به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

سخن

 

 در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا  بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. 

 

 

 

----------------- 

*همش درست ولی می شه مگه مطلب دنیا نباشه؟؟ آدم مثلا به همپروژه ایش زنگ می زنه.. 

یاد فرانی و زویی افتادم. اون بنده خدا بود که راه افتاده بود ببینه همیشه ذکر خدا رو گفتن یعنی چی..یعنی چی که همیشه؟ و وقتی تو چاه آویزون بود هم.. 

قشنگه

عظمت

 پادشاه

 برای دیدن همه ی زنها دستور داد طبل بکوبند

 و نخستین زنی را که دید

 شیفته ی او شد*.

 

 

این متن به دلم نشست برای اینکه پادشاه برای دیدن زنها دستور داد طبل بکوبند و بیشتر برای اینکه شیفته ی نخستین شد. این را دوست دارم چون می توانست بگردد و بگردد و بگوید: آیا بهترش نیست؟ ولی آنقدر عظمت در نگاهش بود که همان اول همه ی عظمت را دید و یافت..

من باور دارم عظمت باید در نگاه تو باشد و باور ندارم نه در آنچه بدان می نگری. من فکر می کنم هر چه که نشانی از بودن دارد و نشانی از خدا دارد آنقدر عظیمست که در کل جهان نگنجد و همیشه حرفی در این نیست که آنچه به آن می نگری عظمت دارد. حرف در عظمت نگاه توست که چقدر از آن را می بیند. چقدر از این بینهایت در نگاهت می گنجد؟ چقدر را می بینی؟

من به این باور دارم ولی این همیشه رفتار من نیست. من از چیزها و کسانی دل کنده ام و گاه به سختی حتی. چون عظمت را نیافتم. و پس از آن همیشه فکر کردم پس عظمت نگاه من چه شد؟ و هیچ کس من را سرزنش نکرد که پس عظمت نگاه تو چه شد؟ و حتی گاه و بیگاه تشویق شدم آنچه برایت کم ارزش بود را دور ریختی. تشخیص و اراده. آفرین.

عظمت در نگاه من همیشه نیست..می توانی سالها بنوازی و آنقدر عظمت در گوشهایت نباشد که روزی دست بکشی.. می توانی بین آدمهای اطرافت خوب و بد کنی و کسانی را کم و بیش کنار بگذاری و از بیرون آفرین بشنوی و از درون عظمتش کجا بود؟چرا ندیدم؟ پس عظمت در نگاه من کجاست؟..

من پذیرفته ام به آدمها و به خود نباید سخت گرفت و حالا فقط می توانم بگویم نگاه من محدودست. عظمت را در جایی می یابد و در جایی نه. عظمت هست. همه جا هست. ولی من همه جا نمیابمش. من محدودم و کوچک. گاهی چیزها و کسانی را کنار می گذارم که عظمت را در آن ها ندیده ام. می توان افسوس خورد که چه کوچکم. می توان امید بست بزرگ می شوم.

گاهی دلم می خواد دهانت را با دستهایم بپوشانم وقتی می پرسی پس عظمت در نگاهت چه شد؟ نمی پوشانم شاید از بسته شدن چشمهایت می ترسم و از عظمتی که دارند..

-------------------------------

*ابتدای کتاب نامه های طلایی از بوبن

فروختن غم انگیزه

 

دیروز تو مهمونی بحث این تفلونا بود که یه ظرفن (و تفلون هم نیستن در ضمن) و درشون هم بسته می شه و یه جوریه که دو طرفش یه شکل می شه! آره آره می دونم عالی توصیف کردم. حالا بعدش مهمه که بحث به ساندویچساز رسید. یا همبرگرساز؟ من یاد یه روزی تو بیمارستان افتادم(یا بانک بود؟). خیلی قبل بود. شاید راهنمایی بودم. اونجا یه آقایی تو نوبت نشسته بود که یه بقچه سفید دستش بود بعد توی اون بقچه یه همبرگرساز داشت. من قبلش ندیده بودم ازین وسیله ها بعدش هم دیگه ندیدم حتی با اینکه مامان یکیشو خرید فکر کنم دلیلشم اینه که فوق العاده چیز بی مصرفین. بهرحال اون آقاهه که میانسال هم بود اون همبرگرساز رو باز می کرد و هی با پارچه تمیز می کرد. خیلی این کار رو می کرد و توضیح داد که آوردتش که ببره و بفروشه. عین مامانا که هی دختر کوچولوشونو مرتب می کنن و یه لحظه ولش نمی کنن ها. هی موهاشو از پیشونیش می زنن کنار هی لباسشو مرتب می کنن هی..این آقاهه هم همش اینو باز می کرد و اون وسطاش که دندونه دندونه ای هست رو هی تمیز می کرد.. 

این صحنه تو ذهن من مونده و خیلی واسم غم انگیزه. یعنی هی به خودم می گم اینکه کسی بخواد چیزیش رو بفروشه غم انگیز نیست ها. اصلا مال دنیا ئه و حالا آدم یه موقع نداره یه موقع داره. دیدی این خانواده ها رو که وضعشون متوسط و خوبه و دچار مشکل می شن و کم کم زندگیشون رو کوچیک می کنن؟ منم ندیدم ولی اگه خودشون ناراحت نباشن و با خودشون فکر کنن شرایطه دیگه یه موقع خوبه یه موقع بده. اینکه دیگه شادی و غصه نداره طبیعته زندگیه. و مخصوصا جلو بقیه هم از این قضیه خجالت نکشن - چون کسی واسه طبیعت زندگی نباید خجالت بکشه- همه چیز خوبه ها.  اصلا آدم خوشش هم میاد.toppoints.gif : 75 par 41 pixels..مثل یه موجسوار می مونن که رو موجا نشستن.

ولی یه موقع این آدما این جوری فکر نمی کنن و دلشون رو خیلی به اون وضعی که داشتن بستن و دونه دونه چیزایی که از دست می دن رو غصه می خورن .. این خیلی غم انگیزه. آدم دوست داره هر چی زودتر وضعشون باز خوب شه و بهتر هم بشه و باز لباسای شیکی بپوشن و لا به لای حرفاشون پز بدن و..با اینکه باز اعصاب آدم خورد می شه و دوسشون نداره ولی بازم.. 

آدم دلش می خواد دعا کنه : 

خدایا مال رو از کسی بگیر که جنبه اش رو داره و بهش دل نبسته. مال کسیو که بهش دل بسته ازش نگیر هیچوقت.. 

می دونم دعای خوبی نیست. ولی من هنوز دلم می خواد فکر کنم اون آقاهه همبرگرسازشو بیخیال فروخته و آخرش یه نگاه حسرت یا خداحافظی هم بش ننداخته.. 

چرت و پرت نوشتن و از خاطره و روزانه گفتن و شعر و غیره راحته ها ولی اینکه بشینی فکری که این مدت تو سرت بوده رو بنویسی سخت می شه. مثل همین فیدبکه. ولش کن می ذارم هروقت دلم کشید ادامه اش می دم 

 

*اعلانیه

 چرا نوشتن گاهی اینقدر سخت می شود؟  

 

*در یک پاراگراف توضیح دهید

تقویت کننده بدون فیدبک۱

 

ترم پیش که دکتر ش همه زندگیمونو کرده بود طراحی تقویت کننده خیلی با این تقویت کننده ها احساس نزدیکی می کردم. 

یه موقع احساس کردم عین یه تقویت کننده بدون فیدبک می مونم. 

می دونی تقویت کننده ها رو چجوری طراحی می کنن؟ اینجوری که یکی دو تا طبقه رو پشت سر هم می ذارن جوری که گین حدود ۴۰۰۰یا ۵۰۰۰ بشه مثلا. (کلا قراره آخرش گین ۱۰-۲۰ در آد حالا تهش ۱۰۰) این گین خطی نیست و تو فرکانسای مختلف فرق داره. کلنش یعنی زیاده ولی صاف و صوف نیست! حالا میان روش یه فیدبک می بندن که گین رو حسابی میندازه(همون طرفای۱۰-۱۰۰ می شه ) ولی توی اون بازه صاف و خطیه. 

حالا این تقویت کننده یه نقطه کار داره یعنی یه جای ثابتی که باید وایسه و اطراف اون کار کنه. فکر کن که من برداشته بودم یه همچین موجود گنده ای رو طراحی کرده بودم و بدون فیدبک رو نقطه کار نگهش داشته بودم. یعنی مثل این بود که یه برج لگویی رو روی یه کبریت واستاده سوار کنی. 

و خوب کار هم می کرد.. *

حالا کاری به اینش ندارم. کارم به اون تقویت کننده هست قبل اینکه فیدبکشو بذاری. با اون گین زیاد و وحشیانه اش. ۱ میلی ولت روش می ذاری و ۵ ولت تهش می بینی که برابره با منبع تغذیه اش! و ۰.۱ میلی هم زیاده.. 

چقدر طولانی شد! بقیه اشو بعد بیام بگم.

 

 ---------------------------------------------

* به خاطر این افتضاح ۵۰٪ نمره رو بهم نداد

من دست فرمونم خوبه

 

این جلسه سوم رو با یه پیرمرد نه چندان مهربونی گرفتم. 

بهش گفتم جلسه سوممه و قبلش برمی گرده به سه سال پیش. گفت ولی دست فرمونت خوبه. علاقه داری به رانندگی؟ 

گفتم :نه. 

بعد برای تلطیف فضا یکم خندیدم.  

الان که فکر می کنم می بینم باید اول تلطیف فضا می کردم بعد بازم در حین تلطیف می گفتم نه رو. نه؟ مثل اینه که یه نقاش ازتون رو هوا بپرسه نقاشی هنر باحالیه نه؟ بگی مزخرفه..بهرحال شغلشه. 

 

پ.ن. اصلش اومدم این پستو بنویسم که در خلالش بفهمی دست فرمونم خوبه! بعد دیدم حالا که هم من می دونم منظورم چیه هم شما می فهمین بیام یه کاری بکنم حداقل هردومون مطمئن باشیم!یعنی مثلا نکنه که نفهمین من دست فرمونم خوبه! دیگه سابجکتش کردم..

شاید من روزی یه گدا بشم

 

راستی این قضیه دور بودن غرور جالبتر از این حرفاست.. دیروز اتفاقی حرف گدایی شد. بعد این تو ذهن من موند. ببین من همیشه هدف اجتماعی و آرزو و اینام این بوده که یه شرکتی چیزی می زنم بعد کلی شغل و درآمدزا می شه و یه سری آدم رو پوشش می ده و خلاصه به شعبه و اینا که می کشه یه شعبه اش همیشه اختصاص داره به آدمایی که از زندان دراومدن فقط. واسه اینکه به  اون بیچاره ها کار نمی دن راحت. خلاصه همینجوری همه چیز خوبه ها ولی تهش اون غروره رو می بینی؟ اینکه من همیشه تو تصورم اونیم که آدما رو زیر پر و بالم می گیرم و همیشه فکر می کنم خوب من هزارتا کار بلدم و بیشک همیشه درامد راست درست خواهم داشت و حالا فقط مساله ی انفاقش می مونه.. یعنی آدم فکرشو که می کنه می بینه اون کارگره حس عبد رو بهتر داره تا اون صاحب کار. و اون صاحب کار که به فکر آدماست از این نظر وضعش بدتر هم هست.. یعنی ناخودآگاه خودشو یه نیمچه خدا می بینه. به اینکه «خوب» و «حامی» باشه عادت می کنه. شرط می بندم اگه وضعش بد شه براش قرض گرفتن و کمک خواستن سختتر از اون کسیه که به اندازه اون موفق بوده ولی «حامی» و «به فکر مردم» نبوده.. 

حالا گدایی اینجا به کار میادا. ببین من اگه یه روز این آدم باشم باید هر چندوقت یه باری برم و یه مدت گدا باشم. یه گدای راست درستا. یعنی از خونه و زندگیم دور بشم و وسیله ی ارتباط برقرار کردن با آشناهام رو هم نداشته باشم-مثلا گوشی یا کارت تلفن یا.. - و پول و کارت و اینا هم بر ندارم. اینجوری واقعا مجبورم واسه خورد و خوراکم گدایی کنم و تا پول کافی جمع نکردم نمی تونم برگردم. اونوقت هر روز چشم می دوزم به دست مردم و ازون صندلی خداگونه ام میام پایین و پایین و عبد و نیازمند و وابسته*... 

می دونی تو این فکره هم باز یه غرور و بی نیازی ای هست..اینکه من واقعا نیازی به کمک آدمای دیگه ندارم و دیگرون نیاز به من دارن و فقط خودم دستی دستی دارم خودمو تو اون شرایط قرار می دم.. 

می شه به این فکر کرد که من واقعا ممکنه یه روز آدم موفقی نباشم. حتی هیچ کار و درامدی هم نداشته باشم. خانواده و همسر و اینا هم نداشته باشم. شاید واقعا یه روز یه گدا باشم..چقدر واسم خنده داره؟! عجب غرور ریشه داری.. 

 

 ---------------------------------

* می دونم نباید نسبت به آدما احساس عبد و نیاز کرد ولی فکر کنم منظورم اینجا مشخصه

دلای بزرگ۳

این قسمت خیلی به دلم نشست:« ..به محض اینکه به او -ماری- نزدیک می شدم یکه می خورد و چشم هایش را باز می کرد و شروع می کرد دست مرا بوسیدن. من دیگر دستم را پس نمی کشیدم چون می دیدم انگاری بوسیدن دست من بار از دلش بر می دارد.. »* اینکه تو نذاری یه بخت برگشته دستتو ببوسه برای اینکه مغرور نیستی یه چیز خوبه ولی بهترش اینه: اینکه این قضیه که اون آدم بهرصورتم باشه از تو پایینتر نیست اونقدر خوب جا افتاده باشه که بوسیدن اون هم چیزی رو تویت تکون نده و حس غرور و معذب و اینا نکنی و واسه اینکه اونو خوشحال می کنه بذاری کارشو بکنه.. 

فکر کنم خیلی نا مفهوم گفتم. کلا منظورم این بود که صفای دل و محبت خاصی می خواد. 

 

 

 

----------------------------------- 

* ابله از داستایوفسکی

اگین!

می بینی اصلا قسمت نیست؟ من دیشب کلی تایپ کردم یه پست عکس دار بود راجع به بخشیدن  لباس و اسباب بازیای کودکی و اهدای عضو! در مرحله افزودن عکس قاط زد و همه چیز از دست رفت باز!!!