به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

رفتگر زیر پنجره ی من

اونقدر نشستم
که وقتی خواستم برم بخوابم
صدای جاروی رفتگر اومد
که میییکششه رو زمین
خشک
خاکی
چه آرامش بخشه..
حس کردم:

آخ بعد مدتها..
ولی نفهمیدم بعد مدتها چی..

شاید بعد مدتها گاردمو آوردم پایین و گذاشتم چیزی از بیرون بهمم بریزه و
بیدار نشستم به کتاب و فیلم
تا وقتی صدای رفتگر بیاد

چه جارویی می کشه
عین قدیما که یکی تو کوچه ها داد می زده: آسوده بخوابید شهر در امن و امان است
امن و امان
آسوده

برای اینکه من گم نشم

 نگارینا قد چارشونه داری لیلاخانم..کنار خونه ی ما خونه داری لیلا خانم..خودت مست و ما رو دیوونه داری لیلا خانم..
 لیلا وفای تو رو گردم..ناز غمزکای تو رو گردم..راه می ری نازک نازک جان ..قد و بالای تو رو گردم های..لیلا لیلا لیلا..


قشنگه

محوش می شی ولی همش با تصور..اینکه زیبایی رو تو راه رفتن و چشمای سیاه لیلاخانم تصویر می کنه عالیه ولی مردونست..من زن باید تصور کنم و از نگاه یه مرد بشنوم و بعد محو بشم

شعر عالیه و تنظیمشم خوب بود ولی وقتی که همخوانای آقا می خوندن معنی داشت و همخوانای خانم که می خوندن: قد و بالای تو رو گردم های..لیلا لیلا لیلا بی معنی می شد و من تازه فهمیدم این وسط گم شدم..
بین همه شعرای عاشقانه و عارفانه. همه آهنگایی که می زنم و می شنوم گم می شم..برای اینکه قشنگن جذبم می کنن محو می کنن و می زنی: لا سی دوووووو و باهاش می ری بالا ولی دل من نیستن و اصلا دنیای من نیستن..من ناخودآگاه عشق و تمنای وصال شعر رو ول می کنم و توصیف رو می چسبم و از لا به لاش دنبال <لیلا> می گردم.. که همه توصیفش می کنن و کسی نمی گه لیلا چیکار کرد چی خواست چی گفت چی فکر کرد و انگار من و همه ی نصف آدمها که زنن فراموش شدن این وسط و حیرونن..
همخوانا دنبال فاصله سوم می گشتن و من بیکار نشسته بودم و با گیتار ضرب رو دنبال می کردم و تصور کردم اگه من می خواستم درک کنم و از طرف زن خوانده می شد چی می شد و خواننده می خوند نگارینا قد چارشونه داری.. و عالی بود.. ولی اگه زن می خواست بنویسه.. تو ذهن من یه دختر همون سن لیلا خانم با دامن و یه پیرهن نه چندان بلند می تونست توی یه اتاق کوچیک و روشن باشه. هی بره کنار پنجره و منتظر چیزی یا کسی باشه و هی برگرده سر کارش و دور خودش بچرخه و خسته و دلگیر باشه و کنار پنجره بمونه و باد رو بین موهاش حس کنه و باز شاد شه..بی دلیل..کسی رو ندیده فقط یه لحظه حسی کرده...همین طور زنانه..

فکر کردم چیزی تو موسیقی سنتی کمه.. یه راوی زنانه..یه حس زنانه..شاید یه فروغ..


----------------------------------
بعدا اضافه شد: مه راز یه تصنیف خیلی خوب واسه این حس معرفی کرد. ترکیه دیگه حالا اصلشو معنیشو توی ادامه مطلب گذاشتم. اونجاش که نگران اینه که یارش بیاد و بره بدون اینکه دعوایی چیزی بشه معرکه است.

ادامه مطلب ...

یعنی به اندازه چی..

 به اندازه دل من کوچک شو*...
 دلم می خواد کسی چیزی جایی به اندازه دل من کوچیک بشه
 نزدیک بشه
 گاهی که دلت می گیره
 که هیچی هیچوقت هیچجا
 اندازه دل تو نیست
 که این دل سنجاق شده
 نمی تونی بذاریش سر راه و بری

 هیچوقت هیچجا هیچجور..
همیشه می مونه..


---------------------------------
*از روی اسم پست تداعی
** می دونم تو مرخصیم.

خالی

بتها شکستنی

کاسه ها هم
هم خالی شدنی

دلم مثل کاسه ای که برگردانی خالی است
کاسه ای که همیشه ته مانده هایی داشته
از هوا
از ابتذال

ز می گوید نه نه نه ابتذال نبوده همه اش..
برایم سهراب می خواند
سهراب می گوید من از خودم جا مانده ام..
ز می خواند مرا به خودم برسان..
ولی باز می گوید نه نه نه همه اش ابتذال نبوده

من می گویم آدم چیزی که به خودش برگردد را همیشه خاص و عمیق می داند
باید بروی از دور ببینی مجبور که شدی

دلم همیشه پر بوده
حتی وقتی با اصرار خالی اش کردم
ته مانده هایی داشته
از هوا
و من لذت می بردم
از آن لذت های آمیخته با احترام:
دلم چه پر است!
ولی می دانی
همیشه پر از هوا بوده
پر از ابتذال

دلم مثل کاسه ای که بی هوا برش گردانی
خالی شده

پارسال این موقع

پارسال این موقع باید 4شنبه ای بوده باشه. چون من شال و کلاه کرده بودم که برم کلاسم. وسط شهر.
تلوزیون مرتب زیرنویس می داد و مردمو واسه راهپیما.یی تشویق می کرد و تصاویرشو از میدون انقلاب تا 4راه ولیعصر نشون می داد و پدرمن از شلوغی می ترسید و می گفت نرو. می گفتم راهپیمایی موافق دولته. خطرناک نیست. پدرها هزارجور آرمان هم داشته باشن-چه تو جوونی چه میانسالی چه پیری- وقتی پای بچه شون وسط کشیده می شه.. ساز به دست رفتم سمت مترو. زندگی اجتماعی هممون- با هر گرایشی- اون روزا بهم ریخته بود. کنار این، همون سالی بود که همه می رفتن. یا قرار بود برن..زندگی شخصی من هم بهم ریخته بود. از همه جا و همه کس داشتم کنده می شدم. روزهای از دست دادن بود. سرگردونی.
وقتی رسیدم به پیچ شمرون که سخنرانیا تموم شده بود و لابد وقت راهپیمایی آخر. باید طرفای 6-7 بوده باشه. تاریک بود. مردم داشتن رو پل می رفتن و گاهی شعارای ناجوری می دادن. حتما خندیده ام. حتما ایستادم و کمی نگاهشون کردم. حتما سازمو تو کیفم جادادم و دستام رو تو جیبام.
اونها از جلوم می گذشتن و یادمه کلی پرچم داشتن. یه پسری داد زد و یه چیزی گفت و دوید و از کنار من رد شد و من مثل همیشه که صداهای بلند می ترسوندم ترسیدم و با نگاه دنبالشون کردم تا فهمیدم مسخره بازی و شوخی بوده. حتما اون موقع سازم دستم بوده چون کیفم رو سنگین می کرد و نزدیک کلاس درش میاوردم. حتما نگاهی به ویترین کفش ملی اون کنار کردم و احساس تنهایی کردم و رفتم توی ساختمون. یادمه از راه پله طولانی بالا رفتم و سعی کردم از پنجره آدمها رو ببینم. حتما ندیدم چون ازون پنجره هیچ وقت نتونستم درست حسابی دید بزنم و چیزی که میخوام رو ببینم. حتما پله ها رو تند تند رفتم بالا و می خندیدم چون یادمه هنوز صدای شعارای ناجور میومد. رفتم توی کلاس و با خنده به آقای س سلام کردم. حتما نشستیم به حرف زدن و دیر ساز زدم چون عجله ای برای رفتن نداشتم و کسی منتظرم نبود. و حتما ساز زدم..
یعنی چی زدم؟ یادم نیست...حتما خوب نزدم. اون روزها آشفته تر از اونی بودم که خوب تمرین کنم..نه راستی تمرین می کردم بیشتر وقتها. باید خیلی بهم می ریختم که نتونم فلوت بزنم..یادم نمیاد چی زدم. حتما شال کرمم رو از دور گردنم باز کردم و گذاشتم روی صندلی و فلوتمو باز کردم و آوردم جلوی لب هام و حتما چشم دوختم به صفحه نتها و حتما توی فلوت "ها" کردم که گرم بشه و صداش در بیاد و حتما با پای راست ضرب زدم و نت به نت و میزان به میزان سونات رو دنبال کردم و توی فلوتم دمیدم که بسازمش و حتما اتاق پر شده از صدای سازم و موسیقی و راستی یادم نمیاد چی می زدم..

دستای سرد من. صدای معصوم فلوت. آقای س چاق. صدای پر فلوت. رودخونه ی پر. صدای فلوت من حجم نداره آقای س. راضی نیستم. داره بهتر می شه پریسا. غر نزن. رودخونه های نقاشی: دو بعدی. چسبیده به زمین.  
نوای موسیقی. پیوستگی. چیزی از جایی راه می افته و بالا و پایین می شه و جایی به انتهاش می رسه. نظم. روشنی. دستی که به سر و گوش درونم می کشه. موهای ژولیده را لابد کمی سامون می ده که وقتی از ساختمون می زنم بیرون دلم می گه که شاده. حتما لبخند داشتم. حتما نگاهی به ویترین کفش ملی انداختم و تماشاگرای ویترینشو ورانداز کردم. به یه خانوم ایستگاه اتوبوسی که باید سوار می شد رو نشون دادم و خودم رفتم سمت مترو و تو ایستگاه مترو جمعیت دخترا و زنا  با چادرهای مشکیشون بودن که کف زمین نشسته بودن و صحنه ی عجیبی ساخته بودن  و من سرجام ایستادم و کمی تماشا کردم و کسی گذشت و تیکه ای انداخت که بدجنسی بود ولی خنده دار و من هم که آماده ی خنده.
پارسال این موقع دل من معجونی داشت از تنهایی و بی قراری و آشفتگی و شادی موسیقی و آرامش گذراش. سوناتی زده بودم که یادم نمیاد و توی ایستگاه مترو دروازه دولت لحظه ای وایساده بودم به تماشا. و حتما سازم دستم بوده...

 دل من می گوید

 وقت سرشاری اعماق نگاهی ساده

 که پر از زمزمه هاست

...

کوه جمعه

تصمیم گرفتم به هفته ای یه بار کوه. راه می رم. ورزش. طبیعت. صبح زود. خواب عمیق بعد نهار روز جمعه. برنامه ی دلچسبیه.

هفته پیش تعدادمون زیاد بود. کوه سخت بود. دل من بعد مدتها از هفت دولت آزاد بود. خوش گذشت.
این هفته بچه ها نیومدن. من و مژگان با هم رفتیم. شب اس ام اس زدم کتاب شعر یادش نره. قبلاها ز سهراب آورده بود. امروز مژگان حافظ آورد. من فروغ. انتخاب سختی نبود. یکی دو تا کتاب قابل حمل بیشتر نداشتیم. و من می دونستم مژگان حافظ میاره.

رفتیم بالا.

آفتاب دور بود. رو قله بود. کجا باید صبحونه می خوردیم؟ من سردم بود. تو سرما گاهی احساس بدبختی می کنم. دلم می خواست برم تو اتاقم. در بسته. زیر لحاف. گرما. تنهایی. یه جا به آفتاب رسیدیم. اولین روشنیش که افتاد روم گرم شدم. همه چی برگشت. نه اتاقمو می خواستم نه برگشتن. کوه خوب بود. دوست داشتم حالاها ادامه بدم. برگشتم به مژی یه لبخند گنده زدم. یعنی چه خوبه...  گفتم مژی رسیدیم قله! مژی گفت یه ذره ما بالا رفتیم دو ذره اون پایین اومده. راست می گفت. برگشتنی همش آفتاب بود. آب هم بود. سنگ و کوه هم بود. خدا هم بود. شادی نبود. زندگی بود. خالی بود. گفتم مژی یه موقع ها دلم یه تفریح حسابی می خواد ولی پیدا نمی کنم. کمتر چیزی دیگه اونقدرا حال می ده. گفت آره درد همه همینه. گفتم تازگیا یکم دپم. چرا؟ گفتم آخه کمتر چیزی قشنگه تو زندگی.. راستی کمتر چیزی قشنگه؟ اگه به ته رسیدیم و سیمرغی نبود؟ اینا رو نگفتم. می فهمید چی می گم. دردم سیمرغ نبود. فکر کنم گنجشک می خواستم. همین حوالی. دور و بر روزها. بین ساعت ها. خسته شدم از کلاغ. سیاهی بدصدایی دانایی ترس.

روی سنگا کنار آب نشستیم. فروغ رو درآوردم و براش باز کردم. اول دفتر تولدی دیگر اومد. بهش گفتم به! عجب فالی داری:

 نگاه کن که غم درون دیده ام
 چگونه قطره قطره آب می شود
 چگونه سایه ی سیاه سرکشم
 اسیر دست آفتاب می شود
 نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
 اشاره ای مرا به کام می کشد
 مرا به اوج می برد
 مرا به دام می کشد
 نگاه کن
 تمام آسمان من
 پر از شهاب می شود

                  ...

                     و آفتاب می شود


-----------------------------

* جواب نظری که خواست تایید نشه: چی سخته؟ کوه؟ یا پستم رو نامفهوم نوشتم؟

دست های من خالی..

 باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

دل گیر۲

گاهی دلم می گیرد جوری که انگار صندوق را در صندوق و صندوق را در صندوق و صندوق را در صندوق و..گذاشته اند و بسته اند و قفل کرده اند و این همه کلید را زمانی کسی-که خودم ام- جایی رها کرده و حالا کیست که به یاد بیاورد کجا و کی...

گاهی کلیدها یکی یکی پیدا می شوند. یکی اینجا پای این پل یکی این کنارتر روی چمن یکی روی همین سنگی که نشستی..آه چندتا هم که توی جیبت مانده بود..

صندوق و کلید و صندوق و کلید و صندوق و کلید و..و باز لبخندست و..به همین سادگیست..