به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

گاهی نقشم را..

 گاهی نقشی را بد بازی می کنی. گاهی کس* کسی هستی ــ * و این <کس> می تواند نقشهای مختلفی باشد مثل خواهر دختر شاگرد دوست آشنا و..ــ و نقشت را می بازی..نقش ها کمتر عوض می شوند. تو اگر دختری همیشه نقشهایی مثل خواهر مادر همسر شاگرد دوست معلم و.. خواهی داشت. اینها کمتر عوض می شوند و بیشتر مضاف الیه ها اند که تغییر می کنند. دوستها معلم ها شاگردها حتی افراد خانواده می روند و می آیند و تو گاه بیشتر کس کسی هستی و گاهی کمتر. همه چیز می رود و می آید و تو این وسط گاه خوبی و گاه بد و گاه حق نقشی را به جا می آوری و گاه بی تجربگی می کنی و گاه بدجنسی و گاه درک و محبت و گاه لایقی و گاه نه..
گاهی نقشی را بد بازی می کنی. گاهی بد؛ بد بازی می کنی. اصلا قسمت هایی از نقشت را نمی فهمی. و چیزهایی یادت می اندازد و نمی بخشی خودت را. صحنه های ساده ای که شاید آن مضاف الیه را کمتر از تو حتی رنجانده. یا بیشتر رنجانده و تو آن موقع نمی دانستی داری چه می کنی و چه وسط سنی و نور صحنه روی تو متمرکز شده و این طور بگویم که چه <مهمی>. و دلت می سوزد.. من هم مثل تو نقشهای زیادی را خوب بازی نکرده ام. مثلا اش راحت هست. یکیش این که دوستان خوبی داشته و دارم که خیلی زمان ها دوست خوبشان نبوده ام. آدم زنده است که نقش هایش را بهتر کند. این جلو رفتن است. عمیق شدن است. حق نقشی را به جا آوردن است. کس زیبای کسی بودن است..این خوب است.
 گاهی نقشی را بد بازی می کنی. و این یادت نمی رود. معمولا کلا کس بد کسی نبوده ای ولی بوده برش هایی از زمان که بد بازی کرده ای. و آدمها اشیا و صحنه ها یادت می اندازد کی و کجا و چقدر را. یا تازه می فهماندت: آخ اینقدر بد بوده ام و نابلد؟ و اینقدر موثر بوده نابلدی ام؟..کمتر اند این افسوس ها. ولی هستند. ظرف کرمی که روی میز آینه ی من هست براحتی این کار را برایم می کند. گرچه می دانم گ حتی یادش نخواهد آمد..
چند هفته پیش*** درهم و غمگین رفتم آز و نشستم سر کارم. آروم و بی صدا بودم و به نظر خودم معمول. کسی چیزی نگفت. کمی که گذشت بچه ها شروع کردند به پرسیدن و چه شده و کمکی و ..و واقعا چیزی نشده بود. بین همه این روزهای شاد همین یکی دو روز ابری و قاطی بودم. بچه ها بیش از حد اصرار کردند و شوخی و خنده و من چیزی نداشتم که بگم. یعنی همیشه چیزی هست ولی همیشه گفتن ندارد. ولی تعجب کردم. از اصرار بیش از حدشان. من آدم شلوغ آز نبودم که حالا ساکت شدنم توی ذوق بزند و جو را تحت تاثیر قرار بدهد. آنقدرها هم صنمی نداریم. به حساب هیچی گذاشتم و گذشت. این روزها کس دیگری بی حوصله بود. با عصبانیت در را می بست و گوشیش مدام دستش و نمی گفت چه شده. مرا یاد چیزی نمی انداخت. ولی به من چیزی را نشان می داد. آدمی که درک نمی شود. کلافه است. سعی می کند خودش را با دوستان و تفریحش سرگرم کند ولی بهشان نمی گوید چه اش هست و وقتی می روی در آشپزخانه چایی بریزی و روی نک پا می ایستی که صحنه ی مطلوب همیشگی ات را ببینی که درخت کاج رو بروست و تاریکی و نور سفید چراغی که کنارش روشن شده و یک دایره را روشن کرده؛ این هم آزمایشگاهی ات را هم می بینی که وسط صحنه و زیر همان چراغ نشسته و فکر می کنی چه کارت پستالی و دلت می سوزد و..سرمای ساختمان هم خاموشش نمی کند..دلت می شکند..فنجان چایت را دو دستی می گیری و دلت نمی خواهد هم آزمایشگاهیت را دیگر آنطور ببینی و فکر می کنی چقدر دلت نمی خواهد هیچکس را آنطور ببینی و دلت می خواهد همه همیشه درک بشوند و کلافه نشوند و ..حداقل تو همیشه کس خوبی باشی و چقدر حس می کنی که هیچ هزینه ای نیست که نشود پرداختش و چقدر اگر همه مضاف الیه شان را می دیدند همه چیز فرق می کرد و چقدر من پرتم..و چقدر خودخواه..
الان فکر می کنم لابد آن روزهای دل بهم خوردگی من هم همانطور روی اعصاب آن ها بوده ام و آن هیچی دلیل اصرارشان همین بوده و همه لابد پیش خود فکر کرده اند که آدم گاهی نقشی را بد بازی می کند..

-------------------------------------------------------
** من که می گویم قاطی این آلودگی یک گرد شنگولی در هوا پخش است که دل آدم بیخود شاد است و می خواند و لک غصه به خود نمی گیرد. ***همان روز پستهای دل بهم خوردگی

نظرات 1 + ارسال نظر
مه مه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

بچه جان داری ژیشرفت می کنی در نوشتن ترشی نخور!

قربونت :-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد