو بچلونی که ازشون پیشرفت دربیاد. خوشبختی هم مهمه. خوشبختی هم مساوی پیشرفت نیست. 
پریروزا نشستم برای خودم تخیل کردم که دنیای ایده آل من چجوری باشه. اصلا به عملی بودنش نمی خوام فکر کنم. فقط ایده آل خودمو پیدا کنم. به ر می گم تو دنیای ایده آل من خوشبختی تعریف می شه و هدف جامعه خوشبختیه نه پیشرفت نه دین نه هیچی دیگه. می گه خوشبختی برای هرکی متفاوته. یکی کار زیاد رو دوست داره. می گم نه کلیتش برای همه یکیه. می گه چیه؟ می گم امنیت- سیر بودن- سلامت- کنار عزیزان بودن- شغل داشتن و.. اینا واسه همه خوشبختی میاره. می گه آره.
می گم اگه یکی یه چیزی رو دوست داره ولی اون چیز واقعا خوشبختی نیاره داره اشتباه می کنه. نیاز کاذبه. مثلا من خسته ام باید برم بخوابم ولی دلم می خواد بشینم سریال ببینم. خوب اشتباه می کنم. اون سریال دیدن بیشتر خسته ام می کنه و نیاز کاذبه. اون برای من استراحت نمی شه. می گم واسه همین آدما شهوت پیشرفت شغلی و پول بیشتر دارن ولی شادیشون کمتر می شه و اضطراب و افسردگی بیشتر می شه. قبول می کنه. نه به این راحتی البته.
دنیای مهربون من خیلی چیزا داره. یکیش اینه: اگه یکی(متاهل) بره سفر ازش می پرسن کجا می ری همسرت/ پارتنرت کو؟ اگه بگه واسه کار می رم مجبوریم دور باشیم بهش بگن نمی شه برو خونه یا با اون بیا. اگه مساله فقط کاره ولش کن ارزششو نداره..

cold never bothers me any way

ایوای این بلاگسکای چرا اینقدر احمقه؟؟؟؟ حالت دیفالت برای تایید نظرات رو پاک کردن گذاشته!! منم خوشحال کامنتاتونو خوندم جواب هم دادم کلی هم خوشحال بودم تداعی آدرس جدیدشو داده بود، رضا و نعیمه مسخره ام کرده بودن پسوردمو گم کردم، ز اومده بود.. بعد همه رو انتخاب کردم زدم تایید! بعد نگو این گزینه تایید برای انتخاب "پاک کردن" که اون بغلش بود، بوده!!! احمق!!** 


خیر سرم اومده بودم بگم این آهنگ let it go مال کارتون جدید والت دیزنی که اسمش یخزده یا frozen هست چقدر قشنگه:


let it gooo, let it gooo

the past is in the past...

let it go let it go..


واسه هر وقت که بخشی از گذشته ات رو دوست نداری و نمی خوایش. حال/ آینده به طور مطبوعی دلخواهته و نمیخوای بذاری اون بخش گذشته گیجت کنه و پاگیر. 


اینجاشو هم دوست دارم:


My power flurries through the air into the ground
My soul is spiraling in frozen fractals all around
And one thought crystallizes like an icy blast
I’m never going back,
The past is in the past

Let it go, let it go
And I'll rise like the break of dawn
Let it go, let it go
That perfect girl is gone

Here I stand
In the light of day
Let the storm rage on,
The cold never bothered me anyway

خاک تو سرش، حالمو گرفت کامنتامو پاک کرد فلان فلان شده!
-------
** بعدا فهمیدم بازیافت می شدن. بیخود اینقد فحششون دادم!!

گرد و خاک

بالاخره یوزرنیم و پسورد اینجا یادم اومد D:

این مدت

خیلی وقته ننوشتم. از کی بنویسم؟ از روزای هول هولی اپلای و دفاع و شیرینی و بچه های آفیس و کنسرت و ک و دوستامو و تموم کردن پایان نامه یا بریم سر اومدن ر و خوش گذرونی و خرید و قر و فر و محیطهای نامانوس آرایشگاه و خیاطی و کاترین جون و سارا جون و سمیه جون و جون و جون و بیا موهاتو هایلات کنم و شما پوستتون درجش چنده و تزئین سفره و عکسای قشنگ و خنده های جذاب ر و فامیل جدید و "ا این کادو هم مال منه؟" و تبریز و "پلاتین حلگه وار؟" و من و ر و من و ر و من و ر و من و ر....و جدایی و " ر نمی شه نری؟" 

خب این بخشش همینجا تموم شد! چون ر یکم بیشتر موند بعدش گفت نچ نمی شه   dontgosmiley.gif : 59 par 32 pixels.

خلاصه اینجوری بگم که این مدت که نبودم، سر دیگ واساده بودم داشتم زندگیمو هم می زدم!