به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

دستت را بسوزانی..

من معلم های دینی را دوست ندارم. مثل آدمهایی اند که همیشه شهربازی را از پنجره دیده اند. عقده ای. دشمن با بدکارها و نه فقط بدکاری و ندید بدید. حتما همه شان نه. ولی بیشترشان. معلم های دینی اجازه اشتباه کردن کم داشته اند. زود مجبور شده اند اشتباه نکنند. زودتر از آنکه فرصت کنند از اشتباه زده شوند. نه من نمی گویم آدم باید هر چیزی را امتحان کند تا سرش به سنگ بخورد. من می گویم <عقده ای> نشدن گاهی از اشتباه نکردن مهمتر است. بگذریم. داشتم می گفتم من معلم های دینی را دوست ندارم. ما یک سالی یکی از این معلم های عقده ای داشتیم. می دانید که زمان ما دیگر زمان جنگ نبود که وقتی می گویم معلم عقده ای یاد شکنجه و کارهای عجیب غریب بعضی معلم های عقده ای آن زمان بیفتید. نه من مدرسه های خوبی رفته ام. وقتی می گویم معلم عقده ای یعنی عقده ای یواش. از نوع معلم-دینی. داستان های مزخرفی تعریف می کرد که فقط از یک معلم دینی بر می آید. داستان مادر وسواسی که با جارو بچه اش را می شست که به او دست نزند و آخر بچه از زخم مرد! یا داستان دوستش(!!) که خانمی نجیب بود ولی شوهرش دچار بدبینی می شود و این خانم را جوری با طناب خفه می کند که تمام تنش بنفش شده بود و من یادم نمی آید چرا تن آدم باید بنفش شود ولی معلممان اصرار داشت که آن خانم خیلی سفید بود برای همین این کبودی وحشتناک در ذهنش مانده! یا داستان های بی ناموسی که بگذریم. *

این همه گفتم که بگویم این معلم متوهم ما یک بار یک مثلی زد. این مثل همیشه در ذهن من ماند و برای آن تحسینش کردم و فکر کردم نه معلم دینی های متوهم هم گاهی چیزهایی را خوب می فهمند. 
موضوع این بود که می گفت بعضی بدی ها( شاید او گفته بود بعضی انتقام ها) به خود آدم فاعل بیشتر ضربه می زند برای همین نباید بکندش. و مثل زیبایش هم این بود که تو برای سوزاندن کسی دستت را درون آتش بکنی و بگذاری خوب جزغاله بشود که حالا این دست داغ شده را به آن کس بزنی و داغش بکنی! یعنی برای <داغ> کردن تو دستت را <سوزانده ای>! و پشتش لابد می پرسید: واقعا این آسیب رساندن به خود می ارزد؟ که ما فکر می کردیم نه.
این مثال بیش از اینها به دل من نشست. به آن زیاد رجوع کردم و مثلا فکر می کردم این معامله در عصبانی شدن و تصمیم هایش هم هست. در تلافی کردن بی مهری ها هم هست. در جواب دادن ناسزا هم هست. در غیبت هم هست. در خیلی چیزها هست و حیف این آسیب که به خودمان می رسانیم و نکنیم به خاطر آن دست سوخته..

بعدها-که الان است- من دیگر این فکرها را نمی کنم. من هم فهمیدم این اول کار هست ولی چند صباحی که بگذرد دست باندپیچی شده یا نشده ات را هم که فراموش کنی داغی که باعثش شدی را فراموش نمی کنی..دلت پاپیچت می شود و یادت می اندازد و می پرسد: یعنی جایش سرخ هم شد؟ درد داشت؟ چرا کردی آخر؟مگر آزار کم است توی زندگی مردم که تو هم کمک شده ای... نمی دانم چرا این طور است. نه برای دیگر دوستی و مهمتر دیدن دیگران از خود نیست. که اگر بود <من> نمی فهمیدمش. شاید..نه نمی دانم. نمی دانم چرا ولی می دانم آن دست سوخته رها می کند و آن داغی نمی کند و دلت سیاه و خسته می شود برای آن. و فکر می کنم نباید کرد نه برای اینکه سوزاندن دست به داغ کردن نمی ارزد و نه به خاطر آن دست سوخته و فقط به خاطر آن داغی..

راستش را بخواهید من معلم های دینی را دوست ندارم و فکر می کنم که یک مثل خوب هم نمی توانند بزنند.

--------------------------------
*من آن موقع فکر می کردم او دروغ می گوید چون بعضی داستان ها جوری بود که کسی در آن صحنه نمی توانست بعدا راوی داستان باشد. مثل برنامه واقعیت یا چی چی که خارجی بود و قبلا نشان می داد و باید حدس می زدی این داستان کوتاهی که نشان داده حقیقت بوده یا تخیل. مثلا یک اتفاقی می افتاد که عجیب بود بعد همه ی افراد صحنه یا می مردند یا متواری می شدند! خوب حالا داستان را بعدا کی تعریف کرده؟ از این راه خیلی داستان ها را می شد فهمید تخیل است ولی نه همه را. بگذریم.
**شاید لازم باشد بیشتر بگویم که <همه> معلم های دینی اینجور نیستند. ما یک معلم دینی داشتیم که با ذوق و شوق مطالب اضافه آماده می کرد و بهمان می گفت و علاقه به بحث باهامان داشت و حتی با ذوق لباس می پوشید و از زندگی خانوادگی اش می گفت و ما بین خودمان همیشه مسخره اش می کردیم. نمی فهمیدیم. بچه بودیم. یک روز توی راه دانشگاه که دیدمش من را شناخت و حرف زدیم و پرسیدم باز مطالب اضافه آماده می کند؟ به سادگی گفت نه چون فهمیده بچه ها به این چیزها علاقه ندارند! ولی هنوز تدریس می کرد. من به عقب که برمی گردم هیچ رفتار مزخرفی ازش نمی بینم و فکر می کنم نه تنها خیلی فهمیده بود بلکه خیلی حوصله ی بچه ها را داشت و آن ها را می فهمید. این خیلی است که بعد سال ها بفهمی و <بپذیری> بچه ها دینی را که رشته ی توست دوست ندارند. و با این همه باز بمانی..کاش مسخره اش نمی کردیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
ز دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

خوب بود. :-) کیو گفتی؟

خوبه خانم نصر بود :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد