به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

مریم میرزاخانی

امروز شنبه بود. ر بعد از دو هفته اومده پیشم. باهم رفتیم سانفرانسیسکو رو گشتیم و خیلی خوش گذشت. ولی غصه ی خبر فوت مریم میرزاخانی ولم نمی کنه. غصه اش مثل شنیدن خبر فوت هنرمندا و دانشمندا وهر آدم دیگه ای که تو اخبار بخونی نیست. خیلی نزدیکتره. اسمش همش راهروهای مدرسه راهنماییمون رو یادم میاره. و سالن آمفی تئاترش رو. کلا مدرسه رو. معلما همش می گفتن چند سال قبل از ما یه دانش آموزی بوده به اسم مریم میرزاخانی که فلان و بهمان. همیشه اسمش به عنوان یکی از خودمون بود. یه هم-مدرسه ای. یه دختر نوجوون مثل خودمون تو مانتوهای طوسی مثل خودمون. وقتی مریم جایزه معروف فیلدز رو گرفت همه سراسر شوق و غرور بودیم. همه یه جوری تبریک می گفتن انگار می فهمیدن مریم از خودمون بود. اون روز بابامو و استادم بهم یادآوری کردن مریم الگو هست و نفر بعدی من باید باشم و منم به هردوشون تو دلم خندیدم. من مثل مریم باهوش و نابغه نیستم. همه ی ما نابغه نیستیم.

امروز از پیغامای آدما تو فیس بوک به نظرم اومد خیلی های دیگه هم مثل من غصه دارن. زنگ زدیم با مامان ر هم حرف زدیم. ر می گفت مامان اون هم خیلی غصه مریم رو خورده این روزها که شنیده مریض شده. فکر کردم، مامان ر که هیچ وقت تهران مدرسه نرفته و اون مانتوهای طوسی رو نپوشیده هم مریم رو از خودش می دونسته. چقدر این دختر نزدیک و دور بود.

یکی نوشته بود که < مریم توی ۴۰ سال عمرش این کار و اون کار رو کرد و من تو این ۳۰ سال هیچی >. من نمی دونم چه توقعی از خودش داشته. من هیچ وقت از خودم توقع ندارم مثل مریم باشم. گفتم که همه ی ما نابغه نیستیم. با خودم فکر کردم پس اینکه مریم یه الگو بود و یه انگیزه چی می شه؟ الگو نبود؟ دورتر از اونی بود که الگو باشه؟

به نظرم الگو بود. یعنی هست.

شاید اینطوری بتونم بگم که الگو راه رو نشون می ده. نه مقصد رو. شاید هیچ وقت به مقصدی که اون رسید نرسی. ولی راه رو که درست بری، یه ایستگاه هم یه دنیا ارزش داره.

راستی من از مریم چی یاد گرفتم.. من امید به اینکه منم می تونم رو یاد گرفتم.. به جز اون هیچی. هیچ وقت فکر نکردم بهش.

امروز که اندوهش ولم نمی کنه مجبور شدم بهش فکر کنم.

فکر کردم فکر کردن چقدر خوبه. چقدر خوبه ازش یاد بگیرم کارم رو و پروژه هامو یه لحظه هم سرهم بندی نکنم که فقط تموم شن. پروژه هام فرصتی هستن که از فکر و اندیشه خودم یه راه حل جدید و ارزشمند بسازم. به قول مریم بذارم تو جنگل گم بشم. بعد با سختی و فکر زیاد بذارم ایده هام خلق بشن، شکل بگیرن و یه راه ارزشمند بسازن. دوست دارم از مریم یاد بگیرم همیشه کاری که دوست دارم و براش ارزش قائلم رو پیدا کنم، از فکر و خلاقیتم استفاده کنم و درست و با دلسوزی انجامش بدم. نبوغ و خلاقیت مریم با مساله هایی که با سختکوشی و علاقه زیاد حل کرد، همیشه موندگاره..کاش من هم بتونم از فکرم استفاده کنم و خیری جایی برسونم.

اصلا تا حالا به این فکر نکرده بودم که کار و درسم فرصتی هستن برای نمود و اثرگذاری فکرم. حداقل نه اینجوری شفاف. راستش آدم همیشه نمی شینه راجع به این چیزا فکر کنه. بیشتر وقتا داره کارای سطحی ای می کنه که راحت و جذابترن. ولی یه شب که عزیزی مثل مریم از دست می ره اندوهش دل آدم رو ول نمی کنه و آدم می شینه یه لحظه فکر می کنه..

 

این پست رو نوشتم شاید دلم آروم بگیره. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد