به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

روزای نامرئی

دیدی یه روزایی نامرئی می شی؟ تو اتوبوس و تاکسی ملت رسما از روت رد می شن بعد می ری فروشگاه فروشنده ها محل خاصی نمی ذارن. می ری یونی دوستاتو نمی بینی آشناهات هم از جلو چشمت رد می شن نه سلام می کنن نه نگاهت می کنن که سلام کنی.

بعد استادت که از هفته قبل داره می گه باید بیاین میتینگ نه تنها اتاقش نیست بات آلسو جواب میلتو هم که پرسیدی پس کوش بودی رو هم تمام روز نمی ده. (حالا این همون استادیه که میلت سند نشده جوابشو داده ها! آره یه چیزی خفنتر ازمرضی!)

بعد تو چنین روزی تو اتوبوس خوابت می بره و رسیده پارکوی (همون بی آر تی خوشگلای ولیعصر) و تو خوابی و خانوما یه جور که نمی خوان خیلیم مستقیم باشه(احتمالا می دونن که امروز روز نامرئیته) سعی می کنن بیدارت کنن بعد تو که از خواب می پری عوض تشکر ازشون عذر خواهی می کنی. احتمالا منظورت از این عذر خواهی اینه: ببخشید که مجبورتون کردم با من حرف بزنین در حالیکه هممون می دونیم نباید امروز کسی با من حرف بزنه.


توهم؟ آره فکر کنم این از اون پستای توهمیمه. یه مدته نمی تونم فکرامو بنویسم اینجا.

راستی لازمه توضیح بدم یه روزایی هم هست که آدم فوق مرئیه؟ فکر کنم فردا یکی از این روزا باشه.

دوست

این ازین میلای فورواردی بود ولی بدجوری باهاش حال کردم:

دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای کیسه‌ای است هول هولکی و دم دستی. این دوستی‌ها برای رفع تکلیف خوبند، اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند. این چای خوردن‌ها دل آدم را باز نمی‌کند، خاطره نمی‌شود، فقط از سر اجبار می‌خوری‌شان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی‌کنی.

دوستی با بعضی آدم‌ها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستی‌ها جان می‌دهد برای مهمان بازی برای جوک‌های خنده‌دار تعریف کردن، برای فرستادن اس‌ام‌اس‌های صد تا یک غاز. برای خاطره‌های دمِ دستی. اولش هم حس خوبی به تو می‌دهند. این چای زود دم خارجی را می‌ریزی در فنجان بزرگ. می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشبحال‌ترین آدم روی زمینی. فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر. یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می‌دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای.

دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه ـ جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی.

بعد یه سال

سرماخوردگی با نیمی از متعلقاتش..

زمستون

امروز داشتم میومدم که از در اصلی دانشگاه بیام بیرون. دیدم اون باغچه ی زیر پله های دفتر روزنامه رو گل و سبزه کاشتن و بو و رنگ زمینش می گفت همه جا رو کود دادن. یکمی وایسادم و خوشم اومد ولی بعد اون کاج سبز کمرنگه رو که دیدم اون وسط کاشتن بیشتر از "خوش اومدن" حس کردم. متاثر شدم. با خودم فکر کردم عجب فصلیه این زمستون. فصل مردن و کاشتن. یاد  زمستونای قبل افتادم. راستش یاد کاشتن افتادم. تا حالا شده بکاری و برنداری؟ (فعلشو پیدا نکردم. اگه راحتتری بخون ندروی یا مثلا برداشت نکنی) شدنش رو که معلومه شده. آدم خیلی وقتا می کاره و برنمی داره. همش هم یادش نمی مونه ولی گاهی بعضیاش یادش میان..

تا حالا شده تو زمستون بکاری به هزار امید و تابستون برنداری به هزار دلیل؟ اونموقع چه کار کردی؟

من؟ من اول خودمو کوبیدم به در و دیوار. بالا و پایین پریدم دنبال هزار تا راه گشتم و وقتی یکی هم پیدا نکردم بهم ریختم و مثل بچه هایی که از یه چیز بزرگی محرومشون کرده باشی و چشماشونو ببندن و دهنشونو باز کنن و سر مامانشون داد بزنن متنفررررررمممممم از هممممه متنفررررررمممم..آره مثل این بچه ها گریه کردم و کفر گفتم.

بعد کم کم آروم شدم. دلمرده. بی حس. گاهی تمام چیزی که به بیرون مربوطت می کنه دو تا چشمه..دو تا چشم خیره مثل مال من. آدم فراموشکاره. یادش می ره چیزی رو که باید یادش بره. منم یادم رفت..تا یه روز مثل امروز که زمستونه و بوی کود باغچه ی تر و تازه می زنه زیر دماغت و یادت میفته گاهی کاشتی و بر نداشتی..

امروز حس کردم جدی جدی یکی اون بالاها هست که می بیندم و واسه من تصمیم می گیره. تصمیم می گیره که بکارم یا نه. بعد که کاشتم تصمیم می گیره بردارم یا نه. یعنی واقعا یکی هست که جلو جلو می دونه چی می شه و چی باید بشه.

 تا حالا کسی رو دیدی که به اندازه بابا و مامانت خیر رو برات بخوان؟ خالص و بی ریا؟ هییییچکی اینجوری واسه آدم چیزیو نمی خواد حتی نزدیکترین دوستت حتی همسرت. مادر و پدرا- خوب یا بد- همشون یه جورین که آدم رو متاثر می کنن. یه جوری عالم و آدم رو واست می خوان. یه جور غیر منطقی ای، یه جور متاثر کننده ای. فکر کردم یعنی یکی هست که نگران درس و زندگی و حس و خوشبختی منه و برام فقط خوبی و خیر رو می خواد همون جور متاثر کننده حتی بیشتر از اون..تصورش سخته..

 اون موقع حس خاصی پیدا کردم. یه لبخند. یه دل شاد. یه تعجب. یه حس.

نمی تونم چیزی به بزرگی خدا و عشقشو درک کنم ولی می تونم اون توجه و اهمیت همیشگی بابامو تو ذهنم بیارم و بگم یه چیز بزرگتر و خالصتر از این!

... اون موقع فکر کردم تا باشه ازین برنداشتنها

تولید ناخالص ۲ اگین!

قبلنا واسه تحریم اجناس احترام قائل بودم. اینکه نسله نخوریم چون حامی اسر.ائیله یا نوکیا نخریم (نخریدم من..) یا جانسن اند جانسن مصرف نکنیم یا .. نه که رعایت کنم ها ولی به هر حال اون تئوری رو که پشتش بود قبول داشتم. اینکه «درسته ما با مصرف نکردنمون نمی تونیم ضرر خاصی به اونا بزنیم ولی در حد خودمون کار درست رو کردیم.»

هنوزم شدیدا این تئوری رو قبول دارما ولی فکر می کنم ما - ساکنین کشوری که خدا وکیلی هنر خاصی نداره- بهتره زیاد ازین نظرها ندیم.

آخه خنده دار نیست؟ نشستیم راجع به اینکه چی مصرف کنیم تصمیم می گیریم و کسایی رو بد و خوب می کنیم که دارن همون موقع راجع به اینکه چی تولید کنن تصمیم می گیرن. بعد تراژیکترین قسمت وقتیه که می رسی به اجناس حساس مثل شیرخشک و لوسیون بچه و خلاصه چیزایی که سرت بره و اعتقادت(!) هم بره حاضر نیستی جنس بد مصرف کنی.

نمی خوام بگم اعتقاد و اینا این جاها مهم نیست و ما هیچی نیستیم و اینا ها فقط منظورم اینه که حسش یه جور بدیه. می دونی مثل چیه؟ مثل حس اینکه یه دختر ۲۲ ساله باشی و هنوز تو این سن هیچ تولید ناخالص راست درستی نداشته باشی اون وقت بشینی راجع به اینکه تولیدات خارجی استفاده کنی یا داخلی تصمیم بگیری. 

شیرازی باشی و..

اول ترم رو با کلاس ۷.۵ صبح شروع کنی؟؟؟

چند تومن؟

تا حالا به این فکر کردی که فیل زنده و مرده اش صد تومنه یعنی چی؟

گاهی بهش فکر کن.


اگه تا حالا نشنیدیش راهنمایی: ۱۰۰ تومن یعنی خیلی زیاد

زیبایی را..

...ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
 در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
هر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را...

حافظه دلی

نمی دونم چرا امروز همه اش دچار «حملات خاطرات» می شم. شاید ۱۰-۱۲ ساعت کار روی تولید ناخالص بهم فشار آورده!! جدی ها. دیدی وقتی خیلی درس و کار داری و وقت زیادی روشون می ذاری به شدت اون مدت نیاز به روابط عاطفی و دوستات داری؟

این ترم خیلی تنها بودم. دوستام همه پر زدن و رفتن هر کدوم یه جا هر کدوم یه جور. این ترم دور و برم همه اش آدمای جدید بودن. برای اولین بار تو زندگیم به دوست شدن با اطرافیانم احساس اشتیاق نکردم..نمی دونم چرا..شاید همه اش دلم یه جای دیگه بود..فکر کنم اگه نقطه ثقل جاهایی که دلم بود رو حساب کنیم یه جاهایی وسطای آمریکا میفته. بگذریم.

تنهایی تا اینجاش که «مطبوع» بوده. می دونی یعنی «خوش نمی گذره» ولی یه جور رضایت بخشیه. چرت و مزخرف نیست. گاهی حتی حرفی واسه گفتن داره.

ولی فکر کنم این ترم دیگه دلم نخوادش. یعنی گوشه رو دیگه نگیرم و مثل قبل باشم. دوست باشم! روابط اجتماعی برقرار کنم. از گوشیم بیشتر از یه آلارم استفاده کنم. گاهی با دوستام برنامه بریزم بریم بیرون و بعدم یه امتحان پیش بیاد و نریم. برم اردوهای رسانا اسم بنویسم با دوستامو آخرش همشون بپیچونن و یکی- دو نفری بریمش و.. ولی مشکل حافظه ی اون دله هست. اینکه نمی ذاره حس کنی آدمای اطرافت می تونن واست مثل کسایی باشن که ۴-۵ سال باهاشون بودی..مجبور به یه جور «اعتراف عاطفی» می شی گاهی. یه چیزی مثل:


هر که رفت گوشه ای از دل ما را با خود برد..

روزی که چند نفر رو اعد.ام می کنن

ممکنه با نور گوشی دنبال قانون اساسی بگردی تو اتاق..

ممکنه همه چیز رو بی خیال شی و بشینی تقویت کننده ات رو طراحی کنی و به این فکر کنی که گه گاهی آدم مجبور باشه یه تقویت کننده طراحی کنه فکر بدی نیست اینجوری حس می کنه تو سن 22-23 سالگی یه "تولید نا خالصی" داره بالاخره.

ممکنه حتی به این فکر کنی که حالا که همه وقتت رو این طراحی می گیره چه کار کنی که باز هم "حس تعطیلات" کنی و این برات یه مشغولیت ذهنی بشه و یه محرک ..ممکنه حتی به لاک طلایی فکر کنی و گوشواره نقره ای.

ممکنه بعد اینکه لاک طلاییتو زدی فیلمتو نگاه کردی تقویت کننده ات رو به یه جایی رسوندی، بری و تو یه اتاق تاریک دیگه دراز بکشی و خودت رو مجسم کنی که دارن می برنت .. آخرش به این نتیجه برسی مردن بهتر از کشتنه.

الان که نشستم اینجا و اینا رو می نویسم یاد یکی از کتابای جان گریشام افتادم که دبیرستان خوندم. یعنی وقتی هنوز بچه ی مدرسه ای و کتابای آموزش و پرورش می تونن جهت گیری ذهنتو بسازن. اونجا یه دختر وکیلی بود که تو یه گروه "مخالف با هرگونه اعدا.م" فعالیت می کرد. اون موقع فکر کردم این "غیر مسلمون ها" (ته شستشوی ذهنی!) چقدر افکار پرتی دارن ها!! واضحه برای یه جرایمی باید اعدا.م داشت. هیچ چیز دیگه ای هم به ذهنم نرسید.. تا آخر اون کتاب کلفت هم اون دخترو درک نکردم. الان داشتم فکر می کردم چقدر بدیهی بودن خیلی چیزا تو همین چند وقت برام از بین رفته.

نمی خوام تو این بلاگ چیزی راجع به وقایع روز و سیاست و اینا داشته باشم..برم سر تقویت کننده ام. بهرحال لازمه آدم تو سن 22-23 سالگی یه تولید نا خالص داشته باشه..