به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

 گر چه مست مستم 

 نه می پرستم 

..

حسادت

به زودی! ؛)

تفریح۱

روزی یاری را گفتیم ما را پندی بده، در ما غور کرد و جز حسن و کمال نیافت ( ). همت مضاعف داشت و تلاش بسیار! سرانجام با استیصال گفت: از گذشته ات بیخبرم ای یار و آینده ات را نمی دانم. اما در حالت آنچه نمی یابم "تفریح" نامست.
ما به جدّ نگرفتیم که همانا تفریح نداشتن را در زمره ی ایرادات نمی دانستیم و در کوچکی چنان مفرّح بودیم که می پنداشتیم حق آن را به جا آورده دیگر ما را با آن سری نیست.
 ایام بگذشت و روزگار دیگرگون شد و ساعتی بر ما آمد که به خود بانگ زدیم: هان ای جانا!(خودمان را می گفتیم ) آنچه مفرّحت کند و چنان کند که دیگر بار شادی و شنگولی در تو نمایان گردد چیست؟
چهره درهم کشیده گفتیم تفریح ما را نشاید که از بزرگانیم! تفریح را کودکان به جا آورند و کوچکان که گذران وقت خود جز به بطالت نمی دانند.
ندا بر ما خشم گرفت که: همانا در غلطی!بدان که بزرگان را تفریح بزرگست و کوچکان را تفریح کوچک. و ترس از بطالت به خود همی راه مده که ما تو را نگهبانیم و چون نزدیکش گردی برحذرت می داریم.
اما تفریح! مقوله ایست از جنس طبیعت و فطرت. که همانا فطرت را گریزی نیست. و چنانچه تفریح خود نیابی و نشناسی به بیراهه افتی و چنگ در تفریحاتی  زنی که دل تو را شاد نسازد و آرامت نیز بستاند..
دیگر بار ابروان در هم کشیده گفتیم نه آیا الا به ذکر الله تطمئن القلوب؟ که ما آرام از جایی دیگر می ستانیم.
آن ندای درونی ما را بر حذر داشت که سجاده را آب نکشیم و در بحث خلط نکنیم که همانا مغز کلام شادیست و نه آرام.
سخن کوتاه کنم که هر آدمی را تفریحاتیست. که ایام او را زینت می بخشد و دلش خوش می کند. وچنانچه تفریحات خود نیابید، تفریحاتی خودشان می یابندتان که این یابندگان همانا تفریحاتی سطحی و مضمحل از قماش وبگردی، فیس بوک بازی، خواب افزون و .. اند و همگان در نهان دل خود از مخربی آنها آگاهند و به عمق اندکشان واقف.
از ندای درون فرصتی خواستیم تا سیر آفاق نموده تفریحات مناسب حال خویش را بیابیم که نهی کرد و امر به سیر انفس فرمود که ما از کوچکی اهل تفریح و دل شنگولی بوده ایم و باشد عبرت از گذشته ی خود گیریم و چشم به آینده بدوزیم و حالمان را بسازیم چنانکه شاعر گوید:


{به زودی در این مکان یک قطعه شعر نصب می شود!}


من یار بی زبانم

امروز با یکی از همکلاسیام بحث ( اس ام اسی!) شد راجع به کتابایی که خوندیم. و مثل همیشه طرف مقابل هیجان زده شد از حجم کتابایی که تا دانشگاه خوندم و من از حجم کتابایی که از دانشگاه به بعد نخوندم. 

کتاب برام بزرگترین لذت -غیر انسانی- هست. دانشگاه که اومدم کمتر رسیدم بخونم. بعد دیدم من همش کتابای ترجمه شده خوندم. از چارلز دیکنز و برادران تولستوی و هوگو و.. بگیر تا پائولو کوئلو و بعدم سالینجر و بوبن و ..(عین اس ام اسم!) تصمیم گرفتم کتاب ترجمه شده نخرم تا مجبور شم نویسنده ی خوب ایرانی پیدا کنم. بهرام بیضایی و سارا سالار تنها نویسنده هایی بودن که اونقدر جذبم کردن که بعد خوندن کتاب اولشون دنبال دومی بگردم و البته از دومی چیزی پیدا نکنم. بعد کلا کتاب نخوندم. یعنی می شد بخونم ولی عمدا کمش کردم.  

می دونی. بعد از ۲۲ سال فهمیدم اجازه می دم جای کتابام زندگی کنم. یعنی وقتی کتابی رو می خوندم تا تموم شه و یکم بعدش انگار زندگی من اون تو بود. اگه شاد بودن شاد بودم اگه نگران بودن مضطرب بودم و اگه..عمق فاجعه سر کوری بود که تا مدت ها شده بودم زنی که بین خیل کورها زندگی می کنه و می بینه..تا اینجا طبیعیه. 

قسمت بدش وقتیه که غمناکی و از زندگی ناراضی و پناه می بری به کتاب(یا فیلم یا هر چیز داستانی دیگه). یه جور فرافکنی.. 

حالا که شب آخرین روز نمایشگاه کتاب این بحثا پیش اومد یادم به این عشق جوانی افتاد..چه طور دلم اومد بذارمش کنار؟ من کلی رشد کردم با کتاب خوردنام..چه طور دلم اومد خودمو محروم کنم؟ ولی فرافکنی رو چه کنم؟  

می دونم یه راه درستی این وسط مسطا هست.. 

وسط هزار تا کتاب از نویسنده ها و مترجمای محبوبم..ایتالو کالوینو..هاینریش بل..ذبیح الله منصوری.. سالینجر...وای گشنم شد! 

اینجوری نمی شه فکر کنم وقتشه برم واسه خودم یه بغل قاقا بخرم!

 

دوست داشتن آدمها

دوست داشتن آدم ها رو دوست دارم.

همیشه دوست داشتم ازین مدل آدمایی باشم که به آدمای دور و ورشون به چشم خوب نگاه می کنن و چیزی به اسم همنوع دوستی دارن..

دیدی هر آدمی برخوردش با آدمها -بیشتر غریبه و نیمه غریبه منظورمه وگرنه هر کی برخوردش با دوست و آشناش دوستانه است دیگه!ـ یه جوریه؟ یکی رو می شناختم برخوردش رغابتی بود! یعنی حس می کردی آدمهای اطراف رو رغیبی تو زندگیش می بینه. بعد این آدمها خوش مشرب نیستن ولی خیلی حواس جمعن. مثلا فروشنده چیزی رو گرون بهشون نفروشه یا جاشونو تو صف نگیرن یا..منظورم از رغابتی اینه.

یکی رو می شناسم کلا آدم کم اعتماد به نفسیه. برخوردش انگار همش «معذرت می خوام» هست.

بقیه هم هر کدوم یه جور دیگه ان..

یه روز یکی رو شناختم که انگار همون شکلیه که من دوست دارم. اتفاقا دوست و آشنا از قشرهای مختلف هم زیاد داره. شاید همونجور که انتظار می ره. باید یه فرصتی جور کنم ازش یاد بگیرم یه چیزایی رو..بگذریم.

کلا این یه دغدغه ایه واسم همیشه. بعد قبلنا که فرندز می دیدم این واسم جالب بود که اونا راحتتر به این حس می رسن. یعنی نه که بگم اطرافیانشونو دوست دارنا ولی حس دشمنی هم ندارن. و این واسه اینه که چیزی به اسم «رفتار بد» بینشون کمتره. یعنی چیزهای کمتری رو رفتار بد می دونن! حالا این می شه نقطه مقابل آدمای خیلی مذهبی. که تعداد بیشماری «رفتار بد» تو ذهنشون لیسته و هرکی یکیشو انجام بده «آدم بد» می شه.

داشتم به این تضاد تو خودم فکر می کردم. اینکه هم اون ارزشهای مذهبی برام مهمه هم به نظرم این برخورد اجتماعی کلا غلطه و کلا قضاوت راجع به آدمها غلطه. و اینا چه جوری با هم کنار میان.

مثلا فکر کنین من تو آزادی ام و دارم می رم سوار اتوبوس شم. خوب مردم اونجا بیشترشون مردهایی ان که یا از کنارت می گذرن و یه چیزی می گن یا دنبالت راه میفتن که بیا دوست شیم و اینا یا دیگه تهش اینه که زل می زنن به آدم. خوب هر سه ی این کارها «کار بد» هست طبق ارزشهای من دیگه. بنابراین درستش اینه که من مثل یه دختر مسلمون با حیا سرمو بندازم پایین که تا حد امکان نبینمشون اونایی که می شنوم رو هم ایگنور کنم و مجموعه ی این شرایط رو «آزار ج..» بدونم و همش تو ذهنم باشه : عجب آدمای بیشعورین..

درسته؟

ولی این به نظر من درست نیست..

یا مثلا فرض کن می خوای سوار مترو شی. خوب خانوما همواره دنبال فرصتی هستن که حقتو بگیرن دیگه. این که واضحه. یه ساعت تو صف وا میسی بعد در آخرین لحظات خودشونو میندازن روت و جاتو می گیرن و .. کی می تونه از کسی که حقشو به زور گرفته و هر روز هم تکرارش می کنه خوشش بیاد؟

ولی این نتیجه گیریها درست نیست.

یعنی اون ارزش ها و این که کار اونا غلطه درسته ها ولی این قضاوته و این برخورد اجتماعیه نه..

و من نمی دونم کجای کار می لنگه.

دلم که می گرفت

دلم که می گرفت، از زدن وا می استاد و دراز می افتاد یک گوشه، می دویدم سمتش و شروع می کردم به احیا. تند و تند. قفسه ی سینه را هم می شکاندم و ضربه ها را می زدم. هراسان. با همه قدرت: پاشو..پاشو..پاشششو...تو که می دانی دل آدم اینجوری ها پا نمی شود. می ترسیدم و تکان تکانش می دادم. پیش این و اون می بردم که خوبش کنند که نمی کردند و مثل همه ی وقت ها نمی فهمیدی نمی خواهند یا نمی توانند.. یک دختر را تصور کن چیزی را با دو دستش گرفته و بالا و پایین می پرد و تکان تکانش می دهد و حسابی وحشت کرده و رنگش پریده و صورتش خیس است و موهایش به خیسی صورت چسبیده. آن چیز را فشار می دهد و همه ی صورتش در هم می رود از زور فشار و آن چیز حرکتی نمی کند و او باز فشار می دهد و آن چیز با اشکهایش خیس می شود و آن چیز را به دیوار می کوبد و می کوبد و آن چیز کبود می شود ولی حرکت نمی کند و آن چیز..دلش هست.

این یکی دو سال بزرگتر شدم. یاد گرفتم آن دختر نباشم. یاد گرفتم دلم که می گیرد بگذارم همان جا که هست دراز بکشد. کار و بار و فکر و خیال شب و روز را از رویش که بردارم و از پنجره بریزم بیرون خودش آرام آرام شروع می کند به نفس کشیدن و زدن.تیپ..تیپ..آروم..

بعد یاد گرفتم کنارش دراز بکشم و یک دستم را هم بگذارم زیر سرم و به همان جایی زل بزنم که او زل زده و آرام باشم و سعی نکنم حواسش را به چیزهایی که صلاح می دانم پرت کنم و گوش کنم به حرفهایش. حتی اگر بد هست و ممنوع و هیچ نگویم و فقط دراز بکشم و گوش کنم و دستم هم زیر سرم و..

دل آدم نجیب است. نه که بگویم دل منست که اینجورست ها. کلا دل ها از یک جنس اسبی هستند. قشنگ و نجیبند. باهات کنار می آیند و اگر باهاشان تا کنی تا ابد سرکشی نمی کنند. مثل این آدم هایی نیستند که ناراحت که بشوند، درمان نداشته باشند( می دانم من هم گاهی..). درمان می شوند. وقتی مریضند به کسی نباید سپردشان که خوبش کنند. وگرنه یهو دیدی دیگر دل تو نیستند و دل کس دیگری اند..بگذریم. داشتم می گفتم نجیبند و بساز.

دل من یه هفته دراز نمی کشد. یه نصفه روز، یه روز و شاید گاهی دو روز دراز می کشد و حرف می زند و بعد کم کم می خندد و بلند می شد و دست من را هم می گیرد و بلند می کند و می دود و می خندد و محکم تر و شنگول تر می زند؛ تاپپ تاپپ تاپپ تاپپ ..

بعد هم می آید و می نشیند سر جایش و مرا هم شنگول و شاد میییییییی برد.... که زنده باشیم.

سیاست بدون بعضی افراد..

داشتم بحثهای راجع به حذف کردن افراد از تو عکسی که امام داره از هواپیما پیاده می شه رو می خوندم که یکی لینک داده بود به ویکیپدیا....

عجب کاری..واژه هم واسش داریم!!!

خدای من...

دلت که جایی باشه عقل دیلی می خوره حسابیییی

اس ام اس از یه شماره ناشناس:


-سامان. یو؟


من تا چند ثانیه نفسم تو سینه حبس! و شگفت زده به صفحه ی گوشیم نگاه می کردم!


روند فکری:

-سامانهههههههههه آخ جووووووننننننن!

- سامان که ایران نیست!

- نه حتما یکیه که با سامان کار داره!

- باید به گ خبر بدم آخ جووووووووننن

     

    [دیلی]


- سامان فقط یک سال و چند روزشه

- پس حتما به مامان جوجه مربوط می شه. واسه اون یه ماه که گوشیم دستش بوده!

- گوشیت دستش بوده نه سیم کارتت!


در اینجا روند فکرهای احمقانه به پایان رسید!


واسه تو پیش نیومده دلتنگ کسی باشی و خودآگاه و ناخودآگاه دلت همش پیشش باشه بعد هر زنگ‌ اس ام اس ایمیل یا کلا خبری می شه بخوای سریع بچسبونیش به اون؟برای من خیلی وقت بود پیش نیومده بود. خیییییلی وقت! به اندازه ی برهوت بین دل کندن از یه جای ناامن و دل بستن به یه جای نامطمئن دیگه.


پیوست: خواهرانه توصیه می کنم هیچ وقت یه بچه ی زیر ۲ سال مریض رو بغل نکن. مخصوصا اگر که بی حاله و هر چند وقت یه بار خودشو ول می کنه تو بغلت.. و بدنشم داغ باشه..بدجور اعتیاد آوره. بسوزه پدر اعتیاد..بسوزه..


بی رنگ و بی بو. شکل ظرف را به خود می گیرد.

یه ترمه رفته آمریکا. دیگه فقط مای بنفیت یور بنفیت می فهمه. تعارف و این حرفا که دیگه ابدا..

دو ساله فرانسه زندگی می کنه. آره دیگه خیلی اپن شده. نمی شه بهش گفت با خانوم دوستت که تازه عروسی کرده نه روبوسی کن نه دستشو فشار بده.

تو خانواده مذهبی بزرگ شده نمی تونه تصور هم بکنه دختری که جوراب ساق می پوشه هم ممکنه آدم باشه.

.

.

.


بهشت زهرا

رفتن سر خاک آدمایی که تازه رفتن‌ کار مزخرفیه. پا می شی یه روز که بعد اندی تو خونه ای و لازم نیست مسافرت درون شهری! کنی راه میفتی بری اون سر دنیا. وسط خاک و برهوت(چون تازه رفته و مکان جدیده و درختا در نیومدن) بعد اون آدمایی که می تونن گریه کنن می رن اون جلو می شینن و گریه می کنن تو هم مجبوری ول بگردی بعد از زور بیکاری راه بیفتی حلوا پخش کنی* و هیچکی هم برنداره چون اونجا کلی چیزای بسته بندی و مدرنتر پخش می کنن و خلاصه رقابت سنگینه.

ته تهش اینه که بری اونجا نزدیک قبر بشینی و بعد از اینکه یه چند مدتی مثل همیشه فکر کردی اینا چطور می رن تو حس و کاش منم می رفتم و بیا بریم و اینا شروع کنی به تلاش در این راستا اینجوری که به خودت یادآوری کنی که داییت همین بغل دستت تو خاک گذاشته شده جدی جدی بعد به جای اینکه دچار رقت قلب بشی دچار وحشت می شی و فکر کنی: اینا که دارن گریه می کنن هم جدی دارن به این قضیه توجه می کنن؟ پس چطور وحشت نمی کنن و اینقدرم نزدیک نشستن و..

آخر سرم قرآن بخونی که واسه صاحب عزا کار مفید کرده باشی(آخه از جزهای نخونده بر می دارن می ذارن تو خونده و حس پیشرفت می کنن.)


کلا گ مجابم کرد برمو دلیلشم این بود که پس فردا کس و کارت مردن بقیه بیان سر خاکش وگرنه خیلی غم انگیز می شه. راست می گفت اگه نمی رفتم واسه دختر دایی و زن دایی و اینا یکم غم انگیز بود. ازین آدمهان که نری هم سخت نمی گیرنا ولی دوستشون داری بدون اینکه خودشون بدونن..بگذریم. چند هفته پیش هم می خواستم واسه چله زن داییم برم شیراز. اون موقع ولی واسه این بود که خودم که مردم چهار نفر بیان چله ام. نشد که برم. انشاالله که بیان..


---------------------------------------

* اگه ناشی گری کردی و خوراکی روباز مثلا حلوا بردی بهشت زهرا و خواستی خیرات کنی برو سراغ مردا. زنا بر نمی دارن. سراغ مردایی که زنی یا خانواده ای باهاشونه هم نرو لابد خوراکی دارن بهشون می دن.سراغ آدمایی که خوراکی دارن هم نرو.  بهرحال اونا هم بر نمی دارن.