دلم که می گرفت، از زدن وا می استاد و دراز می افتاد یک گوشه، می دویدم سمتش و شروع می کردم به احیا. تند و تند. قفسه ی سینه را هم می شکاندم و ضربه ها را می زدم. هراسان. با همه قدرت: پاشو..پاشو..پاشششو...تو که می دانی دل آدم اینجوری ها پا نمی شود. می ترسیدم و تکان تکانش می دادم. پیش این و اون می بردم که خوبش کنند که نمی کردند و مثل همه ی وقت ها نمی فهمیدی نمی خواهند یا نمی توانند.. یک دختر را تصور کن چیزی را با دو دستش گرفته و بالا و پایین می پرد و تکان تکانش می دهد و حسابی وحشت کرده و رنگش پریده و صورتش خیس است و موهایش به خیسی صورت چسبیده. آن چیز را فشار می دهد و همه ی صورتش در هم می رود از زور فشار و آن چیز حرکتی نمی کند و او باز فشار می دهد و آن چیز با اشکهایش خیس می شود و آن چیز را به دیوار می کوبد و می کوبد و آن چیز کبود می شود ولی حرکت نمی کند و آن چیز..دلش هست.
این یکی دو سال بزرگتر شدم. یاد گرفتم آن دختر نباشم. یاد گرفتم دلم که می گیرد بگذارم همان جا که هست دراز بکشد. کار و بار و فکر و خیال شب و روز را از رویش که بردارم و از پنجره بریزم بیرون خودش آرام آرام شروع می کند به نفس کشیدن و زدن.تیپ..تیپ..آروم..
بعد یاد گرفتم کنارش دراز بکشم و یک دستم را هم بگذارم زیر سرم و به همان جایی زل بزنم که او زل زده و آرام باشم و سعی نکنم حواسش را به چیزهایی که صلاح می دانم پرت کنم و گوش کنم به حرفهایش. حتی اگر بد هست و ممنوع و هیچ نگویم و فقط دراز بکشم و گوش کنم و دستم هم زیر سرم و..
دل آدم نجیب است. نه که بگویم دل منست که اینجورست ها. کلا دل ها از یک جنس اسبی هستند. قشنگ و نجیبند. باهات کنار می آیند و اگر باهاشان تا کنی تا ابد سرکشی نمی کنند. مثل این آدم هایی نیستند که ناراحت که بشوند، درمان نداشته باشند( می دانم من هم گاهی..). درمان می شوند. وقتی مریضند به کسی نباید سپردشان که خوبش کنند. وگرنه یهو دیدی دیگر دل تو نیستند و دل کس دیگری اند..بگذریم. داشتم می گفتم نجیبند و بساز.
دل من یه هفته دراز نمی کشد. یه نصفه روز، یه روز و شاید گاهی دو روز دراز می کشد و حرف می زند و بعد کم کم می خندد و بلند می شد و دست من را هم می گیرد و بلند می کند و می دود و می خندد و محکم تر و شنگول تر می زند؛ تاپپ تاپپ تاپپ تاپپ ..
بعد هم می آید و می نشیند سر جایش و مرا هم شنگول و شاد میییییییی برد.... که زنده باشیم.
می دونی چه قدره شبیه کریستین بوبن می نویسی؟ چرا دیگه نمی خونیش؟ می گند آدما از اونایی که خیلی شبیه شوننند بدشون میاد شاید به خاطر اینه.
این روزا دل مردم زیاد می گیره فکر کنم لئسشون کردیم!
آدما از کسایی که شبیهشونن و خودشون نمی خوان اون بخش خودشون رو بپذیرن بدشون میاد که راست می گی ولی من از بوبن بدم نمیاد. فقط وقتی می خونمش حس [توهم] بهم دست می ده شدید!!
دیدی آدم یه روز کامل شعر بخونه -فروغ بیشتر!- آخر روز حس توهم داره؟
اکی. من که هرکتابی تو بگی می خونم. بگو چیشو بخونم؟
(یاد قطارای مشهد افتادم..)
مشکوک میزنی پریسا!
خبریه؟
چرا مشکوک؟
راستی مه راز لئسشون کردیم یعنی چی؟
لوسشون
؟
آهان! تو مه رازی الان!!
و این رو
برای بار دهم خوندم و سیر نشدم
راستش خودم هم اینو دوست دارم