به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

ترکت می کند.خدا۶

 و این رشته ی عقیق به راحتی گم می شود. می لغزد و می رود و باز آنقدر پنهان می ماند تا
 سرانجام. که سرانجام باز توپ بزرگ دیگریست که در جیبت هست و می آید و برش می دارد و باز
 لحظه ای می بینیش..
 باز صبح بلند می شوی و می بینی روزگار چه خالیست و چه ترکت کرده.
 نرم و سبک. زندگی خالی از پر از شلوغی و توپهای رنگ وارنگ باید نرم و سبک باشد.

خدایی که بنوازد ۵

می خواستم چه بگویم؟
می خواستم بگویم این میان جریان سیالی هست از همه لحظه ها چیزها حس ها و مفهوم های <عمیق> و جنس دیگر که حتما من هم مثل همه من های دیگر تجربه اش کردم. می خواستم بگویم من به این جریان سیال که نمی شناسمش و فقط گهی گاهی برقی ازش می بینم و همان برق هم کورم می کند و واله می کند و سرخوش می کند و سیر می کند؛ به این جریانی که همه می شناسیم ارادت خاصی دارم.
من نمی دانم خدا کیست و کجاست. من نمی فهمم چرا باید شکرش کنم و چرا آفریده و اصلا آفریدن یعنی چه و چطور است و قبل و بعد چیست. من فقط می دانم این جریان اصیل عمیق به من خیلی نزدیک است و همبستگی دوری با من دارد که من به یاد نمی آورم ولی ولی می کشدم و من فکر می کنم این قوی و سرمنشا و <اصل> همانست که <لا یفنی الی وجه> و آن خدایی که می گویند لابد همین است و حالا ولش کن که آنها که را و کجا را می گویند و این خدایی را ببین که من پیدا کرده ام و دارم برایت می گویم که بد <عظیم> است..
جایش را نمی دانم ولی نزدیکتر از وهم باید باشد. من کم می فهمم و حس هایم و درکم ضعیف است و بیشتر لحظه هایم را درگیر چیزهای کم ارزش <فرعی> ام و خودم را به ندرت می توانم از تویشان بکشم بیرون ولی آنها که خیلی می فهمند و می بینند و به این را لمس می کنند که به قول ز این همان جریان با معنا و اصیلیست که همه هستی را در برگرفته و یکپارچه است و تنها جایی که مرز پیدا کرده و در برنگرفته تویی که تو برای خودت جریان اصیلی از همین جنس هستی با پادشاهی مستقلی و همه حرف اینست که این مرز را فهمید و این مرز را نخواست شاید..داشتم می گفتم که این آدمها عجب حالی می برند..


می گویند عارفها چنین بوده اند و پیامبران هم لابد. من نمی دانم ولی پریشب که بین آهنگهایی که داشتم می گشتم که برای دوستی چندتایی رایت کنم یکی از فولدرها را باز کردم و دیدم از جیمز گالوی هست- که نمی دانم می شناسی یا نه ولی فلوت می زند و آهنگسازست و اینها- و تا حالا گوش نداده بودم و یکی دو تا را که گوش دادم بد با دلم بازی کرد و عطش باز شنیدنش را دارم که دو روز است نشده و فکر می کنم این آهنگها را چه آدمهایی می سازند یعنی..

و نمی دانم چطور دلشان می آید آدمهایی که موسیقی را تحریم می کنند یا به ته ابتذال می کشندش و این جریان سیال می بیند که جایی که هست را ندیده ایم و ناراحت می شود و راستی حیف موسیقیست..

--------------------------
*آن موقع که فلوت را گذاشتم کنار گفتم منتظر می مانم تا موسیقی خودش برگردد. نمی دانستم اینقدر قویست. ولی عجب آهنگی ساخته بود لامصب..

خدا۴

 آخ جان دارم می رسم به گل های وهم انگیزی که ز می کشد..قبلیها را خیلی داغون و نامفهوم نگفته باشم؟
دوست دارم برسم به جایی که بگویم خدایم چطور تغییر جا داده و از آسمان روشن آبی آمده و درون زمین رفته آن اعماقی که تاریک است و داغ و ناشناخته و درون سایه هاییست که پشت گلبرگ های گلهای پیچاپیچی که می کشد؛ می زند و گلها می پیچند و به اطراف می روند و همه جا را می پوشانند و نگاه آدم محوشان می شود و غرقشان می شوی و سایه ها پر از وهم اند...

ولی تا نگویم چه شد و چه فکر می کنم که معنی این ها معلوم نمی شود. حالا می گویم دیرتر.

خدا۳

یک موقع هایی آدم لحظه هایی را تجربه می کند می بیند می سازد یا فقط تصور می کند..نه راستش تصور نه..آره این لحظه ها جوری در دلش می نشینند که انگار این دل همیشه خانه شان بوده. می دانی چه را می گویم؟ آن لطافت های نابی که گاهی ساخته می شود تجربه های دلنشین عمیقی که همیشه هستند ولی گاهی می توانیم و می بینیمشان. مثال باید بزنم که بدانی چه می گویم.. نه نمی توانم مثال بزنم شاید بعدا. خیلی سخت هست.
چه می گفتم. آره این ها هست و چیزهای عمیق و خاص دیگری که گاهی <کشف> می کنیم و می گوییم <وه> و مدتها در حس و حالش می مانیم و برای من اینها لحظات انسانی خاصی هستند حاصل یک لحظه درک عمیق محبت شفاف صداقت یا.. همه ی این مفاهیم انسانی عالی مثل ایثار و دیگرخواهی و کمک و ..که بهمان یاد می دادند هم ازینها دارند ولی آدم فقط گاهی می فهمدشان. وقتهایی که دلش نازک شده و آماده ی هر لرزشی است. برای همه این لحظه ها انقدر محدود نیستند. مثلا من می دانم برای ز وقتی باران می آید هم ازین وقتهای غیرعادی است و  گاهی راستی طبیعت هم ازین بازی ها می کند و برای من کمتر. راستش اگر نخندی اعتراف می کنم جک های هوشمندانه هم برای من ازین جایگاه ها دارند. حالا ولش کن داشتم می گفتم یعنی آدم ازین چیزهای <جنس دیگر> و به قول خودم <عمیق> تجربه می کند و باور می کند این ها از دسته ای دیگر هستند و راستش فقط این ها نیستند و انگار این <جنس دیگر> یا <وجه دیگر> همه جا پخش است و ولی گیرنده هامان گاهی می گیرند و گاهی نمی گیرندشان. من که گفتم کی آدم این ها را می گیرد: وقتهایی که دلت یک جور رقیقی شده. نمی دانم مثلا کسیت مرده و <متاثر>ی یا جایی دلت شکسته یا آهنگ محشری شنیده ای خلاصه یکجوری <متاثر> شده ای. نمی دانم آدم چرا دیر این ها را می فهمد. می دانی گاهی جیبهایت بد پر است و نمی توانی بدوی و لذت دیوانه ی دویدن با همه سرعت را حس کنی و گاهی کسی دست می برد و توپ بزرگ محبوبت را بر می دارد و جیبهایت خالی و سبک می شود و چند قدمی می دوی و تازه می فهمی <دیوانگی> هم هست..
من نمی دانستم برای دوباره پیدا کردن خدایم باید بزرگترین توپم را بدهم. نمی دانستم می خواهم بدهم یا نه. ولی جیبهایم ناگهان که خالی شد دویدم. فقط چند قدم.
راستی می دانی دیوانگی واقعا وجود دارد..

خدا2

بیایید درز بگیریم اینکه خدای من سالهای دبیرستان و دانشگاه چطور بود و که بود. هر که بود و هر تصویری که داشت رویم خیلی تاثیر می گذاشت. راستش خوب بزرگم کرد آن سالها. ولی از اینکه خدای آدم جایی وقتی برود که کم کم کمرنگ شود گریزی که نیست. من هم صفت های مهربان و عادل خدایم که همچین کمتر به نظرم بروز می کرد شروع کردم همرنگ اجتماع شدن. اجتماع ها هم که رو به بی خدایی می روند و شیک و با کلاس هم می روند یکجوری که حس <من خیلی می فهمم> ات ارضا شود. آن موقع دیدم دارم با جریان می روم و هیچ نمی گردم ببینم واقعا جوابش چه هست و علاقه ای هم به گشتن نداشتم و همان موقع بود که تصمیم گرفتم شرایطم را تا مشخص شدن همه چیز؛ متوقف -پاوز- کنم. نه چیزی اضافه ام شود نه چیزی کم. و نمی دانستم کی شروع می کنم به گشتن. باید علاقه و حس و حالش باشد.. بیایید این ها را هم درز بگیریم. برسیم به روزهای اندکی که خدایی نداشتم و باز من و شب و قدم زدن کنار اتوبان و مهی که کسی سعی کرده بود نشانم بدهد ولی نمی دیدمش و ماهی که این بار بزرگ بود و باد و سرمای من که از سردی هوا نبود و حس گمشده ام از خدا..
آخ که چقدر دلم می خواهد این ها را درز بگیرم که خدا چرا برایم هست و چه فکر کردم و روزهای بعدش به ز چه گفتم و شاید فقط بخواهم چیز جالبی که ز گفت را بگویم که درباره ی خدای غیر شخصی بود و گفتنش مقدمه می خواهد.
دوست دارم همه را درز بگیرم که به آن برگها و گل ها برسم . آن سایه های وهم انگیز..

خدای مهربان؟عادل؟ چیز بیشتری لازم است؟ ۱

 راستش را بخواهی فیلم و کتاب یا ندارم یا حالش نیست و از آن روزهاست که باید بنویسم و باید
 بگویم..آخ از کجا بگویم؟ مدتی است می خواهم بیایم و از بزرگترینش بگویم که خدایم هست و
 انقدر نیامده ام و انقدر دیر شده که نمی دانم بتوانم بگویمش؟ با همه شاخ و برگ پیچاپیچ وهم
 انگیزش؟ نمی دانم.


نمی دانم چرا زندگی ها انقدر تکرار می شوند حداقل بچه گی ها همه یکجورند. یا خدایشان یکجورست. شاید چون بچه ها باور می کنند و همه جای دنیا به بچه راجع به خدا یک چیز را می گویند. آن موقع ها راهنمایی بودم که کتابهای کوئلیو باب شده بود و می خواندیم و در حدی که یه بچه راهنمایی بفهمد لابد می فهمیدیم. آنجا دختره می گفت بچه که بودیم دستهامان را می گرفتیم و دعا می کردیم ولی آن مال بچگی بود و الان بزرگیم و می دانیم خدایی نیست و من آن موقع هنوز <بزرگ> نبودم و از آن قشری بودم که دعا می کردم و برایم خدایی در آسمان بود و نمی فهمیدم این دختر کتاب چه می گوید.
آره داشتم می گفتم؛ بچه که هستیم بهمان می گویند خدایی <هست> و شکی در این راه پیدا نمی کند و بعد می گویند که چقدر بزرگ است و همه چیز دارد و به ما هم می دهد و تا اینجاش همان پدر و مادرمان به نظر می آید ولی اصرار می کنند که آدم نیست و اصلا توی آسمان هست و البته بعدش هم می گویند نه همه جا هست که بیشتر شعر می آید و باور نمی کنیم خلاصه می گویند نمی شود دیدش ولی هر چه را نشود دید که دلیل نمی شود نباشد مطمئن باشید هست و قوی و بزرگ هم هست و راستی یادم رفت آن اصرار روی اصرارشان که او یکی است و بیشتر نیست و برای ما هم که فرقی نمی کرد. حالا بذار یکی باشد.
برای من خدا همان خورشید بود. نه که دقیقا ها. ولی اگر می خواستم بهش فکر کنم تصورم همان بود. برای شما ها هم لابد یک بزرگی در آسمان بود. اصلا خدای همه مان یک چیزی آن بالا بود. هیچ کداممان هیچ وقت به اینکه <او همه جا هست> زیاد توجه نکردیم. مثل پرنده که باید بالای نقاشی کشیده شود یا آدم که باید روی زمین می بود یا بقیه چیزها که برای خودشان جایی داشتند. بزرگتر هم که شدیم باز خدا آن بالا بود. بهرحال منطقی هم که نگاه کنیم آن بالا یکسرش ابرهاست و سر دیگرش می رود سمت کهکشان ها و اوووه کلی جا دارد! که اگر خدا بخواهد همه جا باشد بهرحال بیشترش می افتد آنجا. چون آنجا خیلی بزرگ است. مثل خودش.

بگذریم اصلا اینکه خدا کجا باشد هیچوقت خیلی مساله مهمی نبود. حتی اینکه ۱ی هست و دوتا نیست هم بیشتر وسیله ی منطق بازی و ابو علی سینای فیلسوف چه برهانی آورده و این قرتی بازی ها بود و برای ما هیچ وقت فرقی نمی کرد. اصلا اینکه هست یا نه هم بحثی نبود و الانا که دیگر خیلی بزرگ شده ایم* موضوع شده وگرنه این هم موضوع اصلی نبود. حتی آن یک ملیون صفتی که برای خدا ردیف می کردند هم هیچ وقت مساله مان نبود. همیشه مساله مان چند تا دانه صفتش بود: اینکه مهربان هست یا نه؟ عادل هست.چطوری؟ اصلا می بیند ما را؟
و شاید یکی دوتای دیگر. همه اش همین. بعد خیلی می خواستیم شاکی شویم اگر احساس می کردیم <مهربان> و <عادل> نیست می زدیم زیرش و می گفتیم بد هست. یا می گفتیم نیست. فکر می کنم تصورمان از خدا بیشتر بابا بوده تا خورشید..؟فکر می کنم باید بیشتر بهمان تاکید می کردند که <در آسمان> هست. اینجوری تصورمان بهتر می شد باز.

---------------------------------
*خیلی بزرگ که نه. وسطش هستیم دیگر. پیر که شدیم باز دست می گیریم به دعا و خدایمان می شود همان خورشید توی آسمان.

چله

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سهم من

 ای فلک بی من مگرد

                       ای قمر بی من متاب

           ای زمین بی من مروی

 ای زمان بی من مرو

...






------------------------------

*قربانی خوانده.زیبا.
**این روزها فکر می کنم طلب وصول نشده ای دارم که اگر باز معلقش بگذارم برای همیشه از دستم می رود و می بینی آدمها چه خدا دزد شده اند و خدا و دین و آرام آدمها را می دزدند؟ اطرافت مالباخته ها را می بینی؟بهترین ها هم هستند.. راستی باید همتی کنم و خدایم را پیدا کنم دیرتر دیر می شود..


سوراخ دعا

بعد ۲۳ سال تازه یادت افتاده؟

یعنی این همه سال اینقدر سیر بودی..

یا مثل همه آدمهای کمرنگ گاهی بودی و گاهی نبودی..