به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

کوه جمعه

تصمیم گرفتم به هفته ای یه بار کوه. راه می رم. ورزش. طبیعت. صبح زود. خواب عمیق بعد نهار روز جمعه. برنامه ی دلچسبیه.

هفته پیش تعدادمون زیاد بود. کوه سخت بود. دل من بعد مدتها از هفت دولت آزاد بود. خوش گذشت.
این هفته بچه ها نیومدن. من و مژگان با هم رفتیم. شب اس ام اس زدم کتاب شعر یادش نره. قبلاها ز سهراب آورده بود. امروز مژگان حافظ آورد. من فروغ. انتخاب سختی نبود. یکی دو تا کتاب قابل حمل بیشتر نداشتیم. و من می دونستم مژگان حافظ میاره.

رفتیم بالا.

آفتاب دور بود. رو قله بود. کجا باید صبحونه می خوردیم؟ من سردم بود. تو سرما گاهی احساس بدبختی می کنم. دلم می خواست برم تو اتاقم. در بسته. زیر لحاف. گرما. تنهایی. یه جا به آفتاب رسیدیم. اولین روشنیش که افتاد روم گرم شدم. همه چی برگشت. نه اتاقمو می خواستم نه برگشتن. کوه خوب بود. دوست داشتم حالاها ادامه بدم. برگشتم به مژی یه لبخند گنده زدم. یعنی چه خوبه...  گفتم مژی رسیدیم قله! مژی گفت یه ذره ما بالا رفتیم دو ذره اون پایین اومده. راست می گفت. برگشتنی همش آفتاب بود. آب هم بود. سنگ و کوه هم بود. خدا هم بود. شادی نبود. زندگی بود. خالی بود. گفتم مژی یه موقع ها دلم یه تفریح حسابی می خواد ولی پیدا نمی کنم. کمتر چیزی دیگه اونقدرا حال می ده. گفت آره درد همه همینه. گفتم تازگیا یکم دپم. چرا؟ گفتم آخه کمتر چیزی قشنگه تو زندگی.. راستی کمتر چیزی قشنگه؟ اگه به ته رسیدیم و سیمرغی نبود؟ اینا رو نگفتم. می فهمید چی می گم. دردم سیمرغ نبود. فکر کنم گنجشک می خواستم. همین حوالی. دور و بر روزها. بین ساعت ها. خسته شدم از کلاغ. سیاهی بدصدایی دانایی ترس.

روی سنگا کنار آب نشستیم. فروغ رو درآوردم و براش باز کردم. اول دفتر تولدی دیگر اومد. بهش گفتم به! عجب فالی داری:

 نگاه کن که غم درون دیده ام
 چگونه قطره قطره آب می شود
 چگونه سایه ی سیاه سرکشم
 اسیر دست آفتاب می شود
 نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
 اشاره ای مرا به کام می کشد
 مرا به اوج می برد
 مرا به دام می کشد
 نگاه کن
 تمام آسمان من
 پر از شهاب می شود

                  ...

                     و آفتاب می شود


-----------------------------

* جواب نظری که خواست تایید نشه: چی سخته؟ کوه؟ یا پستم رو نامفهوم نوشتم؟

نظرات 8 + ارسال نظر
:دی یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:44 ق.ظ

اون راه میرم خط اول یعنی چی اون وقت؟ :دی

یعنی می رم کوه که راه برم ورزش شه دیگه!
نه خیرم کوه نرم هم راه می رم!

من و زهرای خوبم یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ

سلام همشیره

ما اینیم دیگه
تو این فضا سیر میکنیم

نه قضیه فضا نیست. فضاتون که پاکه و دوست داشتنی-گاهی-
قضیه شعاری بودنه. مثلا من بیشتر فضام درس و دانشگاهه. حالا شما فکر کن جای نوشتن از احوالات خودم هر سری بیام بنویسم:
سلام بر علم که روشنی افقهاست!!

امروز به حول الهی رفتیم دانشگاه این سنگر علم و راستی. به راستی که اگر مردم همه تحصیل کرده بودن چهره جامعه چه می شد.
و وسطاش یهو بگم:
سلام بر تو ای کاشف برق!
و..!
آقا این ادبیات صدا سیماییتو یه کوچول بذار کنار ببینیم خودتون چطورین. به نظر من جالب میاین. من حتی گاهی ازتون پند هم می گیرم
البته حیف که شما نمیاین از من پند بگیرین!

[ بدون نام ] یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ

امیدوارم این هفته دیگه بتونیم بریم چیتگر! :) باشه؟

این هفته ما می ریم آهار!
هفته بعد
رو قول مخاب جماعت نباید حساب کرد ؛)

هیچی سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:32 ب.ظ

این حقیقت داره؟

خودم چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ

ببخشید که کامنت بالا رو جواب ندادم. در طی یک فروند خشم فرو نخفته! تصمیم گرفتم کامنتی که تشخیص ندم مال کیه رو جواب ندم ولی تایید کنم.
مثلا می تونین تو بخش ایمیل اسمتونو بگین که خودم بفهمم کی اید و بقیه نه!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ب.ظ

پس منظورتون از <کپی رایت داره> اینه که اون کامنت <صاحب داره> ؟
پس چرا آی پی ها نمی خونن:-؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ

نباید تو اون قسمت بنویسین چون محدودیت جا داره همش نمیاد.
همین جا بنویسین تهش بگین خصوصیه تاییدش نمی کنم!

[ بدون نام ] جمعه 5 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ب.ظ

شراره ای مرا به کام می کشد

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد