-
می شه ندید
پنجشنبه 21 دیماه سال 1396 00:03
باید بشینم پایان نامه ام رو تموم کنم ولی می دونین که آدم وقتی ددلاینی چیزی داره همون موقع علاقه به همه کار هم داره. حالا من یه پست کوچیک می نویسم و می رم. وضعیت من و ر یه جوریه که زیاد باید سفر کنیم. معمولا هم تنها تنها. من که آدم سکونم چند سالیه که بیشتر عمرمو دارم تو ماشین و قطار و هواپیما می گذرونم. قطار از همه...
-
مریم میرزاخانی
یکشنبه 25 تیرماه سال 1396 12:42
امروز شنبه بود. ر بعد از دو هفته اومده پیشم. باهم رفتیم سانفرانسیسکو رو گشتیم و خیلی خوش گذشت. ولی غصه ی خبر فوت مریم میرزاخانی ولم نمی کنه. غصه اش مثل شنیدن خبر فوت هنرمندا و دانشمندا وهر آدم دیگه ای که تو اخبار بخونی نیست. خیلی نزدیکتره. اسمش همش راهروهای مدرسه راهنماییمون رو یادم میاره. و سالن آمفی تئاترش رو. کلا...
-
تولد سی سالگی
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1396 12:32
بلاخره ۳۰ ساله شدم. وقتی ۲۳ یا ۲۴ سالم بود از ۳۰ ساله شدن می ترسیدم. برخلاف اون چیزی که می گن، زندگی چشم به هم زدنی نمی گذره. از اون سالها تا الان برای من عمری گذشته. خیلی اتفاقها افتاده. تولد ۳۰ سالگیم خوب بود. به همون خوبی که می خواستم باشه. تنها چیزی که کم داشت چند نفر از مامان بابام و برادر خواهرام بود. تلخ و...
-
اگه من تنبل نیستم پس چینیا چی نیستن؟!!
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1394 08:15
صبح ساعت ۹ باید پروژمونو ارایه می کردیم. من قطار ۴ نصفه شب رو سوار شده بودم که بعد ۴ ساعت برسم شهر دانشگاهم. خسته و خوابالو رسیدم. کل هفته امو گذاشته بودم واسه این پروژه. منتظر استاد نشسته بودیم کف زمین سالن ارایه و با هم حرف می زدیم. همگروهیام هر دو چینی هستن. یکیشون سال اوله و اسمش ج هست. ۳ تا پروژه داشته این هفته و...
-
اعتراض کن یا بزنش
پنجشنبه 30 بهمنماه سال 1393 04:10
اولین دفعاتی که سوار متروی این شهر شدم این پوستر های ضد آزار و اذیت خیابونی رو دیدم و خیلی منقلب شدم. متن پوستر می گفت اگه خودت رو به من بچسبونی لو می دمت (آبروت رو می برم)*. همینجور ایستادم و با بهت نگاه کردم. با خودم فکر می کردم چرا هیچ وقت همچین تابلویی توی تهران ندیدم؟ چرا حتی یکی هم ندیدم؟؟ مسیر خونه ما تا شریف...
-
تصمیم های حسی
سهشنبه 5 فروردینماه سال 1393 08:55
یه روزی زندگی خیلی سخت شده بود. راه پس که همیشه بسته است و راه پیش هم نداشتم. یه روزی شد که فهمیدم اینجوری دیگه نمی شه. اون موقع ها بود که ز دستمو گرفت و برد پیش خانم س. خانم س به من یاد می داد که خودمو بشناسم. من شاگرد زرنگی نبودم. ولی همون یه ذره و دو ذره کارم رو راه انداخت. حالا نمی خوام راجب خانم س و اون روزا حرف...
-
خوشبختی
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1392 02:09
به نظر من دنیا داره همش بدتر می شه جای اینکه بهتر شه. من اصلا زندگی این غربی ها رو دوست ندارم. به نظرم نباید آدما رو بچلونی که ازشون پیشرفت دربیاد. خوشبختی هم مهمه. خوشبختی هم مساوی پیشرفت نیست. پریروزا نشستم برای خودم تخیل کردم که دنیای ایده آل من چجوری باشه. اصلا به عملی بودنش نمی خوام فکر کنم. فقط ایده آل خودمو...
-
cold never bothers me any way
شنبه 28 دیماه سال 1392 02:19
ایوای این بلاگسکای چرا اینقدر احمقه؟؟؟؟ حالت دیفالت برای تایید نظرات رو پاک کردن گذاشته!! منم خوشحال کامنتاتونو خوندم جواب هم دادم کلی هم خوشحال بودم تداعی آدرس جدیدشو داده بود، رضا و نعیمه مسخره ام کرده بودن پسوردمو گم کردم، ز اومده بود.. بعد همه رو انتخاب کردم زدم تایید! بعد نگو این گزینه تایید برای انتخاب "پاک...
-
گرد و خاک
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 00:23
بالاخره یوزرنیم و پسورد اینجا یادم اومد D:
-
این مدت
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 07:04
خیلی وقته ننوشتم. از کی بنویسم؟ از روزای هول هولی اپلای و دفاع و شیرینی و بچه های آفیس و کنسرت و ک و دوستامو و تموم کردن پایان نامه یا بریم سر اومدن ر و خوش گذرونی و خرید و قر و فر و محیطهای نامانوس آرایشگاه و خیاطی و کاترین جون و سارا جون و سمیه جون و جون و جون و بیا موهاتو هایلات کنم و شما پوستتون درجش چنده و تزئین...
-
بوبن
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 14:19
من نمی فهمم این بوبن از این کتاباش چه منظوری داره. الان دارم ژه رو می خونم. یه بچه که لبخند یه زن سالها پیش مرده رو از زیر یخها می بینه و باهاش دوست می شه و .. من نمی فهمم توی این محیط گیج و ویجی که می سازه چی می خواد بگه. بیشتر از اونم نمی دونم وقتی کتاباش اینقدر گنگن واسم چرا هر چند وقت یه بار یکیشونو دستم پیدا می...
-
ر
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 02:49
می دانی من هم آدمهایی را دوست داشته ام. کم نه. دوست داشتن به نقشهای مختلف: دوست، فامیل، معلم، همکار و.. هر نقشی که می شد باشد..می دانی منظورم را که.. ولی تو می دانی که هیچ وقت این را ندیده بودم یعنی تو هم ندیده بودی. هیچ کس ندیده بود. حتی خدا که بچگی می گفتند توی کمد و زیر پتو را هم می بیند. هیچکی ندیده بود. این که...
-
حس اون پست "اوه نکنه من تو یه باغ دیگه به نظر بیام"
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 22:22
زنش به طوری زیباست که آدم نمی داند جان دارد یا عروسک است. تمام مدتی که در کنارش نشسته بودم دچار وسوسه شده بودم که بازوها یا شانه ها و یا پاهایش را توی دستم بگیرم تا حتم کنم واقعا عروسک نیست. تمام آنچه که در تمام مدت به زبان آورد عبارت از این دو اصطلاح بود: "اوه چقدر عالی!" و "اوه! چقدر وحشتناک"....
-
عقل کلی
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 21:46
حاجی می گفت واسه همت باید از عقل کلی ات کمک بگیری.یه عقل کلی داری یه عقل جزئی. جزئی اونه که واسه کارای روزانه و علم و اینا مصرف می شه و کلی اونه که <مفاهیم> رو باهاش می فهمی. ما عین خنگا نگاش کردیم. مهربونه چیزی نگفت. فقط گفت آسونه که نترسیم. ولی سر بحث نیازا که رسید و من گیر دادم که همه نیازا کاذب نیستن و...
-
اوه اوه نکنه من تو یه باغ دیگه به نظر بیام؟
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 18:13
چند روز زیادی بود که می خواستم از روابط اجتماعی بنویسم. منظورم روابط با دوستانی نزدیک و نیمه نزدیک نیست. روابط با آدمای تازه آشنا شده یا اونایی که دیر به دیر می بینی. یا مثلا عمه و شوهر عمه و زن دایی و .. اینایی که <کاملا آشنا> نیستن و یه بوی دیگه ای می دن. روش احمقانه من اینه:مهمونی یا همچین جاهایی که می ری...
-
قالب عوض کنیم؟
شنبه 22 بهمنماه سال 1390 01:26
یه مدته دوست دارم قالبمو عوض کنم ولی کلا با تغییر راحت کنار نمیام!!کلا اینرسیم بالاست. حالا نظرتون راجب این سه تا چیه؟ http://www.iranskin.com/template2/17/ و http://www.iranskin.com/template2/08/ و http://www.iranskin.com/template3/10/
-
تو
شنبه 22 بهمنماه سال 1390 00:45
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت..
-
برنامه های هفتگی رو که کنار هم بچینی
شنبه 22 بهمنماه سال 1390 00:38
برنامه هفته رو که می نویسی و اهداف هفته رو مشخص می کنی باز <که چی؟که چی؟> سر بر می داره. یه هفته برنامه می ریزی و بدو بدو که انشاالله آخر هفته همش انجام شده باشه. که چی؟ که فقط چیزایی که زندگی آورده گذاشته رو دامنت رو تونسته باشی جواب بدی تا هفته ی دیگه؟ می دونی که چی می گم. یعنی آدم هر برنامه ای که می ریزه...
-
بقیه کین دیگه؟
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1390 21:40
یه بار پیش سیما خانم که رفته بودم بحث برنامه ریزی بود. می خواستم برنامه ریزی کنم و کارامو دسته بندی کنم که اتفاقی بحث نقشها شد. سیما خانم گفت بنویس که چه نقشهایی داری و واسه هر کدوم تعیین کن توی هفته چه هدفا و کارایی داری و بعد.. برنامه خودشو برای مثال نشون داد: نقش مادری، نقش همسری، نقش سالک و.. منم شروع کردم: نقش...
-
ته تز
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 19:13
بلاخره یه روز مجبور می شی بری تو دسته ی اول که! خوب از اولش می رفتی!
-
نیم سال
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 23:08
مثل یه نخ یا یه طناب نیست که بگیری دستتو و فکر کنی گره بزنم یا نه؟ مثل ریشه های قالیه. زیاد و افشون. همه به ردیف کنار هم. نخ به نخ باید گره بخوره. ریز و زیاد. لحظه به لحظه. یه روز چشم باز می کنی و می بینی کلی از گره ها زده شده. کی زدی؟ نخ به نخ گره زدی و جلو رفتی..
-
مطالعه زیر خط فقر
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 12:23
توی گیج ویجی خودت که گیر بیفتی یعنی یه مدته اینپوت نداشتی.. وضعیت مطالعه ام واقعا داغون شده. جدی باید بهش برسم. چند ماه هست که هر کتابی برداشتم نصفه نیمه ولش کردم. یعنی توی این ۳-۴ ماه اخیر فکر کنم فقط یه کتاب تموم کردم. بقیه هر کدوم یه بهانه ای واسشون بوده: گلوله بد است مسعود بهنود: حوصله ام سر رفت .. پر ماتسن- اوفف...
-
اگر معلق بشوی
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1390 05:02
وقتی پایت روی هیچ جا نباشد، دستت همه جا را رها کرده باشد، کس هیچکسی نباشی، سرت به جایی گرم نباشد.. معلقی.. می گویند معلق شدن یک شروع است. برای اینکه پرواز کنی یا نکنی، لحظه ی تصمیم است: بال باز می کنی و صعود یا نمی توانی و سقوط؟ می دانی؟ پیش نمی آید آدم معلق شود. نه به این راحتی ها. همیشه آخر آخرش کسی برای کسی هستی و...
-
متوسط ها هم پارت هایی دارن
جمعه 20 آبانماه سال 1390 02:05
گهی به گاهی به این فکر قدیمی می افتم که چرا زندگی نمی کنم. چرا هستند آدمهایی که زندگی می کنند و من نمی کنم.. یا کم می کنم. جوابش یکی دو سال پیش پیدا شد. بحبوحه ی افسردگی و ته تنگنا و جایی که دیگه نفس هم سخت بود. دیدم <سخت> می گیرم. خودم رو نمی پذیرم. اونجوری که هستم. کمال طلبی؟ ایده آل گرایی؟ هر اسمی که می ذاری...
-
هیت هیت هیت
شنبه 23 مهرماه سال 1390 00:10
یه روز اونقدر بزرگ حساب می شیم که دیگه هیشکی حق نداشته باشه ازمون امتحان بگیره!!! :/
-
در دو قدمی که گم شوم..
جمعه 15 مهرماه سال 1390 01:23
می دانی؟ خیابان انقلاب همیشه آنجاست. همه ی این شش سال هم بوده. همینطور شلوغ و پر از چراغ. امشب که بی آر تی با سرعت میدانش را دور می زد فکر کردم چقدر این خوب است. وقتی آنقدر سرت را انداخته ای پایین و توی دو قدمی خودت گیر کرده ای و فکر می کنی حالا که مثلا فلان کس تاییدت نمی کند دنیا به انتها رسیده یا حالا که فلان پروژه...
-
چیزی برای من
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 15:02
... دل من مثل یک نماز بین راه، خسته و شکسته است می شود سفارشی به آن رفیق باوفا کنی؟ -------------------------------------------------------- همینجوری دوست داشتمش دزدیدمش مگه نه که هر چیو دوست داشتی باید سریع بدزدی منبعشم نگی که ردی نمونه ؟ به ما که اینجوری یاد دادن
-
اکسکیوز می
جمعه 8 مهرماه سال 1390 01:49
من تنبل نیستم. فقط همش وقت نیست. خیلی یعنی. ۲-۳ماه دیگه زیاد می شه. لابد
-
شاید دل تنهایی می خواد..شاید نه..شاید ز..
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 23:23
ز نیست و من بعد مدتها احساس تنهایی می کنم. احساس می کنم باید یه عصر راه بیفتم و دور تهران راه برم و راه برم و نه موسیقی ای نه همراهی و شب بشه و نه نگرانی تز نه درس نه استاد نه دوست..همه ی زمان برای خودم باشه.. انگار باید گره هایی به قالی خاک گرفته ام بزنم و ببینم آهوش می خواد بزرگ شه هنوز.. انگار باید همه نتهای...
-
صبر۷
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 23:56
یعنی اگه یه روز رو خیلی بیشتر از ظرفیتت خوب بودی و خیر رسوندی، فردا و پس فرداش تحمل داشته باشی که ضایعش نکنی. صبر یعنی وقتی هنوز جنبه ات پایینه، فقط ساکت بمونی.