به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

مربع کوچک ما

این میل های فورواردی را دیده ای که می آید می گوید ببین دنیا اینقدرست بعد منظومه ما در برابرش اینقدر کوچکست حالا خورشید ما هم در برابر آن این قدر کوچکتر است و حالا کره ی زمین هم در برابر خورشید و بعضی کره های دیگه این قدر کوچکترتر هست و خلاصه به کوچکترترتر..تر که می رسد دست بر می دارد و می گوید حالا ببین ما چقدر در این دنیا کوچکیم!

خوب که چه؟ حالا چون خیلی کوچکیم من خدا را بیشتر بپرستم؟ خوب خودش اینجور ساخته. اگر می خواست خوب ما را بزرگترترترتر..تر می آفرید! آنوقت لابد توقع کمتری ازم داشتی؟

اصلا این همه را آفریده که چه؟ مگر نه که ما مهمترین مخلوقاتش هستیم و زمین و زمانست که برای ماست. (راستی برای ماست؟ زمین مال تو. کمی از زمان را هم بده به دل من..) خوب ما این همه جا را می خواهیم چه کنیم؟ من از ثانیه می فهمم تا ساعت و روز و ماه و سال و قرن. همین. حالا تو بیا بگو فلان سیاره بیست سال نوری آنورترست و یک 1 بذار و 0 جلویش ردیف کن. این ها همه می رود توی دسته ی "خیلی زیاد" برای من. دیگر فرق 1000 و 100000 را که نمی فهمم. آپ امپ که دیده ای؟ همان. به منبع نرسیده اشباع می شوم.

حالا اصلا بیا اینوری نگاه کنیم. این همه جا آفریدی. چه خوب. احسنت. پس چرا جای من اینقدر تنگ است؟ چرا ما را جای اینقدری گذاشته ای؟ همین زمین پر است از فرهنگ و ملیت و ارزشها و طبیعت و تفریح و ..متفاوت. تفاوتشان از زمین است تا آسمان. یکی از همان آسمانهای نزدیک. مثلا من را می گذاری توی این کشور. یک کشور مذهبی-ملی-نیمه سنتی- خود درگیر. بعد از بین فرهنگهای مختلفی که همین کشور دارد من را می گذاری توی یک خانواده ی نیمه مذهبی نیمه سنتی نیمه مدرن متوسط*. حالا یک مربع به من داده ای. م را می گذاری توی یک خانواده ی مذهبی سنتی متمول. به اون هم یک مربع دیگر داده ای. ک را می گذاری توی یک خانواده غیر مذهبی مدرن متمول. او هم یک مربع. حالا مطمئن باش من و ک و م هیچ وقت پامان را از مربعمان بیرون نمی گذاریم. خیلی بکشیم خودمان را لبه ی مربعمان قدم می زنیم. آره قبول دارم یکی می کند و می رود یک جای دیگر یک فرهنگ دیگر و مربعش را هم نمی برد و یک مربع دیگر می گیرد و گاه آنجا هم نمی ماند و مربع به مربع سرگردان می شود. مثل نابهنگام شاید.

ک فکر می کند مربع م چه کوچکست. به خاطر همه اعتقادهای مذهبی و سنتی که م دارد و ک ندارد. م هیچوقت با پسر دیگری جز همسرش دوست نمی شود و هیچوقت هیجان در رفتن از ماشین گشت را نمی چشد و فیلم و سریال و کتاب و موسیقی غیر ایرانی را نمی چشد تا بفهمد آدمهای دیگری هم هستند در مربعهایی دیگر و  م فکر می کند ک چه مربع کوچک و ناچیزی دارد که هیچوقت قدم به حرم امام رضا نمی گذارد و چیزی از توکل و دعا نمی شنود و به دنیای دیگری که وجود دارد فکر نمی کند و منتظر آدمی که برسد و اهداف بزرگ داشته باشد نیست**. اینها فقط ضلع مذهبشان است. ضلع سنتی بودن و مدرن بودنشان هم همین است. ضلع متمول بودنشان بر هم مماس است. هیچکدام علاقه ای ندارند بدانند ساده زیستی چه مزه ای دارد. ف که پایینتر از متوسط است وضع مالیشان از هر چی تجمل است که متنفرست هیچ کلا به "پول برای تفریح و زیبایی" اعتقادی ندارد. دوستان من مربع هایشان را ترک نمی کنند. این منم که از این مربع به آن مربع برای سر زدن بهشان باید بروم.

مربع من؟ آخ که هرچی می کشم از مربع من هست..من هم مربعم را ترک نمی کنم. از همه ی این آفرینش و جلال و جبروتش به من یک مربع رسیده. ضلع هایش سفت و مشخص. و بدی کار اینست که اگر ضلعی را شکستی...نمی دانم می ترسم گم شوم..مثل بلوط شاید..

ولی من می دانم جایی از تاریخ سلمان هم بوده که مربعش را ترک کرده و "گشته" و مربع مطلوبش را پیدا کرده. یعنی اول و آخر باید در یک مربع بود؟ اول و آخرش همه چیز یا درست است و مثل ماست یا متفاوت است و نیست؟

طولانی شد وگرنه دوست داشتم از مربع خودم بگویم که یک ضلعش دختر بودن است. لطیفست و عمیق ولی وجه اجتماعیش چنگی به دل نمی زند. چند روز پیش داشتم از آقای ک جزئیات برنامه سفرشان به کویر را می پرسیدم ببینم می شود ما هم دسته جمعی برنامه بریزیم و برویم؟ از سوال من "تو کویر گم نمی شوید؟جای خلوت خطرناک نیست؟" شروع شد و جواب پسرانه ی او :"جای خلوت یعنی کسی نیست. کسی نباشه هم دزد کمتر پیدا می شه . مواظب وسایلمون باشیم خطرناک نیست" و جواب دخترانه ی من:"جای خلوت خطرناک هست پتنشیالی! ...بگذریم"

البته این تضاد ادامه داشت وقتی اون به قضیه علاقه مند شد و دنبال راه حل گشت: "شما روز برین که هوا روشنه" آخ که این پسرها چه دل خوشی دارند. گاهی آدم حسودیش می شود ولی بیشتر خنده دارند و خوشحال کننده. خوشحالی برای اینست که کنار "نمی توانم" های من یک "می توانم" هایی برای کسایی هست. این خوب است واقعا. مخصوصا که آن ها مسئول نمی توانم های من نیستند و معمولا حامی و دلسوز هم هستند. همین جوری برای بستن بحث و شاید برای اینکه دید پرت پسرانه اش از "خطر" را کمی اصلاح کند برایش یک عصر طالقون را تعریف کردم. همان آخر هفته با دوستم طالقون بودیم. کمی از ده دور شدیم و نشستیم دره را تماشا کنیم و هوا روشن. همه چیز عالی. چند دقیقه شد. یک آقای افغانی. او هم ما را دید. راهش را کج کرد به سمت ما. دره و دشت و منظره و وه خدا چه محشرست اینجا و اون تک درخت را ببین و گوسفندها را نگاه و چه نسیمی و من اگر این سرپایینی را لییییز بخورم تا ته چجوری بالا بیایم باز و..همان جا تمام شد و فقط دوان دوان خودمان را رساندیم به ده.

او خندید که یعنی فهمیده. و گفت که اتفاقا آن ها هم همان آخر هفته طالقون بوده اند. راستی مربع پسرها اول و آخرش بزرگتر است. او ادامه نداد من هم قسمت "دره و دشت و.." را سانسور کردم و چیزی از پاهایم وقتی رسیدیم به ده و هنوز می لرزید از ترس قدم های پشت سر نگفتم. غریبه بود و قشنگی و غم انگیزی کوچکی مربع من ربطی بهش پیدا نمی کرد. دختر بودن گاهی مربع را بد کوچک می کند. یعنی مربع "دختر مسلمان" خیلی کوچک است. خیلی. من راضی نیستم. یک جای کار می لنگد..

هوا تاریک شده بود. تشکر کردیم و رفتیم. من و دوستم رفتیم سمت آزمایشگاه هایمان که درسمان را ادامه بدهیم و او سمت مسجد. بهرحال ضلع مذهبی او پررنگتر از ما بود. در جواب چشمهای کنجکاو دوستم گفتم: "طرف خیلی مذهبیه. ولایی و اینا.."

"اا !!" ای که گفت یعنی گرفته کدام مربع را می گویم.


--------------------------

* د می گفت نوشته ام من مذهبیم ولی عقیده داشت من نیمه مذهبیم. بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم منظورش از مذهبی بودن فقط اشاره به بعد تشریعی است. بحث را ادامه دادیم. دلم نمی خواست راحت بگویم هر چه شما بگویی..برایم مهم بود که <من مذهبی هستم> حتی اینکه <خیلی مذهبی هستم>. چرا من را نیمه مذهبی می دانی وقتی بزرگترین دغدغه هایم دلخوشیهایم -و البته نه دردهایم- و هدفهایم مذهبی است؟ راستی این گفتن ندارد می دانم. پس چرا داغ می کنم؟ شاید هنوز دلم از ج پرست که دو خط از <دین برای من> برایش نوشتم و شعر خواند و مسخره کرد و من نگفتم این ها شعر نیست و اگر دین تو آنقدر عقلانی است که <باعث می شود بیشتر کار کنی> دین من باعث می شود <ادامه بدهم..> این شعر هست عقل هست..همه چیز من هست..شاید دلم از این پر است که اصلا چرا برایش آن دو خط را نوشتم اصلا چه ربطی به این غریبه داشت؟..نمی دانم شاید دلم از سوراخ دعا پرست که این قدر ریزست و چشم بهم بزنی گمش کرده ای و حالا باز بگرد و باز دور می شود..پیش دانشگاهی که بودم از استاد ادبیاتمان پرسیدم اگر معشوق این شعرها الهی است چرا اینقدر از جور و بی وفایی می گوید؟ او جواب نداد. کاش همان موقع می گفت خدا و دینش و نشانه هایش و رد پایش در زندگیت و سوراخ دعا و.. هر لحظه لیز می خورند و از دست هایت می ریزند و می روند و پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند و بدفرارند..بیشتر می خواهند نباشند..و راحت می گذارند بی آنها بمانی..راستی بحث سر چیز دیگری بود. خلاصه آمدم اینجا و دیدم د اشتباه می کرد و خودم از اول نوشته بودم <نیمه مذهبی>..آخ..


**لازمست یادآوری کنم اینها توصیفات مریع من نیست؟ اولیها مال ک هست و بعدی ها مال م

مفعول این عصرها منم

5عصر که می شود هوا می رود که یواش و تند تاریک شود. عصرست و زود می گذرد. من هنوز در ادامه ی خواب دو ساعته ی ظهرم که دلیل شروعش و پایان پیدا نکردنش فرار بود. فرار از شرایط که من مفعول آنم و فاعلش نیستم.

پشت پرده ی توری اتاق آخرین نورهاست و من رفته رفته عصر می شوم و یک لحظه خوابم و در کودکی من درختهای خیلی بلندیست که سیاه سیاهند و برگهای ریز و پری دارند و بینشان کلاغها هستند و درختها و عصر نارنجی بینشان مال گ هست که جوانی و نوجوانیش همه کودکی من بود..بیدارم و رفته رفته عصر می شوم و از جایم بلند نمی شوم تا خواب خودش باز بیاید و باز برود و من مفعولش باشم که از فاعل شدن ناامیدم..در بزرگی من در روزهایی که گذشته من روی یک وسیله ی زرد ورزشی نشسته ام و صورتم تکیه به دستها و زمین را نگاه می کنم و پاهای جفت شده ام را و به شرایطی که می دانم می خواهد چه بشود و خودی که مفعولست و نمی تواند چیزی را تغییر دهد و فقط نالان است و صدای فاعلی که می گوید نمی گذارد چنین شود که تو می دانی ولی دانستن تو از توانستن او قویترست و این را هم می دانی و فقط می دانی و نمی توانی چون مفعولی و عصر نمی شود..2 ساعتی از زمین و زمان فرار کرده ام و کم کم عصر می شوم. خواب چه دارد که بیداری ندارد نمی دانم. در بزرگی من در لحظه ای که حال است من فکر می کنم کی ممکنست بلند شوم و زمانی و دلیلی پیدا نمی کنم و راستی چرا به دنبال دلیل بودم؟ شاید همه عصرها مفعولم و می روم که باز بخوابم و عصر باشد، که نمی خوابم و بلند می شوم و می نویسم که چه است این مفعول بودن؟ نمی دانم بلند شده ام که عصر بشود و فاعل باشم و فعل انتخاب کنم و قدم پشت قدم یا عصر می شوم و شب و صبح و مفعول زمان و مکان و حتی مفعول فعل هایی که باید فاعل می بودم..
آن درخت های خیلی بلند و سیاه و ظریف گ با کلاغهایش نمی دانم در عکسی بوده اند که در دستهای کوچکم گرفته ام و نگاه کرده ام و من مالک نبوده ام یا در واقعیت من بوده اند و با گ به آنجا رفته ایم و دور هر درخت بلند چرخیده ام و گیج و گیج و گیج و جا و زمان و مکان آن بود که گ و بزرگترها می ساختند و من فقط در آن قرار می گرفته ام و نه می دانستم به میان این درختها می آییم و نه می دانستم کی می رویم و نه وقت آمدن بهانه ای و نه وقت رفتن..درختها و کلاغهایش را گ می ساخت یا برای او بودند نمی دانم..آن عصرها ساخته می شدند و من نمی ساختم و الان چرا خوابش را  می بینم؟ شاید چون خودم را گذاشته ام روی تخت آرام و بی صدا که عصر شوم..

حتی لحظه هایی که مخلخل نیستند..

قورمه سبزی غذای چهارشنبه های سلف. معرف حضور همه دانشجوها هست دانشگاه به دانشگاه هم نداره اصولا قورمه سبزی غذاییه که همینجوری نمی تونه خوب در بیاد من نمی دونم چه اصراری دارن تو دانشگاه این غذا رو بدن. می دونی مشکل بزرگش چیه؟ چسبناکیش. این قورمه به سلول سلول آدم می چسبه.
بعد خوردنش دستتو بشوری آب بخوری آدامس بخوری اصلا حموم بری! بو و حسش نمی ره. از چند متری همکلاسیات که رد می شی می فهمی قورمه ی سلف خوردن. بیچاره ها بچه های تمیزی هم هستنا، مشکل این قورمه هست که تو لا به لای جونشون رفته نشسته، توی اون بافتهای مقنعه، رو دسته های کیف کولی رو لبه ی شلوار رو درزای مانتو و بلوز..همه جا. تو هم نفهمی خودشون حس اینکه قورمه سبزی سلف خوردن تا فرداش تو گلو و دستا و همه جاشون هست.
 مثل آدمای کنه می مونه، دیدی؟
 مثل من می مونه..
 وقتی باهام باشی و دوست باشی هیچی نیست ها بچه خوبیم ولی وقتی خیلی صمیمی و نزدیک شدی دیگه تو لحظه لحظه هات وارد می شم و همه جا خورده ریزه هام پخش می شه و خودمم که می خوام بشه و تو هم شاید می خوای بشه و حتی لا به لای خوابهاتم دنبال خودم می گردم و تو هم می گردی و اگه سفر بری و دور باشی هم...
خودمو تو ریزه ریزه ی لحظه هات می شونم و حق آب و گل هم پیدا می کنم و این همونیه که ز اسمشو می ذاره "حجم زیادی از روابط که رو می کنی و آدم جا می خوره و جذب می شه" و د اسمشو می ذاره "غنی بودن از نظر ریسورس های انسانی" که منظورش گرمی و محبته و م اسمی نمی ذاره و "عادی بودن پ" می دونه و وقتی باهاش اونقدر قاطی نشی می گه چته یخ شدی و این همونیه که ع اسمشو "توجه" می ذاشت و کلافه که می شد "وابستگی" و گ اسمشو "طبیعی بودن و احساسات قوی" و ..و از همه اینا که بگذریم من اسمشو می ذارم کنه گی از نوع پ.. و خودم کلافه ام و..ولی ملکول هام باز پخش می شن و تو لحظه هات فرو می رن و حق آب و گل پیدا می کنن..
قورمه سبزیای دانشگاه رو وقتی نتونم غذای دیگه ای پیدا کنم و گشنه باشم و تو بخون مجبور، می خورم و ازش پرهیز می کنم و کم می خورم و اصلا می گم برام کم بکشن و با احتیاط می خورم. ظرف رو که می ذارم جلو و شروع می کنم به خوردنش اولین قاشق رو می ذارم دهنمو نمی ذارم به هیچ نقطه ی اضافی ای برخورد کنه ولی موقع قورت دادنش که می شه و غذا می ره که بره پایین از گلو، حس می کنم آبی رو که از سرم داره می گذره و حالا حالاهاست که ذره ذره قورمه سبزی همه جام نشسته باشه و هر جا می رم باهام باشه..من مجبور بشم بخورمش می خورم ولی کم. متوسط هم نه. کم.
تو هم اگه مجبور شدی و تنهایی فشار آورد یا دوستم داشتی و شیفته هم شدی و هیچ راه گریزی پیدا نکردی و الا و بلا مجبور بودی "نزدیک" و "خیلی صمیمی" ام باشی و همه راه های دوم و سوم و ..رو تا هزارم رفته و برگشته باشی و همه راهای دیگه بن بست باشن و این اولی و آخرین راهته و دیگه نمی شه هیچ کار دیگه ای کرد و با انس و جن هم مشورت کردی و اونا هم هیچ راه دیگه ای پیدا نکردن و صفت مجبور رو به معنای واقعی کلمه پیدا کردی اونوقت....نه! تو پرهیز کن، کم و زیاد هم نداره..

بدهکارهای من

وقتی از فرودگاه می رفتیم نمی دونستم کدومشون بوده. 

 

planes 

 

از امروز همه هواپیماها به من یه گ بدهکارن.

 

بعدا: و یه هواپیما هم به گ من رو بدهکاره.. 

عظمت

 پادشاه

 برای دیدن همه ی زنها دستور داد طبل بکوبند

 و نخستین زنی را که دید

 شیفته ی او شد*.

 

 

این متن به دلم نشست برای اینکه پادشاه برای دیدن زنها دستور داد طبل بکوبند و بیشتر برای اینکه شیفته ی نخستین شد. این را دوست دارم چون می توانست بگردد و بگردد و بگوید: آیا بهترش نیست؟ ولی آنقدر عظمت در نگاهش بود که همان اول همه ی عظمت را دید و یافت..

من باور دارم عظمت باید در نگاه تو باشد و باور ندارم نه در آنچه بدان می نگری. من فکر می کنم هر چه که نشانی از بودن دارد و نشانی از خدا دارد آنقدر عظیمست که در کل جهان نگنجد و همیشه حرفی در این نیست که آنچه به آن می نگری عظمت دارد. حرف در عظمت نگاه توست که چقدر از آن را می بیند. چقدر از این بینهایت در نگاهت می گنجد؟ چقدر را می بینی؟

من به این باور دارم ولی این همیشه رفتار من نیست. من از چیزها و کسانی دل کنده ام و گاه به سختی حتی. چون عظمت را نیافتم. و پس از آن همیشه فکر کردم پس عظمت نگاه من چه شد؟ و هیچ کس من را سرزنش نکرد که پس عظمت نگاه تو چه شد؟ و حتی گاه و بیگاه تشویق شدم آنچه برایت کم ارزش بود را دور ریختی. تشخیص و اراده. آفرین.

عظمت در نگاه من همیشه نیست..می توانی سالها بنوازی و آنقدر عظمت در گوشهایت نباشد که روزی دست بکشی.. می توانی بین آدمهای اطرافت خوب و بد کنی و کسانی را کم و بیش کنار بگذاری و از بیرون آفرین بشنوی و از درون عظمتش کجا بود؟چرا ندیدم؟ پس عظمت در نگاه من کجاست؟..

من پذیرفته ام به آدمها و به خود نباید سخت گرفت و حالا فقط می توانم بگویم نگاه من محدودست. عظمت را در جایی می یابد و در جایی نه. عظمت هست. همه جا هست. ولی من همه جا نمیابمش. من محدودم و کوچک. گاهی چیزها و کسانی را کنار می گذارم که عظمت را در آن ها ندیده ام. می توان افسوس خورد که چه کوچکم. می توان امید بست بزرگ می شوم.

گاهی دلم می خواد دهانت را با دستهایم بپوشانم وقتی می پرسی پس عظمت در نگاهت چه شد؟ نمی پوشانم شاید از بسته شدن چشمهایت می ترسم و از عظمتی که دارند..

-------------------------------

*ابتدای کتاب نامه های طلایی از بوبن

شاید من روزی یه گدا بشم

 

راستی این قضیه دور بودن غرور جالبتر از این حرفاست.. دیروز اتفاقی حرف گدایی شد. بعد این تو ذهن من موند. ببین من همیشه هدف اجتماعی و آرزو و اینام این بوده که یه شرکتی چیزی می زنم بعد کلی شغل و درآمدزا می شه و یه سری آدم رو پوشش می ده و خلاصه به شعبه و اینا که می کشه یه شعبه اش همیشه اختصاص داره به آدمایی که از زندان دراومدن فقط. واسه اینکه به  اون بیچاره ها کار نمی دن راحت. خلاصه همینجوری همه چیز خوبه ها ولی تهش اون غروره رو می بینی؟ اینکه من همیشه تو تصورم اونیم که آدما رو زیر پر و بالم می گیرم و همیشه فکر می کنم خوب من هزارتا کار بلدم و بیشک همیشه درامد راست درست خواهم داشت و حالا فقط مساله ی انفاقش می مونه.. یعنی آدم فکرشو که می کنه می بینه اون کارگره حس عبد رو بهتر داره تا اون صاحب کار. و اون صاحب کار که به فکر آدماست از این نظر وضعش بدتر هم هست.. یعنی ناخودآگاه خودشو یه نیمچه خدا می بینه. به اینکه «خوب» و «حامی» باشه عادت می کنه. شرط می بندم اگه وضعش بد شه براش قرض گرفتن و کمک خواستن سختتر از اون کسیه که به اندازه اون موفق بوده ولی «حامی» و «به فکر مردم» نبوده.. 

حالا گدایی اینجا به کار میادا. ببین من اگه یه روز این آدم باشم باید هر چندوقت یه باری برم و یه مدت گدا باشم. یه گدای راست درستا. یعنی از خونه و زندگیم دور بشم و وسیله ی ارتباط برقرار کردن با آشناهام رو هم نداشته باشم-مثلا گوشی یا کارت تلفن یا.. - و پول و کارت و اینا هم بر ندارم. اینجوری واقعا مجبورم واسه خورد و خوراکم گدایی کنم و تا پول کافی جمع نکردم نمی تونم برگردم. اونوقت هر روز چشم می دوزم به دست مردم و ازون صندلی خداگونه ام میام پایین و پایین و عبد و نیازمند و وابسته*... 

می دونی تو این فکره هم باز یه غرور و بی نیازی ای هست..اینکه من واقعا نیازی به کمک آدمای دیگه ندارم و دیگرون نیاز به من دارن و فقط خودم دستی دستی دارم خودمو تو اون شرایط قرار می دم.. 

می شه به این فکر کرد که من واقعا ممکنه یه روز آدم موفقی نباشم. حتی هیچ کار و درامدی هم نداشته باشم. خانواده و همسر و اینا هم نداشته باشم. شاید واقعا یه روز یه گدا باشم..چقدر واسم خنده داره؟! عجب غرور ریشه داری.. 

 

 ---------------------------------

* می دونم نباید نسبت به آدما احساس عبد و نیاز کرد ولی فکر کنم منظورم اینجا مشخصه

کنون منم به سوی سرنوشت..کنون منم..

روز عجیب.

هم اتاقی ۲۳ سالت رفتنی می شه.

همون روز با یکی که همه اون آرامش طلبی که می خوای رو داره حرف می زنی و می بینی نه..چیز بیشتری می خوای..

و فردا تولدته و همه انگار می دونن.

صدای سه تار که هیچوقت دوست نداشتی رو می شنوی و یواشکی می شینی گوش می دی و می ری تو حال عرفان و عشق و حتی تا اشک هم پیش می ری..و یادت میاد خدا و قشنگی رو..

همه اش تو یه روز..

خوشم نمیاد آدم بیاد تو بلاگش از حس و حال روزاش و خاطرات روزانه اش بگه ولی دلم می خواست یه جا ثبت شه. حسی که تو من مدتیه پررنگ شده  و امروز روز اوجش بود و می دونم تازه شروعشه..

حس کنون منم به سوی سرنوشت..

می دونی که اهل رفتنم.

می دونی که به یه جای خوبی می رسم.

می دونی که بد نمی رم.

می دونی که پس همه چیز قشنگ و خوبه.

می دونی که پس نگرانی ای نیست.

می دونی فردا تولدمه؟

می دونی که همه چی خیلی بزرگه؟

امروز به ف گفتم فردا تولدمه ها یادت نره زنگ بزنی تبریک بگی. خندید. یعنی رو خنده بود از قبل. کلا با هم که هستیم اون همش داره می خنده. یه جوریه که آدم همش داره یه چیزایی می گه که اون می خنده. بهرحال یه خنده ی جدید کرد. یعنی حتما یادش نمی ره.

بارون میاد. می گن وقتی بارون میاد درای آسمون باز می شه.

می دونستی فردا تولد منه؟

می دونستی شب تولدم فلوت می زنم..به اندازه ی سه تاری که امروز شنیدم..

کنون منم به سوی سرنوشت..

نه اصلا ایرانی نمی زنم.

یه رقص می زنم

یه رقص ایتالیایی..


تولدم؟


دلای بزرگ۲

آدمایی که دم امنتحانشونه و اضطراب دارن، شب کم خوابیدن و خسته و عصبین، از گرما اومدن و کلافه ان و..بعد می خوای یه چیز بیخود بپرسی مثلا بگی قوری تو کدوم کابینته، صداش می کنی فلانی.. کامل می چرخن و بر می گردن طرفت و می گن جانم بگو

دلم که می گرفت

دلم که می گرفت، از زدن وا می استاد و دراز می افتاد یک گوشه، می دویدم سمتش و شروع می کردم به احیا. تند و تند. قفسه ی سینه را هم می شکاندم و ضربه ها را می زدم. هراسان. با همه قدرت: پاشو..پاشو..پاشششو...تو که می دانی دل آدم اینجوری ها پا نمی شود. می ترسیدم و تکان تکانش می دادم. پیش این و اون می بردم که خوبش کنند که نمی کردند و مثل همه ی وقت ها نمی فهمیدی نمی خواهند یا نمی توانند.. یک دختر را تصور کن چیزی را با دو دستش گرفته و بالا و پایین می پرد و تکان تکانش می دهد و حسابی وحشت کرده و رنگش پریده و صورتش خیس است و موهایش به خیسی صورت چسبیده. آن چیز را فشار می دهد و همه ی صورتش در هم می رود از زور فشار و آن چیز حرکتی نمی کند و او باز فشار می دهد و آن چیز با اشکهایش خیس می شود و آن چیز را به دیوار می کوبد و می کوبد و آن چیز کبود می شود ولی حرکت نمی کند و آن چیز..دلش هست.

این یکی دو سال بزرگتر شدم. یاد گرفتم آن دختر نباشم. یاد گرفتم دلم که می گیرد بگذارم همان جا که هست دراز بکشد. کار و بار و فکر و خیال شب و روز را از رویش که بردارم و از پنجره بریزم بیرون خودش آرام آرام شروع می کند به نفس کشیدن و زدن.تیپ..تیپ..آروم..

بعد یاد گرفتم کنارش دراز بکشم و یک دستم را هم بگذارم زیر سرم و به همان جایی زل بزنم که او زل زده و آرام باشم و سعی نکنم حواسش را به چیزهایی که صلاح می دانم پرت کنم و گوش کنم به حرفهایش. حتی اگر بد هست و ممنوع و هیچ نگویم و فقط دراز بکشم و گوش کنم و دستم هم زیر سرم و..

دل آدم نجیب است. نه که بگویم دل منست که اینجورست ها. کلا دل ها از یک جنس اسبی هستند. قشنگ و نجیبند. باهات کنار می آیند و اگر باهاشان تا کنی تا ابد سرکشی نمی کنند. مثل این آدم هایی نیستند که ناراحت که بشوند، درمان نداشته باشند( می دانم من هم گاهی..). درمان می شوند. وقتی مریضند به کسی نباید سپردشان که خوبش کنند. وگرنه یهو دیدی دیگر دل تو نیستند و دل کس دیگری اند..بگذریم. داشتم می گفتم نجیبند و بساز.

دل من یه هفته دراز نمی کشد. یه نصفه روز، یه روز و شاید گاهی دو روز دراز می کشد و حرف می زند و بعد کم کم می خندد و بلند می شد و دست من را هم می گیرد و بلند می کند و می دود و می خندد و محکم تر و شنگول تر می زند؛ تاپپ تاپپ تاپپ تاپپ ..

بعد هم می آید و می نشیند سر جایش و مرا هم شنگول و شاد میییییییی برد.... که زنده باشیم.

بهشت زهرا

رفتن سر خاک آدمایی که تازه رفتن‌ کار مزخرفیه. پا می شی یه روز که بعد اندی تو خونه ای و لازم نیست مسافرت درون شهری! کنی راه میفتی بری اون سر دنیا. وسط خاک و برهوت(چون تازه رفته و مکان جدیده و درختا در نیومدن) بعد اون آدمایی که می تونن گریه کنن می رن اون جلو می شینن و گریه می کنن تو هم مجبوری ول بگردی بعد از زور بیکاری راه بیفتی حلوا پخش کنی* و هیچکی هم برنداره چون اونجا کلی چیزای بسته بندی و مدرنتر پخش می کنن و خلاصه رقابت سنگینه.

ته تهش اینه که بری اونجا نزدیک قبر بشینی و بعد از اینکه یه چند مدتی مثل همیشه فکر کردی اینا چطور می رن تو حس و کاش منم می رفتم و بیا بریم و اینا شروع کنی به تلاش در این راستا اینجوری که به خودت یادآوری کنی که داییت همین بغل دستت تو خاک گذاشته شده جدی جدی بعد به جای اینکه دچار رقت قلب بشی دچار وحشت می شی و فکر کنی: اینا که دارن گریه می کنن هم جدی دارن به این قضیه توجه می کنن؟ پس چطور وحشت نمی کنن و اینقدرم نزدیک نشستن و..

آخر سرم قرآن بخونی که واسه صاحب عزا کار مفید کرده باشی(آخه از جزهای نخونده بر می دارن می ذارن تو خونده و حس پیشرفت می کنن.)


کلا گ مجابم کرد برمو دلیلشم این بود که پس فردا کس و کارت مردن بقیه بیان سر خاکش وگرنه خیلی غم انگیز می شه. راست می گفت اگه نمی رفتم واسه دختر دایی و زن دایی و اینا یکم غم انگیز بود. ازین آدمهان که نری هم سخت نمی گیرنا ولی دوستشون داری بدون اینکه خودشون بدونن..بگذریم. چند هفته پیش هم می خواستم واسه چله زن داییم برم شیراز. اون موقع ولی واسه این بود که خودم که مردم چهار نفر بیان چله ام. نشد که برم. انشاالله که بیان..


---------------------------------------

* اگه ناشی گری کردی و خوراکی روباز مثلا حلوا بردی بهشت زهرا و خواستی خیرات کنی برو سراغ مردا. زنا بر نمی دارن. سراغ مردایی که زنی یا خانواده ای باهاشونه هم نرو لابد خوراکی دارن بهشون می دن.سراغ آدمایی که خوراکی دارن هم نرو.  بهرحال اونا هم بر نمی دارن.