به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

صبر۴

وقتی چیزی رو نباید بپرسی یا نباید بدونی
صبر یعنی غلبه به کنجکاوی

صبر۲

وقتی یکی اذیتت کرده
وقتی حساس شدی
وقتی بدبین شدی
وقتی کس دیگه ای بهت می گه از پشت پیش قضاوتات بیا بیرون..بقیه نمی خوان اذیتت کنن..
وقتی شروع کنی با پیش قضاوتات بجنگی

صبر یعنی سریع عقب نشینی

تمرین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صبر که برنامه امساله

امسال قراره سال یاد گرفتن صبر واسه من باشه. یادته که*.
گهگاهی فکر می کنم خوب صبر یعنی چی؟ اصلا دنبال چیم؟ یعنی چیکار بتونم بکنم.
گاهی فکر می کنم اصلا چیز بیخودیه. آدمی که صبر نداره سعی می کنه شرایط رو اونجور که می خواد تغییر بده. من هر قدر ازین روحیه ها داشته باشم دوست دارم و نمی خوام از دستش بدم.
گاهی از این گاهی ها تصمیم می گیرم: بیخیال چیزی به اسم صبر وجود نداره. هرچی هست بی عرضگی و بی خاصیتیه. ولی بیشتر از این گاهی ها ایستگاه بی آر تی سر نواب دیوارای شیشه ایش مشغولت می کنن و همه اون آیه و حدیثای زرد رو دیواراش و اون استعینوا بالصبر و الصلاه و قبل اینکه بی آر تی برسه فکر می کنی راست می گه. واقعنش اینه که یه چیزی به اسم صبر وجود داره.  که پهنه. جاهای زیادی کشیده می شه ولی واسه من گمه. حالا باس بگردم خورده هایی که پیدا می کنم رو جمع کنم و همونجا قورت بدم. 

چقدر سختن همین خورده ها.
شاید گاهی چیزی که پیدا کردم رو بنویسم. 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*الان اومدم لینک بدم به یکی از پستهای اول سال فکر کردم لابد توشون نوشتم که امسال برنامم صبر هست دیدم جایی ننوشتمش. خیله خوب الان گفتم دیگه!

سال ۸۹ که گذشت

قصد ندارم سالی که گذشت رو اینجا بنویسم. ولی می خوام مهمترین بخشش رو بگم. بخشی که مربوط می شه به دیدم به زندگی.


میل های فورواردیم رو می خوندم:

..راستی مگر هرگز کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار ،گویی نخستین روز آفرینش است . اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است مسلما بهار نخستین فصل ،فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است .
هرگز خدا جهان و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است .مسلما اولین روز بهار ، سبزه ها روئیدن آغاز کرده اند و رود ها رفتن و شکوفه ها سرزدن و جوانه ها شکفتن ، یعنی نوروز ..

نه راسش من این حس رو نمی کنم. من حس نمی کنم شروع از بهار هست و از خنکی و روییدن و شادی..شروعهای من از فصل دیگه ای بودن. شروع برای من از زمستون هست. از مردن. از توی خود فرو رفتن. از پوشیده شدن با یه لایه ی سنگین سرد. از خوابیدن زیر اون لایه و بستن چشمها و فقط نفسهای آروم کشیدن. از شاخه های درختایی که هیچی روشون نمونده جز جا به جا از همون لایه. از باد خشک. از غروب. از تاریکی. از سکوت. از تنهایی. از سکون. شروع برای من از خوابیدن روی زمین لخت شده و ساکن موندن روش تعریف می شه. از حس نکردن نبضش. از گرمایی که نمی ده. از لایه ای که روت می شینه و سردتر می کنه. من شروع رو از اونجا متصور می شم. ادامه اش به اونی که این میل می گه می تونه برسه. وقتی خسته می شی. آروم می شی. بیدار می شی. سرما اذیت می کنه. حس مبارزه. تلاش. وقتی می شینی. اولین لبخند رو می زنی. این لایه سرد آزاردهنده ولی چه پاکه.. همه جا سفید منتظر جا پای تو؟ چه سرده..

امسال برای من سرما و بوران بهمن نبود. شاید سرمای ملایمتر و خشکی و گاهی نم بارون اواخر اسفند بود. برای من شروع قبلا شروع شده بود. برای من اولین نشونه های "ادامه" بود. گرمای گه گاه خورشید. و هنوز آرامش و سکون و مه. برفایی که اینور و اونور موندن و یه جاهایی آب شدن ولی جاشون جوونه ی سبزی نیست..امسال برای من بلند شدن بود. دستا رو باز کردن و کش و قوس دادن. یه قدمی دور و اطراف زدن و نفس کشیدن. پاکی برفها رو فهمیدن و خود رو تمیز دیدن. امسال سرد بود آروم بود ولی برای من قشنگ بود. امسال من حس کردم زندگی رو دوست دارم. عمیقا.
می دونم بهار قشنگه و وقت شوق و لذت و می دونم تابستون وقت میوه و محصول و نتیجه گرفتن و..ولی دیگه "بی صبرانه منتظر" نیستم. "بی صبرانه" منتظر رسیدن چیزهای عالی یا "مضطربانه" نگران از دست دادن مهمترین ها نیستم.
امسال یاد گرفتم و حس کردم "بودن" رو دوست دارم. نمی دونم اگه همیشه زندگیم بخواد بوران و سختی بهمن باشه می برم و از زندگی ناامید و دلزده می شم یا نه. ولی می دونم اگه حتی تو همین اسفند هم باشه، حتی اگه هیچوقت بهار برای من سبز روشن و صورتی و زرد و آبی آسمون نباشه و حتی اگه هیچوقت تابستون نشه و خورشید اونقد مستقیم روم نتابه که داغ داغ شم اونجور که آرزومه..یه جور ملایمی ادامه می دم. گاهی شاد. گاهی آروم..یه اطمینان بزرگیه وقتی بفهمی به اینجا رسیدی. امسال فهمیدم به اینجا رسیدم*.
به اینجا که
بودنم رو دوست دارم.

--------------------------------------------------
*آره پرچمم رو هم تو زمینش فرو کردم ؛)


راحت ببخشم؟

-آدم دوست داره راحت ببخشه کسی رو که راحت می بخشه. آدم از گناه کسی که همیشه دیر بخشیدتش سخت می گذره.

-آدم دوست داره خوشحال کنه کسی رو که زود می بخشه و خوشحال می شه رو. آدم از کلنجار رفتن با کسی که گیره و سخت می بخشه فرار می کنه.

-نبخشیدنا کمک می کنن برای رسیدن به سیاهی کامل: هر اتفاقی که میفته نقطه های سیاهی به جا می مونه. چیزی پاکشون نمی کنه و هر چی می گذره پاک کردن سختتر می شه. کم کم صفحه سیاهتر می شه پس از گذر زمان روی یه رابطه باید ترسید. چون زمان فقط منفیه براش..سفیدش نمی کنه..

-من قاضی خودمم و والد تربیتگر خودم. من به امر به معروف جز در حد یه پیشنهاد باور ندارم پس من جز دوستت نیستم که تو رو همون جور که هستی می پذیرم و لازم نیست حتی از خودم بپرسم تاییدت می کنم یا نه.

-من نه قاضی آدمهام نه تربیت کنندشون. فقط دوستشونم. و یا یه غریبه.

---------------------
*اینا همه چیزاییه که این مدت اندر مزایای بخشیدن پیدا کردم. بعد اینکه تصمیم گرفتم بخشیدن راحت خوبه.
**کی گفته من پرتم؟ خودتی! :-|

*** یه حسی می گه یکم محافظه کاری کنم نذارم این پستو..چرا آدم باید نقطه ضعفایی که هنوز تصحیح نکرده رو بگه؟
****یه حس می گه بنویس چیزی که تو فکرته رو..فوقش قضاوت منفیه دیگه..
*****یه حس دیگه می گه اگه اینقدر نگران قضاوت دیگرونی پست نذار مگه قرار نشد وقتی پست بذاری که حواست به نظر بقیه نیست؟
****** یه حس دیگه می گه شیزوفرن عزیز دکمه انتشارو بزن برو سر کار و زندگیت :-|


سردرگیج

یه موقع فکر می کنی زندگی ازت یه چیزایی می خواد و دنبال اینی که چی می خواد.

یه موقع شک می کنی.
می مونی زندگی ازت چیزی می خواد یا تو ازش چیزی می خوای؟

یه موقع تصمیم می گیری تویی که از زندگی چیزی می خوای.

یه موقع می مونی که تو از زندگی چی می خوای؟

یه موقع به این نتیجه می رسی که باید بگردی که بفهمی این رو.

یه موقع قبول می کنی که آره این گشتنه یه <کاره> یه <راهه>.

یه موقع می مونی: *کجا رو باید بگردی؟


----------------------------

*این یه موقع همزمان شک می کنی شاید قضیه اینکه تو از زندگیت چی می خوای نباشه و یه درهمی باشه از تو ازون چی می خوای و اون از تو چی می خواد و حدس بزنی چیزی که اون می خواد همین گشتنه هست و چیزی که تهش پیدا می شه همون چیزیه که تو می خوای.

** همه این یه موقع ها نگرانی از گذر زمان به هیچی و به کم

وبلاگ نویسیم

آخ که چقدر دلم می خواهد اینجا بنویسم و از خودم بگویم و از جنس وبلاگ بنویسم.

جنس وبلاگ یعنی چیزهای خیلی شخصی را نگویی. یعنی خیلی هم خودت را نپیچانی و از "اگر بقیه بخوانند و بفهمند چه؟" نترسی و تا مرز نگفتنی قدم زنان بروی و دامنت را بالا بگیری و نک پا روی مرز هم قدم به قدمی بروی و حس کنی از خودت گنجشک به گنجشک بیرون آمده ای و تو آسمون بالا سرت چرخیده ای و مدام جواب داده ای: " نترس آسمون مرز ندارد..بگذار خودم باشم..عیان.."

وبلاگ را باز کردم که از دیده شدن نترسم. جلوی آشناها همان باشم که توی دل یواشکی ام هستم. نه مثل تو. که حرف به حرف و نگاه به نگاهت را نگرانی و می پایی: "دور نرویدها!" و چرتکه می اندازی تا مطمئن باشی آدمها کمتر از بیش ازت بدانند وگرنه.. و نمی دانی پشت آن "وگرنه" هیچ نیست. بگذار آدم ها بیشتر از کم بدانند..هیچ نمی شود. چرتکه را بینداز دور..آینه بردار..خود عیان را می شود دید، فهمید..

نوشین گفت چه خوب که می نویسی پریسا. خودت را می بینی و می فهمی روزهایت مشغول چه اند و هفته ها و ماه ها را به چه می گذرانده ای و می گذارانی و کدام رود هست که می بردت..

و من گفتم آخ راست می گویی نوشین، می فهمم کدام رودست که می بردم..حداقل می فهمم اگر جایی روزی خواستم و توانستم خودم را ازش بیرون بکشم بدانم نشانی کدام سد را بپرسم و پی کدام دریاچه بدوم..

آی پریسایی را این رود می برد ندیده ای؟

همه را رودی می برد..پریسایت را این رود نبرد رود دیگری می برد..چنان غرق است که اصلا نمی فهمد..

تا کی؟

تا آخرش

کجا می برد؟

هر جا  بخواهد

پریسا چه؟

غرق است

غرق چه؟

هیچ..فقط رود می بردش..

شنا ؟

عضلات ضعیف و جریان قوی..اصلا جز رود را نمی تواند ببیند. نگرانش نباش همه همینن..

همه همینن..همه همینن..

حالا همین کار را می کنم. گنگ و حس و شخصی نویسی نامفهوم را فاکتور می گیرم. از چیزی می نویسم که آن مدت مشغولش بوده ام. آبی از رود بوده و اگر غرقش نشده ام خیسش بوده ام. از دور نگاهش می کنم و گاهی چیزهایی می فهمم و می بینم..برای همین نوشتن گاهی سخت است. باید از آنچه درگیرش بودی و گنگ است بنویسی. باید خودت باشی و آینه. باید نترسی که دیگرانی می بینندت باید اصلا یادت نباشد دیگرانی می بینند..

می خواهی بدانی از دور که نگاه می کنم این غرق خیس را چه می بینم؟ هر بار چیزی..آنوقتها افسردگیش را. الان فرق دارد. الان که خودم را می گذارم دور و خودم می نشینم نزدیک و نگاهش می کنم، یعنی این بار که از نزدیک نگاهش کردم سطحی بودن کارهایش را دیدم. می آید اینجا و می گوید کودکان خیابانی و دلش برایشان می لرزد و واقعا می لرزد و همه کاری که کرده خواندن همان دو بلاگ بوده..می گوید کتاب و عشقش خواندن بوده و برایش انیسی بی جایگزین بوده همیشه و یکبار بیشتر سری به کتابخانه نزده این فصل و کتابی برای دلش پیدا نکرده تا بشیند و گاه و بیگاه ذره ذره و با لذت بچشدش..بخوردش..می گوید قرآن و حتی سری به سوره ی ص مهربانش نزده و یک جلسه سراغ دکتر ت رفته و وقتی که همیشه کم می آید و دروغست که کم آمده..

پرسیدم پریسا دلت ارزش نداشت؟ برایش بروی دو تا کتاب بخری؟ یه فلوتی دست بگیری؟ جایی تو این اجتماع پر از بچه های خیابانی دوست داشتنی پیدا کنی؟ عهد جدید را خواندی کردی عهد عتیق را از نوح جلوتر بیایی؟ ..

مثل مرغ های دریایی که بالای دریا می چرخند و می چرخند و نوکی و پری به سطح آب می زنند و باز دور می شوند و همیشه مرغ دریایی اند ولی هیچ وقت شنا نمی کنند و غصه آنجاست که این کارها را بکنی و اول و آخرش ولی ماهی باشی..دلت آب بخواهد..

توی کوچه های ده فشندک راه می رفتیم با ز. شب. سربالایی. جوی آب سرد و تمیز. ازم انتقاد می خواست. من دوست نداشتم بدهم. تو بگو. اممم. خودم بگویم؟ من سطحی ام. تو سطحی نیستی. خودم را از بیرون نگاه کردم. سطحی نیستم.

باید می گفتم: کارهایم، خواسته هایم سطحی است..باید عمق بدهم به بعضیشان..به لیاقت دلم..