ز نیست
و من بعد مدتها احساس تنهایی می کنم.
احساس می کنم باید یه عصر راه بیفتم و دور تهران راه برم و راه برم و نه موسیقی ای نه همراهی و شب بشه و نه نگرانی تز نه درس نه استاد نه دوست..همه ی زمان برای خودم باشه..
انگار باید گره هایی به قالی خاک گرفته ام بزنم و ببینم آهوش می خواد بزرگ شه هنوز..
انگار باید همه نتهای فولکلور رو بذارم کنار و به خواننده و همخوانای خوش صدامون بگم شونه ام مرخصیه و یه سونات بزنم..بدون شونه چطور..هندل شاید..
باید تنها باشم شاید..
شاید کتاب..
شاید باید بذارم مریض شم اینقدر فرار نکنم از مریضی..
شاید باید بذارم
بذارم
.
.
بذارم؟
نه نه نذار خانوم چیکار می کنی؟
برو به یاد من توی قله ی کوههایی که با هم فتح کرده ایم یه پرچم علم کن به رنگ آبی با یه گل صجرایی که بهش سنجاق می کنی :))
:))
نه جان شما حالا بذار بذارم! یه کمی!
خر