به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

زمستون

امروز داشتم میومدم که از در اصلی دانشگاه بیام بیرون. دیدم اون باغچه ی زیر پله های دفتر روزنامه رو گل و سبزه کاشتن و بو و رنگ زمینش می گفت همه جا رو کود دادن. یکمی وایسادم و خوشم اومد ولی بعد اون کاج سبز کمرنگه رو که دیدم اون وسط کاشتن بیشتر از "خوش اومدن" حس کردم. متاثر شدم. با خودم فکر کردم عجب فصلیه این زمستون. فصل مردن و کاشتن. یاد  زمستونای قبل افتادم. راستش یاد کاشتن افتادم. تا حالا شده بکاری و برنداری؟ (فعلشو پیدا نکردم. اگه راحتتری بخون ندروی یا مثلا برداشت نکنی) شدنش رو که معلومه شده. آدم خیلی وقتا می کاره و برنمی داره. همش هم یادش نمی مونه ولی گاهی بعضیاش یادش میان..

تا حالا شده تو زمستون بکاری به هزار امید و تابستون برنداری به هزار دلیل؟ اونموقع چه کار کردی؟

من؟ من اول خودمو کوبیدم به در و دیوار. بالا و پایین پریدم دنبال هزار تا راه گشتم و وقتی یکی هم پیدا نکردم بهم ریختم و مثل بچه هایی که از یه چیز بزرگی محرومشون کرده باشی و چشماشونو ببندن و دهنشونو باز کنن و سر مامانشون داد بزنن متنفررررررمممممم از هممممه متنفررررررمممم..آره مثل این بچه ها گریه کردم و کفر گفتم.

بعد کم کم آروم شدم. دلمرده. بی حس. گاهی تمام چیزی که به بیرون مربوطت می کنه دو تا چشمه..دو تا چشم خیره مثل مال من. آدم فراموشکاره. یادش می ره چیزی رو که باید یادش بره. منم یادم رفت..تا یه روز مثل امروز که زمستونه و بوی کود باغچه ی تر و تازه می زنه زیر دماغت و یادت میفته گاهی کاشتی و بر نداشتی..

امروز حس کردم جدی جدی یکی اون بالاها هست که می بیندم و واسه من تصمیم می گیره. تصمیم می گیره که بکارم یا نه. بعد که کاشتم تصمیم می گیره بردارم یا نه. یعنی واقعا یکی هست که جلو جلو می دونه چی می شه و چی باید بشه.

 تا حالا کسی رو دیدی که به اندازه بابا و مامانت خیر رو برات بخوان؟ خالص و بی ریا؟ هییییچکی اینجوری واسه آدم چیزیو نمی خواد حتی نزدیکترین دوستت حتی همسرت. مادر و پدرا- خوب یا بد- همشون یه جورین که آدم رو متاثر می کنن. یه جوری عالم و آدم رو واست می خوان. یه جور غیر منطقی ای، یه جور متاثر کننده ای. فکر کردم یعنی یکی هست که نگران درس و زندگی و حس و خوشبختی منه و برام فقط خوبی و خیر رو می خواد همون جور متاثر کننده حتی بیشتر از اون..تصورش سخته..

 اون موقع حس خاصی پیدا کردم. یه لبخند. یه دل شاد. یه تعجب. یه حس.

نمی تونم چیزی به بزرگی خدا و عشقشو درک کنم ولی می تونم اون توجه و اهمیت همیشگی بابامو تو ذهنم بیارم و بگم یه چیز بزرگتر و خالصتر از این!

... اون موقع فکر کردم تا باشه ازین برنداشتنها

این کوک را بپیچانم

گاهی سرحال نیستی. هفته ها می گذرد ها ولی تو همین طور ته حال هستی. بعد هی خودت را می کوبی به در و دیوار و پنجره و سقف و خلاصه هر سطح در برگیرنده ای .. که بفهمی چه مرگت شده ولی نمی فهمی ولی می دانی یک مرگت هست.

حالا من نمی دانم تو چه می کنی بعدش! ولی من این دفعه بالاخره فهمیدم چه مرگم شده. می دانی کوکم بهم خورده. بعد این کوک فلوت نیست که دستت بگیری و یک لا بزنی و سر ساز را کم کم بکشی بیرون تا کوک شود.

کوک سنتورست که پیچ ها دارد و یک پیچ را درست کنی دو پیچ را بپیچانی.. اووووه باید تا آخر پیچها را بروی.

.

.

دیشب س بعد اینکه فهمید فوق را هم چسبانده ام پشت ۴سال کارشناسی می گفت «پریسا آدم درس هم بخونه مثل تو بخونه ..» خواستم بگویم «توزادت را ۲ ساعت پیش من بذار» که بی ربط بود و نگفتم.

نه که دلم بچه بخواهد. نه.

ولی می دانم اگر دو ساعت می دادش به من کوکم میزان می شد.

بحث بلدی؟

این روزا زیاد فیس بوک می رم و بحثای بچه ها رو می خونم. علاقه دارم بحثهای یه بنده خدایی رو دنبال کنم. می دونی چه جوریه؟ از این آدماست که عصبانی نمی شه و جواب می ده به طرف مخالفش. یعنی آدم با یکی بحث می کنه بعد اون یه حرف پرتی بزنه دیگه قاط می زنه می گه اصن به در.ک که فکر می کنی ... ولی فرد مذکور تا جایی که من دیدم اون فحشه رو نمی ده و باز جوابی با منطق خودش می ده و..


من توان بحث کردن ندارم. زود عصبانی می شم و وسوسه که با راه های غلط میانبر خودمو راحت کنم. همون راهی که بیشترمون می ریم: ۴تا دری وری به طرفمون می گیم که عصبانی شه و خودمون راحت می شیم.

مثال: توی مترو با ز بودم. یه خانومی مسن با یه دختر خانوم چادری خیلی بسیجی(من از وقتی دانشجو شدم عادت دارم به کسایی که قیافه ی غلیظ مذهبی دارن می گم بسیجی) داشت بحث می کرد که چرا تو زندانا ... شده و اون دختره می گفت شما که خودت ندیدی پس نشده و اون می گفت چرا و.. کلا ۵مین هم بحث نکردن که زدن به جاده خاکی. دختره گفت آره شما اگه مطمئن بودی از این اتفاقا الان اینجا نبودی و تو خیابون بودی و داشتی شعار می دادی و ترسیده بودی. اون موسوی ترسو هم قایم شده و... اون خانومه هم گفت شما از قیافه ات معلومه چه جور آدمی هستی. از اون زنایی که اسیر و بنده ی شوهرتی..

فکر کردین بعد گفتن این حرفا دیگه بحثی امکان پذیره؟ اون خانومه هم پیاده شد و یه قیافه ای به خودش گرفت که یعنی من خیلی الان راضیم از خودم( می دونی چه قیافه ای؟ از اینا که بچه مدرسه بودیم بعد با دوستمون قهر می کردیم و سر لج میوفتادیم. بعد یه موقع که با یه دوست دیگه از جلوش رد می شدیم چه طوری ادای شادی و رضایت در میاوردیم و شاید صدامونم یکم غیر طبیعی بالا می رفت؟!که یعنی من ککم هم نمی گزه که تو نیستی و اینا! آره همون! چقدر بچگی کردیم..یادش به خیر..)

می بینی کل واقعه چقدر بی معنی و مخرب بود؟ همه حرف دو طرف این بود:

تو حرف منو قبول نمی کنی و من یاد اتفاقات مزخرفی که این روزا افتاده میفتم و عمیقا ناراحت می شم و تو رو یکی از اون آدم بد ها می دونم. بهر حال می خوام ناراحتیمو خالی کنم پس همه تفاوتایی که با من داری رو نام می برم و تو رو به خاطرشون تحقیر می کنم.


یه چیز جالب دیگه هم این وسط اتفاق میفته. اینکه دو طرف این قصد همدیگه رو نمی فهمن و پیام اون رو که فقط می خوام الکی یه چیز تحقیرآمیز در باره ات بگم که خودم خالی شم رو نمی فهمن و واقعنی تحقیر می شن. می دونی وقتی اون خانومه با حالت فاتح پیاده شد اون دختره چی کار کرد؟اون دختره هم شروع کرد به نام بردن چیزایی که بهش افتخار می کنه واسه ترمیم غرور شکسته شده اش. از اینکه شوهرش آدم خوبیه و افتخار می کنه اسیرشه شروع کرد و یه گریزیم به چادرش زد و با افتخار به ولایت رهبر وقت لیستشو تموم کرد.

بگذریم بحث بحث بود.

فکر می کنین منی که اونجا بودم حرفی بیش از اینا داشتم که بزنم؟ نه! حرف از غذا خوردن و تمرین نوشتن و خوابیدن در نمیاد. واسته درست فکر کردن و نظر داشتن باید مطالعه سیاسی- اجتماعی داشت که من ندارم.

یه نکته +! اینکه وارد این بحث باطل نشدم و دهن مبارک رو زیپ کرده به حرص خوردن اکتفا فرمودم!