به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

مفعول این عصرها منم

5عصر که می شود هوا می رود که یواش و تند تاریک شود. عصرست و زود می گذرد. من هنوز در ادامه ی خواب دو ساعته ی ظهرم که دلیل شروعش و پایان پیدا نکردنش فرار بود. فرار از شرایط که من مفعول آنم و فاعلش نیستم.

پشت پرده ی توری اتاق آخرین نورهاست و من رفته رفته عصر می شوم و یک لحظه خوابم و در کودکی من درختهای خیلی بلندیست که سیاه سیاهند و برگهای ریز و پری دارند و بینشان کلاغها هستند و درختها و عصر نارنجی بینشان مال گ هست که جوانی و نوجوانیش همه کودکی من بود..بیدارم و رفته رفته عصر می شوم و از جایم بلند نمی شوم تا خواب خودش باز بیاید و باز برود و من مفعولش باشم که از فاعل شدن ناامیدم..در بزرگی من در روزهایی که گذشته من روی یک وسیله ی زرد ورزشی نشسته ام و صورتم تکیه به دستها و زمین را نگاه می کنم و پاهای جفت شده ام را و به شرایطی که می دانم می خواهد چه بشود و خودی که مفعولست و نمی تواند چیزی را تغییر دهد و فقط نالان است و صدای فاعلی که می گوید نمی گذارد چنین شود که تو می دانی ولی دانستن تو از توانستن او قویترست و این را هم می دانی و فقط می دانی و نمی توانی چون مفعولی و عصر نمی شود..2 ساعتی از زمین و زمان فرار کرده ام و کم کم عصر می شوم. خواب چه دارد که بیداری ندارد نمی دانم. در بزرگی من در لحظه ای که حال است من فکر می کنم کی ممکنست بلند شوم و زمانی و دلیلی پیدا نمی کنم و راستی چرا به دنبال دلیل بودم؟ شاید همه عصرها مفعولم و می روم که باز بخوابم و عصر باشد، که نمی خوابم و بلند می شوم و می نویسم که چه است این مفعول بودن؟ نمی دانم بلند شده ام که عصر بشود و فاعل باشم و فعل انتخاب کنم و قدم پشت قدم یا عصر می شوم و شب و صبح و مفعول زمان و مکان و حتی مفعول فعل هایی که باید فاعل می بودم..
آن درخت های خیلی بلند و سیاه و ظریف گ با کلاغهایش نمی دانم در عکسی بوده اند که در دستهای کوچکم گرفته ام و نگاه کرده ام و من مالک نبوده ام یا در واقعیت من بوده اند و با گ به آنجا رفته ایم و دور هر درخت بلند چرخیده ام و گیج و گیج و گیج و جا و زمان و مکان آن بود که گ و بزرگترها می ساختند و من فقط در آن قرار می گرفته ام و نه می دانستم به میان این درختها می آییم و نه می دانستم کی می رویم و نه وقت آمدن بهانه ای و نه وقت رفتن..درختها و کلاغهایش را گ می ساخت یا برای او بودند نمی دانم..آن عصرها ساخته می شدند و من نمی ساختم و الان چرا خوابش را  می بینم؟ شاید چون خودم را گذاشته ام روی تخت آرام و بی صدا که عصر شوم..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد