به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

حس اون پست "اوه نکنه من تو یه باغ دیگه به نظر بیام"

زنش به طوری زیباست که آدم نمی داند جان دارد یا عروسک است. تمام مدتی که در کنارش نشسته بودم دچار وسوسه شده بودم که بازوها یا شانه ها و یا پاهایش را توی دستم بگیرم تا حتم کنم واقعا عروسک نیست. تمام آنچه که در تمام مدت به زبان آورد عبارت از این دو اصطلاح بود: "اوه چقدر عالی!" و "اوه! چقدر وحشتناک".
ابتدا او را خسته کننده یافتم، ولی بعد مجذوبش شدم و برایش از این در و آن در صحبت کردم- مانند اینکه آدم چگونه سکه را در دستگاه های خودکار می اندازد تا بفهمد واکنش او چیست.
وقتی برایش گفتم که مادربزرگم مرده است- چیزی که به هیچ وجه حقیقت نداشت زیرا مادربزرگم 12 سال قبل از آن مرده بود- گفت "اوه چقدر وحشتناک" من تصور می کردم وقتی یک نفر می میرد آدم خیلی حرفهای احمقانه ممکن است بزند ولی نمی گوید: "اوه چقدر وحشتناک!" سپس برایش گفتم شخصی به نام "هوملو" -که اصولا وجود نداشت و من فوری اختراع کرده بودم که چیز مثبتی توی دستگاه خودکار بندازم- دکترای افتخاری گرفته است گفت "اوه چقدر عالی!" وقتی برایش گفتم برادرم لئو کاتولیک شده است لحظه ای مکث کرد- و همین مکث کردن او برایم نشانه ای از حیات جلوه کرد- با چشمان درشت و عروسکی خالی اش لحظه ای به من خیره شد که کشف کند از نظر من این واقعه را جز کدام گروه باید طبقه بندی کند. سپس گفت: "وحشتناک نیست؟" هر چه باشد موفق شده بودم تنوعی در اصطلاحش به وجود بیاورم. به او پیشنهاد کردم "اوه" ها را کنار بگذارد و فقط "عالی" یا "وحشتناک" را بگوید. لبخندی زد دوباره کمی مارچوبه توی بشقابم گذاشت و سپس گفت "اوه چقدر عالی!"

---------------------
*از کتاب عقاید یک دلقک هاینریش بل

عقل کلی

حاجی می گفت واسه همت باید از عقل کلی ات کمک بگیری.یه عقل کلی داری یه عقل جزئی. جزئی اونه که واسه کارای روزانه و علم و اینا مصرف می شه و کلی اونه که <مفاهیم> رو باهاش می فهمی. ما عین خنگا نگاش کردیم. مهربونه چیزی نگفت. فقط گفت آسونه که نترسیم. ولی سر بحث نیازا که رسید و من گیر دادم که همه نیازا کاذب نیستن و بعضیاش واقعین مثل نیاز به دریافت محبت من و کند و برد یه جای دیگه. باهام وارد این بحث نشد که کدوما واقعین و کدوما کاذب و کدوما چند درصد. گفت این نیازا رو ول کن و بذار بریزن و درگیر این نیازاییم همه زندگی و همون حرفای همیشگی و قاطیشم گفت ببینین الان من از عقل کلی گفتم همه هاج و واجین..

نه من که نشنیده بودم. یعنی اصن کجا باید می شنیدم من که دنبال چیزی نبودم هیچ وقت. یعنی چیز خاصی.. امروز فکر کردم واقعا دو تاست؟ یعنی وقتی آدم خیلی خوب از فکرش استفاده می کنه و کار و زندگیشو پیش می بره ولی هنوز همون قدر جز اون آدمای <فهم لا یعقلون > هست که اونی که واسه زندگیش از فکرش استفاده نمی کنه قضیه همینه؟ یعنی وقتی می بینی داری گیج می زنی و احساس می کنی اصلا چیزی نمی دونی ولی این همه سال درس هم خوندی ..عقل کلی.. یعنی اینکه همیشه آدم امیدواره که عقل و شعورش راهنماییش کنه و اگه خیلی پرت رفت بهش هشدار بده اینه..لابد دیگه. یاد اون جلسه ای هم افتاد که دکتر ت می گفت آدم خوب رو کسی که فقط خوش رفتاره نمی دونه و آگاهی هم لازمه و آدمی که به زندگیش و مسائل اساسیش و اینا فکری نمی کنه و براشم مهم نیست و جهتی نمی گیره رو نمی تونه آدم خوب بدونه و اینا. اونم داشته همین عقل کلی رو می گفته لابد.
یه کتاب راجبش پیدا کنم می خونم و اینجا هم معرفیش می کنم.

اوه اوه نکنه من تو یه باغ دیگه به نظر بیام؟

چند روز زیادی بود که می خواستم از روابط اجتماعی بنویسم. منظورم روابط با دوستانی نزدیک و نیمه نزدیک نیست. روابط با آدمای تازه آشنا شده یا اونایی که دیر به دیر می بینی. یا مثلا عمه و شوهر عمه و زن دایی و .. اینایی که <کاملا آشنا> نیستن و یه بوی دیگه ای می دن.
روش احمقانه من اینه:مهمونی یا همچین جاهایی که می ری همراه لباس و اینا یه دونه از این لبخند پلاستیکی ها هم می چسبونی رو صورتت  به به آماده ای دیگه می ری. بعد هر چی اونا بهت گفتن یا پرسیدن، در جواب نظر و فکر خودت رو بهیچ وجه نباید بگی چون اونا آدم فضایین و اصلا حرف تو رو نمی فهمن و تو هم حرف اونا رو نمی فهمی! پس به جاش یه مدت حرفاشونو گوش می کنی بعد تا همون حد که دستت اومد تقریبا نظراتشون تو چه مایه هایی هست حالا دیگه تمام مدت از تابع به دست اومده برونیابی می کنی!!! یعنی یه جوابا و حرفایی <می سازی> که سعی شده اون چیزی باشه که شنونده می خواسته بشنوه. نتیجه اش یا اینه که همون می شه یعنی جوابهای درست رو می دی!! و از روابط اجتماعی چاخانی که برقرار کردی سربلند بیرون میای(به سختی!) یا واقعا طرف رو کم می شناسی و تخمین تابعت اشتباه می شه و حرفات نه تنها برای خودت گنگ و گاهی مزخرفه برای اون آدم بدبختی که اومده با تو معاشرت کنه هم آره دیگه همون گنگ و مزخرفه.

بهرحال به قول سیما خانم چون تو همش آدم داره نقش بازی می کنه، بهش خوش نمی گذره و کلیم انرژی آدمو می گیره. انگار رفتی مصاحبه و فقط می خوای <به خیر بگذره> !
در سن ۲۵ سالگی تازه به این فکر افتادم که راستی ها!!! شاید می شه در روابط اجتماعی خودم باشم! یعنی اونم تازه ششششششااااییییییددددد!!!