به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

ذره های پراکنده ی تمرکزم

 من باید بنویسم.
 به قول دوستی؛ مانند بچه ای که بیش از هر چیز در بازی اش جدی است.
 باید بنوسم این چیزی را که گفتنش برایم سخت است. دیشب در خواب و بیداری برای ز گفتم و گفتنش برای ز آسانتر از هر   کس دیگری بود.
 آهنگهای انقلابی را قطع کرده ام و حتی زمزمه هم نمی کنم و آن آهنگ کم نظیر پرتقالی که ز فرستاده را هم. می خواهم تمرکز  کنم و بنویسم. اتاق کمی گرم است که مطبوع است. باید بنویسم.

داشتم از پریشبم می گفتم که نشسته بودم و مقاله ای که باید برای استادم بفرستم را به میلم می چسباندم و میل را می نوشتم که بفرستم و دیر بود و من خسته و همه اینها یکطرف آن آهنگای نوستالژ دانلود شده که مرتب شعرهای آشنا می خواند نمی گذاشت تمرکز کنم و من خودم خسته و بی تمرکز بودم و به قولی : بی زر زر. و این طرف.
 
و مساله این بود که همه خستگی آن روز و روزهای قبلش هم مال همان مقاله بود و یعنی اینقدر مهم بود ولی با این وضع ممکن بود اشتباه بفرستمش یا میلم چه بشود و آن آهنگها بد نبودند و دوستداشتنی هم بودند ولی چه وقت آهنگی بود که فضا و ذهن را پر کند و هیچ تمرکزی نباشد و کلمات میلت را بین سکوتهای پراکنده ی گه گاه آهنگ بنویسی؟ تا آخرش آهنگها را خاموش نکردم. حتی وقتی میل را زدم و حتی وقتی پست را فرستادم و حتی وقتی رفتم سمت مسواک زدن و فقط وقتی خاموشی و خواب بود که اگر می توانستم آنوقت هم می گذاشتم بخواند.
 
خوب تا اینجا دو تا پست داریم شبیه هم!! نه بگذار بگویم باید بنویسم. جر نزن. مثل کودکی باش که در بازی اش جدیست و وسط بازی نمی گوید مادرش صدایش زده و باید برود.
می دانی این که از زندگیم چه می خواهم و خدا کیست و کو و دستش کجاست را اگر بگذاریم جای آن مقاله بعد آن آهنگ گوش دادن هوسی ام را بگذاریم جای همه کارهایی که زندگیم را پر می کنند و بد هم نیستندها ولی می شود لحظه ای متوقفشان کرد حداقل. این ها روی هم چه می شود؟ من می شوم. آدمی که همه زندگی اش متاثر است از همان قضایای خدا کو و من کجام ولی برایش وقت و انرژی ای که می گذارد وقتهاییست که روزمره ی همیشه جاری اش لحظه ای به اندازه مکث بین این آهنگ تا آهنگ بعدی سکوت می گذارد و ذهن خسته اش را کمی رها می کند تا تمرکزی جمع کند کمی فقط و..و همه این خستگی و فرسودگی و این که می خواهد خود را در روزمره گم کند هم برای همین است که این مقاله به سرانجام نرسیده و سخت است و انرژی می خواهد ازش.
می دانی از توانایی و تمرکز و اراده ای که داریم برای مهمترین های زندگیمان درصدی استفاده نمی کنیم. و این مهمترین ها فقط به عنوان <کارهای نکرده ولی جاری> پرونده شان توی ذهنمان رو است و فکر می کنیم داریم بهش فکر می کنیم. این جمع فعل ها کیست؟ من و امثالم هستیم. همه جا هم پیدا می شویم.

 خوب نتیجه اخلاقیم را هم که گرفتم. دیگر بروم سر خودم را یکجوری گرم کنم که نفهمم امشب چطور گذشته بعدهم که فرداست و می رویم دانشگاه و راستی غذای سلف چیست؟

نظرات 6 + ارسال نظر
کودک اهدایی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ http://koodakehdai.blogfa.com/

سلام
مدتیست یکی از اینجا میاد وبلاگ من ولی هرچی میگردم لینکی از خودم اینجا نمیبینم که بتواند دسترسی را آسوده کند برام سوال شده که چجوری میاد؟؟؟
راستی خدا همه جا هست. همه جا.

سلام
چرا لینکتون همون سمت راست هست دیگه. فقط اسم لینک رو نذاشته بودم و آدرسش هست چون می خواستم یه مدت که خوندم بلگتون رو اگه خوشم اومد شکل لینک رو دائمی کنم.

حتما هست...

تداعی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:19 ب.ظ

حالا چرا این آهنگها؟ یعنی نمی تونم درک کنم که چرا کسی باید دلش بخواهد یک کاست پر از این ترانه ها را گوش بدهد و آنقدر غرقش شود که...
بیخیال... لابد دوستشان داری خب. من هم به فرشهای رنگ و رو رفته و کهنه و کثیف عشق می ورزم مثلا. حتی شستنشون اشکم رو سرازیر میکنه.دست کم دیوانه تر از من که نیستی.
راستی.
گاهی حس می کنم همه ی این در بهر ترانه ها بودن و به مقاله نرسیدن هم جزوی از همون پروژه ایست که تمام عمرمان پرسیده ایم کیست و کو و دستش کجاست.
خدا را در سلف فردای دانشگاه هم می توان اندیشید. یافت

نوستالژیکن دیگه. بعدم خیلی قشنگ خونده شده ان. حالا بگذریم که وضع الان چیه ولی اون موقع خیلی حس پیروزیشونو خوب تونستن تو این سرودا انتقال بدن.
فرش کهنه؟ عالیهههه :))

نه نمی شه تداعی..باید به این مساله مستقیم فکر کرد..خیلی بیشتر..نباید اینقدر اهمیت دادن بهشون گم و کم باشه تو زندگیمون

تداعی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ب.ظ

آره. شایدم حق با توئه. هنوزز به اون سطحی نرسیدیم که خدا رو در سلف دانشگاه پیدا کنیم. یه اتفاقی افتاد که منم متوجه شم. متوجه این که زرق و برق دنیا چه قدر از حقیقت ناب زندگی دورم کرده

آره فکر می کنیم این قضیه زرق و برق کلیشه است و حالا زندگی ما که زرق و برقیم نداره و خیلیم املیم ولی واقعیتش همینه که تو اینجا گفتی
خدا و هر چی بهش مربوطه فقط یه پس زمینه ی محو تو زندگیمونه. بیشتر یه عادته. جدی و اولویت نیست. بهش مستقیم فکر نمی کنیم. مگه دعایی چیزی..

من و زهرای خوبم یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ب.ظ

سلام همشیره
خیلی بدی
چرا مارو از قطار لینکت پیدامون کردی
دیدی فقط از ما حرصت میگیره!!
ولی ما قبولت داریم هنوز

سلام اخوی
خوشحال شدم از کامنتت و شرمنده خیلی..
بابت قضاوت سریعم. همیشه می شه یکم بیشتر حوصله کرد..
پس گردنی بدی بود. شرمنده..

تداعی دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

ممنونم که لینکم کردی. ولی باور کن انتظاری ندارم اصلااااااااااااااا. می فهمم که وسواسی خاصی برای لینکهای روزانت داری. اگه همین امروز هم پاکش کنی ناراحت نخواهم شد
ولی باز هم کلییییییییی ممنون

آره وسواس دارم واسه همین دیر لینک کردم خواستم ببینم می خوام بخونم باز اونجا رو یا نه -عجب تاقچه بالایی

دانش دوست ما جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ http://daneshdostema.blogsky.com

سلام پریسا جون
خیلی وبت خوشگله
منتظر حضورت هستم
فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد