به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

ر

می دانی من هم آدمهایی را دوست داشته ام. کم نه. دوست داشتن به نقشهای مختلف: دوست، فامیل، معلم، همکار و.. هر نقشی که می شد باشد..می دانی منظورم را که.. ولی تو می دانی که هیچ وقت این را ندیده بودم یعنی تو هم ندیده بودی. هیچ کس ندیده بود. حتی خدا که بچگی می گفتند توی کمد و زیر پتو را هم می بیند. هیچکی ندیده بود. این که قلب من سرخ و گرد و بزرگ از سینه بیرون بیاید و در دستان مردی جا بگیرد و به راحتی بتپد..

گفتم:" قلب من است ها! مواظب باش نیندازیش!" می دانی که مردها خشن هستند و بی ظرافت. ترسید و آمد که آن را آرام سرجایش بگذارد. نه نترسید. من فکر کردم که الان می ترسد. ولی او انگار که هیچ هشداری نشنیده باشد آن را همانطور در دستانش نگه داشت و برای خودش خوش و خرم بود. مطمئن. خوشحال.

نگرانی هایم که یک لحظه انگار برای تفریح یا یک چرت بعد از ظهر، دست از سرم برداشتند و رفتند او را نگاه کردم و فکر کردم ...چقدر دوستش دارم..

نگاهم که طولانی شد دلم تندتر تپید و نگرانی دوان دوان برگشت و من بلند گفتم: "مواظب باش! نیفتد!" ولی تو هم دیدی که او همانطور مطمئن نشسته بود و هیچ نهیبی نشنیده و قلب من هم در دستانش و انگار هیچوقت قصد نداشت جا به جا شود.

ر می دانی بار دیگر که نگرانی برود و مرا با تو کمی فقط به قدر لحظه های سرخ و سفید کوچکی تنها بگذارد به تو خواهم گفت.. که آن دعای مستحاب من تویی..*


--------------------
*با اجازه از عرفان نظرآهاری!

تو

 من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت..

اگر معلق بشوی

 وقتی پایت روی هیچ جا نباشد،
  دستت همه جا را رها کرده باشد،
  کس هیچکسی نباشی،
  سرت به جایی گرم نباشد..
  معلقی..

می گویند معلق شدن یک شروع است. برای اینکه پرواز کنی یا نکنی، لحظه ی تصمیم است: بال باز می کنی و صعود یا نمی توانی و سقوط؟

می دانی؟ پیش نمی آید آدم معلق شود. نه به این راحتی ها. همیشه آخر آخرش کسی برای کسی هستی و به جایی چسبیده..

در دو قدمی که گم شوم..

می دانی؟ خیابان انقلاب همیشه آنجاست. همه ی این شش سال هم بوده. همینطور شلوغ و پر از چراغ. امشب که بی آر تی با سرعت میدانش را دور می زد فکر کردم چقدر این خوب است. وقتی آنقدر سرت را انداخته ای پایین و توی دو قدمی خودت گیر کرده ای و فکر می کنی حالا که مثلا فلان کس تاییدت نمی کند دنیا به انتها رسیده یا حالا که فلان پروژه گیر است دیگر آب خوشی وجود ندارد یا حالا که فلان آدم مهمت ممکن است هیچ وقت نبخشدت دیگر جایی برایت نیست یا.. این موقع ها بی هوا از انقلاب می گذری و دور میدانش که نیم دور را زدی و سینماهای جوادش را دیدی یادت می افتد اینجا همیشه همین طور بوده. ظهر آمده ای، شب دیر وقت آمده ای، گ بوده، ز بوده، تنها بوده ای، با کسی بوده ای، منتظر و مشوش بوده ای، شاد و رها بوده ای، دلشکسته و بغض دار بوده ای، بی تفاوت و گم توی روزمره بوده ای..همه جور بوده ای و انقلاب همین طور بوده و فردایش هم که دوباره اینجا نیامدی آن خودش سر جایش بوده. ختی اگر فردایش یادت رفته باشدش.

می دانم تا وقتی هستم زندگی نه به انتها رسیده نه تاریکتر شده نه دورتر و خالیتر. فقط گاهی چیزی باید جایی یادم بیتدازد. اگر بعد از روزها کلافگی در دو قدمی خودم گم شده باشم.
می دانم انقلاب را هم که عوض کنند. زمینش همیشه هست.. آسمانش هست..... زمان هست.............. خدا هست........................... من هستم.

چیزی برای من

 ...
 دل من مثل یک نماز بین راه،
 خسته و شکسته است

 می شود سفارشی به آن رفیق باوفا کنی؟


--------------------------------------------------------
همینجوری دوست داشتمش دزدیدمش
مگه نه که هر چیو دوست داشتی باید سریع بدزدی
منبعشم نگی که ردی نمونه ؟
به ما که اینجوری یاد دادن

شاید دل تنهایی می خواد..شاید نه..شاید ز..

ز نیست 

 

و من بعد مدتها احساس تنهایی می کنم.
احساس می کنم باید یه عصر راه بیفتم و دور تهران راه برم و راه برم و نه موسیقی ای نه همراهی و شب بشه و نه نگرانی تز نه درس نه استاد نه دوست..همه ی زمان برای خودم باشه..
انگار باید گره هایی به قالی خاک گرفته ام بزنم و ببینم آهوش می خواد بزرگ شه هنوز..
انگار باید همه نتهای فولکلور رو بذارم کنار و به خواننده و همخوانای خوش صدامون بگم شونه ام مرخصیه و یه سونات بزنم..بدون شونه چطور..هندل شاید.. 

باید تنها باشم شاید.. 

شاید کتاب.. 

شاید باید بذارم مریض شم اینقدر فرار نکنم از مریضی.. 

شاید باید بذارم 

بذارم 

بذارم؟

کافی که قشنگه

این برنامه مشاعره شبکه آموزش خیلی به دل می شینه. اگه بچه هاش اون شب یکم با حس بخونن شعرارو. آدمو می شونه پاش

همین امشب (که وصل می شه به همین امروز پایین) یکیشون می خوند:

 نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان      گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
...


آره همشو می خوند.
-------------------------------
همین امروز که با این عبارت بازی می کردم: کافیه..همین برای من کافیه.. و گیج شده بودم این جمله چرا تو ذهنم افتاده و نمی دونستم چی کافیه و کی شنیدم اینو..و اصرار داشتم بگردم ببینم شنیدم اینو؟


باشد..نباشد..

گاهی دوست داری کسی یا چیزی در همه اوقاتت پخش باشد. لابه لای دقیقه هایت دیده شود. مثل تخم چمن همه جا می ریزی و آب می دهی که همه جا پخش شود..
گاهی نمی خواهی هیچ چیز آنقدر مسلط و نزدیک باشد. می خواهی کتابت را که ورق می زنی هیچ چیز لا به لای برگه هایش نباشد. حتی ریزه پاره های چمنت..

شاید همه چمنها را بکنی و بریزی دور.

شاید باغچه کوچک قشنگی آن گوشه بسازی و همه چمن ها را برداری ببری بگذاری آنجا باشند.


 .. آنوقت لا به لای ورقهای کتابت فقط نسیم خواهد بود..

دل های بزرگ۶

وقتی با هزار خجالت بهش می گی نیاز به یه سیب داری.
و اون یه سبد سیب برات می فرسته..

اگر همیشه باخته ای

 گلتن     تو به من بگو چه کنم. تو که در دو عرصه ی پیکار بهتر از همه می رانی، بگو مجلس فتح را چگونه بازی کنیم؟تو که قداره ها را جان دادی بگو بردن چه عالمی دارد. پیروزی که می گویند چیست؟

 ریحان    آه، گلتن خودت را کوچک نکن تا مرا بزرگ کنی.

 گلتن     من طرف دیگر را می شناسم ریحان. بازنده زندگیش را باخته. فقط همین. اما چگونه بدانم که فتح چیست؟من هرگز جنگی راه نینداخته ام. در هیچ غارتی کیسه ای نینباشته ام. هرگز شهری را ویران نکرده ام. هرگز دستم آلوده به قتل عامی نیست، و نیز آلوده به فتحی...


------------------------
پرده خانه بهرام بیضایی