به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

من چه کنم..

همه چیز خوب هست. همه چیز واقعا خوب هست.

من کم کم می فهمم از زندگیم چه می خواهم و به این «چه» ای که می خواهم چگونه باید رفت تا رسید یا نزدیک شد.

من کم کم می فهمم کی هستم و می خواهم کی باشم و این کی را چرا می خواهم باشم و چه طور باید بروم که باشم یا کمی نزدیک..

من کم کم چیزی در خودم پیدا می کنم به براقی یک سنگ یک الماس. همانی که می گویند شوق زندگی هست و نمی دانم از کجا می آید و چه می شود که گاه می رود و ..

ولی این وسط چیزی غم انگیز هست. وقتی یک سر به اخبار روز می زنی و می بینی ۴ تا دانشجو مثل خودت را گرفته اند و با دلایل مضحک سال ها از عمرشان را می خواهند حرام حبس کنند چیزی مخلوط از خشم و عذاب وجدان و آشفتگی من چه باید بکنم و عذاب وجدان و عذاب وجدان می گیردت و افسرده می شوی و می خواهی بروی به برنامه ای که برای خودت ریختی برسی مثلا ورزش کنی یا فلان کتاب را بخوانی ولی کسی در دلت گریه می کند و می گوید شرمت باد..

عذاب وجدان دارم وقتی روزهاست دختر همسایه مان به خانه اش برنگشته..

من باید چه کنم؟ من حداقل باید بگویم.

آخه یه جاهایی «بی خیال» جواب نمی ده!

یه موقع هایی تو زندگی آدم باید بگه «گور بابای...» بعد جای سه نقطه اون مساله یا اتفاق یا حس یا فرد یا.. رو باید گذاشت.

می دونی. مثلا یه چیزایی محصول فکرته و خلاصه بررسی و بالا پایین کردی به این نتیجه رسیدی. بعد یه چیزای مزاحمی میاد سر راهت که تئوری نداره ها ولی عملی داره..به اونا باید اینو بگی.

مثلا یه امتحان داری که می خوای خوب بدیش. تصمیم می گیری این فصل کتاب رو تموم کنی بعد هی یه چیزی بهت می گه: خواب..خستگی..بی حوصلگی..

اینا همونان که می گم تئوری ندارن یعنی از نظر تئوری راحت رد می شن: «به خستگی و بی حوصلگی که فقط نشانه هایی از ضعفن نباید بها داد» ولی پای عملش که می رسه می بینی از این نظر خیلیم قوین! بعد هی فکر می کنی بخوابم؟بخونم؟یکم به بدبختی بعد از نخوندن فکر می کنی یکم به سختی نخوابیدن بعد هی می مونی بین این انتخاب سخت! خوب این موقع باید بگی گور بابای خواب.

حالا این که یه مثال شریفی و لوس بود. ولی مثال خوب زیاده. مثلا یه دعوتی رو (اردو یا مهمونی مثلا) بالا پایین می کنی و به این نتیجه می رسی جای تو نیست. نباید بری. بعد هی یه چیزی ته دلت می گه: خوش گذشتن..شوخی و خنده..دیده شدن..دیدن و.. بعد اینجا باید از همین عبارت مذبور استفاده کرد.

یه موقع ها هست که قضیه حساستر از این حرفاست. مثلا قضیه علاقه و این بساطاست. بعد تو به این نتیجه رسیدی که قضیه غلطه و سرانجام نداره و اینا. اینجا باید بگی گور بابای توجه اون و ..اینو جدی باید بگی.

ولی یه موقع هست مثلا تو کلی بالا پایین کردی و آخرش به این نتیجه رسیدی که درستش اینه که اپلای کنی و بری. بعد یه فکرایی میاد تو ذهنت مثل اینکه «خوب دلتنگی چی؟» خوب اینا سوالات لطیفیه که از روحت و اونجور جاها بلند می شه. به اینا نه تنها نباید این عبارت خشن رو بگی حتی یه «بی خیال» ساده هم نباید بگی. باید بشینی پا به پای همون روحت یا لطافتت یا خلاصه همونی که صداش درومده فکر کنی و همدردی کنی و یه جوابی بدی..

کلا خواستم بگم اینی که ته دلمون حرف می زنه یه موقع هایی وسوسه است و یه موقع هایی ضعفه و یه موقع هایی ..ولی یه موقع هایی اون روحه هست و لطافته و انسانیته.

کلا تشخیص می خواد و اراده.

حالا اینا رو که گفتم منظورم این نبود که به تازگی یا به قدیمی(!) همچین مسائلی برام پیش اومده ها. کلا خواستم در باب مزایای این عبارت گفته باشم!!!


پ.ن. ساری اگه این پست یکم بی ادبانه شد! آخه..آره دیگه! همون که تیتر می گه!

این کوک را بپیچانم

گاهی سرحال نیستی. هفته ها می گذرد ها ولی تو همین طور ته حال هستی. بعد هی خودت را می کوبی به در و دیوار و پنجره و سقف و خلاصه هر سطح در برگیرنده ای .. که بفهمی چه مرگت شده ولی نمی فهمی ولی می دانی یک مرگت هست.

حالا من نمی دانم تو چه می کنی بعدش! ولی من این دفعه بالاخره فهمیدم چه مرگم شده. می دانی کوکم بهم خورده. بعد این کوک فلوت نیست که دستت بگیری و یک لا بزنی و سر ساز را کم کم بکشی بیرون تا کوک شود.

کوک سنتورست که پیچ ها دارد و یک پیچ را درست کنی دو پیچ را بپیچانی.. اووووه باید تا آخر پیچها را بروی.

.

.

دیشب س بعد اینکه فهمید فوق را هم چسبانده ام پشت ۴سال کارشناسی می گفت «پریسا آدم درس هم بخونه مثل تو بخونه ..» خواستم بگویم «توزادت را ۲ ساعت پیش من بذار» که بی ربط بود و نگفتم.

نه که دلم بچه بخواهد. نه.

ولی می دانم اگر دو ساعت می دادش به من کوکم میزان می شد.

خودتم نفهمیدی کدومش مهمتره!

بچه که بودیم کلی ازین جور حکایتا واسمون می گفتن. واسه پندگیری! نگاه:

یه روز مسابقه دو بوده توی یه شهری ازین استقامتا که از تو جنگل و دشت و .. رد می شن بعد هر کی می برده حالا یا شاه می شده یا داماد شاه می شده یا سکه می گرفته یا.. خلاصه خیلی مهم بوده. شرکت کننده ها همشون شروع می کنن به دویدن با سرعت و جو رقابت و تلاش. [حذف فعل به قرینه ی «فعلی به ذهنم نمی رسه واسه اینجا»]. بعد قهرمان داستان که خیلیم واسه مسابقه زحمت کشیده در رقابت تنگاتنگ با رقیب [بدجنس]ش  بوده ولی وسط راه یهو یه پیرزن بیمار یا بچه مریض یا یه همچین کیسی می بینه و در جدل وجدان و مسابقه قید مسابقه رو می زنه و به کمک می شتابه و رقیبش زودتر به خط پایان می رسه و برنده می شه.

تا اینجای داستان واقعا اکی هست یعنی ما خواستیم به بچه یاد بدیم وجدان و اخلاقیات و معنویات مهمترند از برنده شدن و افتخارات دنیوی و خلاصه منافع دنیوی. البته به نظر من مفهوم زیادی ثقیله ولی بهرحاله مفهومه.

ولی مشکل ادامه ی داستانه! از اونجایی که نه خود ما «آدم بزرگ ازرشگرای راوی» و نه اون بچه ی طفلی مسلما غیر ارزشگرا در اون سن! نمی تونیم این پیام رو هضم کنیم و ته دلمون و سر دلمون هیچ کدوم راضی نمی شن که وجدان بیارزه به اون منفعت مادیه برمی داریم ته داستان یه تیکه دیگه هم می چسبونیم. مثلا مردم بعدا با خبر می شن قضیه چی بوده یا اینکه دست بر قضا اون پیرزن یا بچه بیمار از عزیزان شاه از آب در میاد یا اینکه همه این قضیه نقشه شاه بوده که اونا رو بسنجه یا خلاصه یه بساط دیگه ای می شه و در نتیجه برنده ی مسابقه هم همون قهرمان جوانمرد ما می شه!

خوب الان به بچه چی یاد دادی؟ خدایی روت می شه تهش بگی: «دیدی که اخلاقیات مهمتر از مسابقه بود!» ؟ بعد بچه فکر می کنه آره دیگه چون اینجوریه که برنده می شی! خدایی ما که بچه بودیم چیزی بیشتر از این یاد گرفتیم؟ من که معمولا فکر می کردم باید قبلش بدونم که نظر شاه راجع به این جوانمردیم چیه!!!یا اینکه بدونم که امتحان نباشه!

حالا از این داستانا مثالش زیاده.

مثلا اون که امپراطور ژاپن به همه بچه های سرزمینش تخم گل می ده بکارن و می گه مال هر کی بهتر رشد کنه اون جانشین آینده اش هست. بعد مال قهرمان داستان در نمیاد و آخرشم گلدون خالی رو می بره واسه داوری و همه گلدونای پر از گلای قشنگ آورده بودن. [داستان همین جا که صداقت بچه هه رو نشون داد باید تموم می شد!] بعد می فهمن که نقشه امپراطور این بوده که به همه تخمای پخته بده واسه کاشتن. که صداقتشونو بسنجه. واسه همین اون بچه صادقه برنده می شه!

بازم میایم تحسین صداقت رو با منفعت دنیوی نشون می دیم در حالیکه اصلا قصدمون این بوده که این دو تا رو با هم مقایسه کنیم و بگیم اولی مهمتره!

مثال مذهبی هم داره ها!

مثلا می گن حضرت زهرا گردنبندشو به یکی می بخشه و اونم می ره پیش پیامبر و..خلاصه کلی چرخ می خوره قضیه و آخرشم گردنبند به حضرت برمی گرده.

می خوام بگم تو که داری پند می دی حداقل متوجه باش که برگشتن یا برنگشتن اون گردنبنده مهم نبوده. مهم دادنش بوده!

مثلا اینو ببینین:

یه زوج از صحابه پیامبر یکیو که گشنه بوده می برن منزلشون مهمونش می کنن و غذاشونو می دن بهش و خودشونم گشنه می خوابن و خلاصه صبح که می رن پیش پیامبر چهره هاشون نزار بوده. پیامبر هم تحسینشون می کنه.

همین! قصه همین جا تموم می شه! نه به خاطر این کارشون یهو یه اتفاقی میافته که دو برابر غذا گیرشون بیاد نه هیچی دیگه!

بیایید شادی هایمان را با هم تقسیم کنیم

من امروز بسی از این ها دارم! Happy Dance


حالا نه اینقدر هم..

قالب

این قالبه خوشگلتره ولی نامرتب شد. یکم دیگه میاد مرتبش می کنم.

وسوسه. استخاره

... از شما هر که به کار ناروایی دانسته اقدام کند او را دو برابر دیگران عذاب کنند...


احزاب

فرجه برای افسردگی

-ببین من اصلا چرا دارم الک می خونم؟ اصلا ما واسه چی اومدیم برق؟ چرا نرفتیم یه رشته هنری بعد الان کلی حال می کردیم با کارمون خوشمون میومد روش وقت بذاریم بعد توش کلی پیشرفت کنیم و اون کاره خیلی  همش کیف داشت..اصلا ما رشته امون رو اشتباه انتخاب کردیم!


اصلا فقط رشته نیست ما چرا این شکلی هستیم؟ ببین...[سانسور]


فقط این دو موضوع نیست. اصلا من فکر می کنم برای هیچ کس مهم نیستم اصلا تو زندگی هیچ کس نقشی ندارم. اصلا فکر کنم دچار کمبود محبت و توجه ام! اصلا همه چی یه جور غلط و بدیه. اصلا غلطه نگاه کن اون فلوت که اونقدر عشقشو داشتم ولی ببین من فکر کنم اصلا ساز خوبی رو انتخاب نکردم. چرا نرفتم یه ساز سنتی بزنم عین بچه آدم؟ مثلا تار می زدم فکر کن چقدر خوب بود..یا حتی تنبک..


یا غذا خوردن که چیز ساده ایه ببین اینم درباره من غلطه: چرا من از غذا خوردن اصلا لذت نمی برم؟ چرا بقیه می برن؟ لابد یه مشکلی دارم دیگه..اصلا همه چی غلط و بده..اه..

کلا فکر می کنم یه نوع خفیفی از افسردگی دارم. از هیچ کدوم از لحظه هام هم لذت نمی برم...


- چون تو امتحاناته. تموم که بشن هم افسردگیت می ره هم فلوتتو دوس داری هم غذا رو هم لحظه هاتو هم اطرافیانتو هم همه چیو.


- می دونم خودم.

بسوزه پدر خرخونی و تنبلی همزمان!!

بسمه تعالی


در راستای پیش گیری از افتادن ۹ واحد در این ترم و در نتیجه انصراف از ارشد(!) به مدت یک هفته به مرخصی تحصیلی تشریف می بریم.




امضا:  پریسا

فقط طراحی یه تقویت کننده

این بار دومه که اومدم اینجا غر بزنم و بگم خسته ام و نمی تونم و .. بعد پستم پریده!

باشه بابا قول داده بودم نگم نمی تونم ولی این واسه پروژه قبلی بود! دیگه همیشه که نگفتم که..

خیلی خوب..

من اصلا خسته نیستم. دلم تغییر بیرونی نمی خواد. از این که پروژه رو تموم کنم فراری نیستم. بی حوصله و سرگردان هم نیستم.

اصلا امروز از سرخوشی بی مثالم!

آهان اینو دیدی؟ آره خلاصه من اینجوری نیستم!