چیزی به اسم فرصت بودن
فرصت بودن توی این دنیایی که همه تشخیص خودشون رو به مال تو ارجح می دونن. کسی به اختیار و تشخیص خدادادی تو احترام نمی ذاره حتی اگر به خدایی اعتقاد داشته باشه..
چیزی به اسم تو اجازه ی اشتباه کردن داری. من به اختیار خدادادی تو احترام می گذارم.
خداشناسترش اسم ارشاد و امر به معروف و .. روش می ذاره و به این بهانه بودن خودش رو به بودن تو تحمیل می کنه..
چیزی به اسم من به تو اجازه می دهم خودت باشی حتی اگر درکت نکنم.
چیزی به اسم تو به من اجازه بده خودم باشم حتی اگر درکم نکردی.
من وقتی بتوانم خودم باشم خودم را می بینم و تازه می فهمیم این آدم کیست..
چیزی به اسم فرصتی برای من باش که خودم را ببینم.
شاید تو تنها فرصت من باشی بین این آدمهای آمر و ناهی. آدمهای سراسر قضاوت و حکومت..
چیزی به اسم فرصتی باشم برای اطرافیانم که خودشان باشند.
چیزی به اسم
هی.. سلام فلانی!.. از من نترس! من از تو هیچ نمی خواهم. هیچ قضاوتی نخواهم کرد. و از هیچ هیچ به دل نخواهم گرفت...نه فلانی من تو را می پذیرم دیگری نشو..
لحظه ای خودت باش.. اگر می خواهی..
آخر نشستم سر این کدهای اچ تی ام ال باهاشون سر و کله زدم تا قالبمو یکم تغییر بدم! خوفه؟
اینو ببینین:
فرمول!! نازیییی...
کسی به اسم خدا کسی به اسم من در زندگیم کم است.
این کشف یکی دو ماه اخیرم هست. حالا می توانیم به این پست نگاه کنیم و بگوییم : به چه جوان دغدغه مندی. تا اینجا مشکلی ندارد. مشکل اینست که در یادداشتهای ۳-۴ سال پیشم هم مشابه همین دغدغه مشهودست. آن موقع هم لابد فکر می کردین عجب جوان (رو به نوجوان) دغدغه مندی!
مضحک.
نه که دغدغه مندی مضحک باشدها! مضحک اینجور ماندن روی یک دغدغه است. در سطح بیان مساله ماندن یعنی..
من که می دانم چهل سالم که شد و رو به زوال بودم بعد از کلی کله معلق زدن می شینم یه جایی می نویسم: خدایم کم است.
تو هم بیا بگو : عجب میان سال دغدغه مندی!
---------------------------------------
پ.ن.حالا که خوب مسخره ام کردی آن یک تفاوت بین صورت مساله ی امسال و ۴ سال پیشم را هم پیدا کن.همینجوری.. گفتم نکند یک وقت فکر نکنی: عجب جوان دغدغه مندی!
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ الوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اونجا که شبا
پشت بیشه ها
یه پری میاد
ترسون ولرزون
پاشومیزاره
تو اب چشمه
شونه میکنه
موی پریشون...
شب منم. مهتاب منم. خواب منم.
من کوچه، باغ، دره، صحرا و بیشه ام.
من پریم. من چشمه ام...
دکتر ت می گفت همه آدما ظرفیتشو ندارن بهشون بگی همه این زحمتا رو بکشی نماز و عبادت و .. ولی ممکنه آخرش هیچی به هیچی..
مهم فقط اون حسیه که پیدا بشه. اون چشمی که قراره باز بشه..
وگرنه کوری کری و نمی فهمی..
و بیشتر آدمها نمی فهمن..
مثل من. مثل تو.
فکر کردم من که زحمت خاصی نمی کشم. از شریعت واجباتشو به جا میارم و تو اونا هم که همیشه خدا دارم رو خط مرز قدم می زنم! بذار حداقل یه زحمتی بکشم بعد دغدغه مفید بودن یا نبودنشو پیدا کنم!
حالا اونکه شریعت واسه مون اون اهمیت که باید رو نداره که خودش یه مساله جداست.
تراژیکترین بخش اینه که اصلا نمی دونیم قراره یه چیز عمیق وجود داشته باشه. بعد همین خدا میاد می گه عادیش اینه که ببینین و بفهمین و همه چیز نشونه است و همه چیز واضحه و همه چیز با طبیعت شما همراستاست و..
من نه می بینم نه می فهمم چی رو باید ببینم. ولی گاهی ته این در و اون در زدنا یه چیزی حس می کنم تو این مایه ها که یه چیزی هست! ولی به چشم می بینم که آدم از درکش فرار می کنه. می چسبه به سطحیترین مشغولیات روزاش. که راحت ترن.
بعد ۲ نصفه شب می شینه می گه: حوصله خودمو ندارم. حالم گرفته است. چیز بیشتری از این زندگی می خوام.
می دونی تراژیکترش چیه؟ اینکه بعد این همه حرف بیاد سعی کنه اون چیز بیشتره رو اینجوری به خودش بده: ۴تا بلاگ روزمره می خونی دو تا صفحه فیس بوک تورق می کنی! ۳ تا خوراکی و.. و فکر می کنی امشب بگذره فقط! و چون بچه خوبی هستی و نمی خوای خودتو اذیت کنی نمی پرسی: بعد امشب چی؟
دارم هذیون می گم و باز بی حوصله ام. بعد مدتها امروز تمرینای خانوم س رو شروع کردم. فکر کنم اثرات اونه!
ولی یه روز میام از شریعت می نویسم و از خدایی که کمه تو زندگیم و همیشه کم بوده و همیشه فقط حرفشو زدم ..
آن سو نرو..
این سو بیا..
ای گلبن خندان من*
---------------------------------------------
* گروه شمس
از دروغگوهای دروغهای کوچک بیشتر میترسم. یک وقت یکی نمیخواهد تو چیزی را بدانی، میترسد، میخواهد چیزی را حفظ کند، از تو خوشش نمیآید و میخواهد ضرری به تو بزند و یک عالمه دلیل دیگر. همه اینها قابل درکاند. شاید خوشم نیاید یا اصل عمل درست نباشد (نسبیاست دیگر. مگر نه؟) اما قابل درکاند.
یک وقت یکی دروغهایش بیدلیل و بیضرر است. ساعت را اشتباه میکوید. مکان را عوضی جا میزند. آدمها را جای هم مینشاند یا چه میدانم میگوید شام خوردم وقتی میدانی نخورده است. اینها ترسناکند. آدم میداند که بخشی از وجود طرف است. به همین راحتی بخشی از وجود طرفاند و چرا باید بقیهاش را باور کرد؟