به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

می شه ندید

باید بشینم پایان نامه ام رو تموم کنم ولی می دونین که آدم وقتی ددلاینی چیزی داره همون موقع علاقه به همه کار هم داره. حالا من یه پست کوچیک می نویسم و می رم.

وضعیت من و ر یه جوریه که زیاد باید سفر کنیم. معمولا هم تنها تنها. من که آدم سکونم چند سالیه که بیشتر عمرمو دارم تو ماشین و قطار و هواپیما می گذرونم. قطار از همه بهتره و هواپیما از دو تای دیگه برام سختتره. زودتر فرودگاه بودن و از بخش امنیت گذشتن و منتظر نشستن و بعد چند ساعت رو صندلی هواپیما تکون نخوردن همش سخته. منم که مثل همه بدبخت بیچاره های مثل خودم همیشه بخش اکانامی که همون معمولیه رو سوار می شم. ر کلاسش بالائه و پیش میاد با بیزینس کلاس اینور اونور بره. خلاصه از این سفراش کلی امتیاز جمع کرده بود و بهش ۴ تا کوپن بیزینس کلاس داده بودن که نگه داشته بود یه موقعیت باهم بریم استفاده اشون کنیم! یه موقعیت سفر دونفره پیش اومد و ما با این کوپنها رفتیم و اومدیم. بعد چون کلا امتیازای ر زیاد بود می تونست توی فرودگاها از اتاقای پذیرایی این آدم باکلاسا استفاده کنه. منم چون با اون بودم می تونستم باهاش برم.

 خلاصه چشمتون روز بد نبینه! من تازه فهمیدم این بیزینس کلاسا چجوری سفر می کنن! اولا که خیلی زود نمی رن فرودگاه چون صف بار دادن  و از بخش بازرسی گذشتنشون جدا و کوتاهه :-|  بعدم که رفتن اونور بازرسی نمی رن مثل من و شما بشینن در گیت منتظر سوار شدن که! می رن اتاقای پذیرایی اونجا رو مبل و تخت می شینن و خوراکی می خورن و مجله می خونن! بعد آدم می خواد اصلا گیت باز نشه که همونجا بمونه! بعد از اونجا یه راست می رن سوار هواپیما می شن. زودتر هم می رن و من و شما رو تو صف نمی بینن! رو صندلی های خوبشون اون جلو می شینن و باز ما رو اون عقب نمی بینن! 

خلاصه ما با این وضع رفتیم و اومدیم و کلی کیف کردیم و خودمونو جای آدمای بیزینس کلاس تصور کردیم و اینا. آخرش که برگشتیم من تازه متوجه شدم که نه تنها خسته نشدم از سفر بلکه خستگی رو ندیدم. یعنی اون آدمای شبیه خودم که می رن بخش معمولی و منتظر می شینن و رو صندلی عادی می شینن و اینا رو اصلا ندیییدم که بخواد به ذهنم برسه که سفر ‍<< می تونه >> سخت و خسته کننده هم باشه. 

حتی دستشوییهامون هم جدا بود.

واسه همین تو راهرو هم بهشون برنخوردم.


قبلا که دانشجو بودم تو تهران زیاد اتوبوس و تاکسی و مترو سوار می شدم. ماشین نداشتم و بنابراین کلی وقت تو خیابون می گذروندم تا برسم خونه و دانشگاه. همیشه مهمترین مساله ی راهم بچه های خیابونی بودن و هربار سوال اینکه ازشون بخرم یا نه یا چجوری باهاشون برخورد کنم. بار آخر که رفته بودم ایران وضعم فرق می کرد. برعکس دانشجویی وقتم کم بود و پولم زیاد. از سر دولت تا دو تا کوچه بالاتر رو با دربست می رفتم که دیرم نشه. وقتی سفر تموم شد و برگشتیم اینجا به ذهنم رسید که اصلا بچه ی خیابونی ندیدم! اگه خاطرات دانشجویی نبود اصلا نمی فهمیدم اونا وجود دارن. مثل ر که نمی دونست چون با ماشین خودش رفت و آمد می کرد. یه لحظه فکر کردم چه خوب! حتما کم شدن و دیگه تو خیابون نیستن! نیستن؟

 نمی دونم چقدر طول کشید که یاد بیزینس کلاس سوار شدن بیفتم و احتمال بدم که اشتباه می کنم. اونا احتمالا سرجاشون بودن. فقط من ندیده بودمشون.

یعنی نشده بود که ببینمشون. 

راهروهامون جدا بود.


حالا اینا رو ننوشتم که نقد اجتماعی بکنم و بگم فقیر هست و غنی هست. اونا همیشه هستن. همیشه هم بد نیست همیشه هم خوب نیست. منظورم بیشتر تجربه ی فردی خودمون بود. اینکه بلاخره یه گوشه ی این منشور پر ضلع باید بشینیم. بعد یه کره ای هست اطرافمون که حداکثر همونو می بینیم. من می دونم که من نوعی همش آدمای شبیه خودم رو می بینم. ولی تجربه تکان دهنده ایه وقتی به چشم ببینی که چیزایی هست از زندگی بقیه که ممکنه هیچ وقت نبینی و ندونی و درکشون نکنی.

نمی دونم شاید باید به فیلم و کتاب پناه برد تا گوشه های دیگه رو دید. 

یا گاهی اگه تونستی از گوشه ی منشور پاشی و یه سر به یه گوشه دیگه بزنی. با ر سفر کنی و حباب راحت بیزینس کلاسا رو  ببینی یا سوار دربست نشی و یه سلام به بچه های خیابونی بکنی.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد