بتها شکستنی
کاسه ها هم
هم خالی شدنی
دلم مثل کاسه ای که برگردانی خالی است
کاسه ای که همیشه ته مانده هایی داشته
از هوا
از ابتذال
ز می گوید نه نه نه ابتذال نبوده همه اش..
برایم سهراب می خواند
سهراب می گوید من از خودم جا مانده ام..
ز می خواند مرا به خودم برسان..
ولی باز می گوید نه نه نه همه اش ابتذال نبوده
من می گویم آدم چیزی که به خودش برگردد را همیشه خاص و عمیق می داند
باید بروی از دور ببینی مجبور که شدی
دلم همیشه پر بوده
حتی وقتی با اصرار خالی اش کردم
ته مانده هایی داشته
از هوا
و من لذت می بردم
از آن لذت های آمیخته با احترام:
دلم چه پر است!
ولی می دانی
همیشه پر از هوا بوده
پر از ابتذال
دلم مثل کاسه ای که بی هوا برش گردانی
خالی شده