به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

قالب عوض کنیم؟

یه مدته دوست دارم قالبمو عوض کنم ولی کلا با تغییر راحت کنار نمیام!!کلا اینرسیم بالاست.

حالا نظرتون راجب این سه تا چیه؟
http://www.iranskin.com/template2/17/

و

http://www.iranskin.com/template2/08/

و

http://www.iranskin.com/template3/10/

تو

 من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت..

برنامه های هفتگی رو که کنار هم بچینی

برنامه هفته رو که می نویسی و اهداف هفته رو مشخص می کنی باز <که چی؟که چی؟> سر بر می داره.

یه هفته برنامه می ریزی و بدو بدو که انشاالله آخر هفته همش انجام شده باشه. که چی؟ که فقط چیزایی که زندگی آورده گذاشته رو دامنت رو تونسته باشی جواب بدی تا هفته ی دیگه؟

می دونی که چی می گم. یعنی آدم هر برنامه ای که می ریزه اینجوریه که با خودش بگه آخ جون اگه طبق برنامه درست پیش برم فلان می شه و بهمان می شه. مثلا آخر این ماه فلان آهنگ رو یاد گرفتم یا فلان مقدار پول دراوردم یا هرچی. ولی کلشو که نگاه می کنی هی باید جواب بدی که چی.
اونایی که واسه دلته و لذتش بی برو برگرد جواب داره و قانع کننده است ولی اونایی که اصلین و بیشتر وقتو انرژی رو می گیرن و کارای اصلی زندگیتن چی؟ مقالمو تموم کنم و یه جای معتبر بفرستم. از فلان دانشگاه پذیرش بگیرم و فلان جا کار کنم و حقوقمم برم چیز و میز و پیز بخرم و .. هفته به هفته این گاری زندگیمو هل بدم جلو. که چی؟
می  دونم بودن خودش اصل مقدسیه..ولی کمه..

نقش <سالک> رو که این یکی دو سال اضافه شده از همه بیشتر دوست دارم. توی این نقش همه کارایی تعریف می شه که برای رشد خودم در نظر می گیرم. از منظم کردن برنامه خواب بگیر تا شناختن و کنار گذاشتن رفتار و خصوصیات بد مثل خودخواهی و تنبلی و دورویی و..
نه جواب که چی رو که نمی ده. ولی باز یه امیدیه که آدم حس کنه گاری رو بیخودی هل نمی ده و داره <یه جای بهتر> می ره. همین که بدونم حرکت دارمو حرکتم سمت مثبته برام کافیه ولی این اطمینان کم تر هست و بیشتر نیست..بیشتر گاری هست و بی هدف هل دادن من به سمت هیچ جا و صرفا هل دادن که گاری نیاد روم و این فکر مدام که این رویای این گاری و وزنشو و روزای پشت سرهمه، رویای من چیه...

بقیه کین دیگه؟

یه بار پیش سیما خانم که رفته بودم بحث برنامه ریزی بود. می خواستم برنامه ریزی کنم و کارامو دسته بندی کنم که اتفاقی بحث نقشها شد. سیما خانم گفت بنویس که چه نقشهایی داری و واسه هر کدوم تعیین کن توی هفته چه هدفا و کارایی داری و بعد..

برنامه خودشو برای مثال نشون داد: نقش مادری، نقش همسری، نقش سالک و..

منم شروع کردم: نقش دانشجو:درس، پروژه.. نقش اجتماعی: آشنایی با گروه..
همینجاها موندم. یه لحظه هنگ. یه عالمه تعجب. ازون موقع ها شد که تو ذهن می مونه. که یه چیزی یهو برات روشن می شه. یهو دیدم همه نقشها و کارام واسه خودمه. خودم مرکزم. یعنی یا واسه درس و ایناست یا رشد و تفریح و اینای من. نقش خواهری، فرزندی، دوست و.. به شدت کم رنگ بود. هیچ وظیفه ی خاصی براشون در نظر نداشتم. سیما خانم گفت مثلا به عنوان یه دوست یا یه خواهر چه وظایفی داری و این هفته چه کارایی می خوای انجام بدی؟ من: هوم؟؟

..

ازون موقع گاهی یکی یکی نقشهامو زیاد می کنم و برای هر کدومشون حداقل یکی دو تا هدف می ذارم. ولی می دونی که مکعب بزرگا اون نقشایین یا بخشایی از نقشهان که مربوط به خودم بشه مستقیما و خیلی ملموس باشه. مثل درس، کار، زبان و حداکثر مطالعه و ورزش.
مکعب بزرگا که بیان و اون ریزا رو بپوشونن زندگی می شه بدو بدوی روزانه حول خودت. تو اون وسط بلند و بزرگ، آدمای دیگه کمرنگ و بیرنگ تو حاشیه..

منظور کمک یا خیر رسونی و اینا نیست. منظورم مسئولیت پذیری یا حتی ارزش روابط هم نیست. منظورم نقشهای یه آدمه. بیشتر نقشا گم می شن، حس کردی زندگی آدم ناقص می مونه و کج و کوله؟