به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

سال ۸۹ که گذشت

قصد ندارم سالی که گذشت رو اینجا بنویسم. ولی می خوام مهمترین بخشش رو بگم. بخشی که مربوط می شه به دیدم به زندگی.


میل های فورواردیم رو می خوندم:

..راستی مگر هرگز کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار ،گویی نخستین روز آفرینش است . اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است مسلما بهار نخستین فصل ،فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است .
هرگز خدا جهان و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است .مسلما اولین روز بهار ، سبزه ها روئیدن آغاز کرده اند و رود ها رفتن و شکوفه ها سرزدن و جوانه ها شکفتن ، یعنی نوروز ..

نه راسش من این حس رو نمی کنم. من حس نمی کنم شروع از بهار هست و از خنکی و روییدن و شادی..شروعهای من از فصل دیگه ای بودن. شروع برای من از زمستون هست. از مردن. از توی خود فرو رفتن. از پوشیده شدن با یه لایه ی سنگین سرد. از خوابیدن زیر اون لایه و بستن چشمها و فقط نفسهای آروم کشیدن. از شاخه های درختایی که هیچی روشون نمونده جز جا به جا از همون لایه. از باد خشک. از غروب. از تاریکی. از سکوت. از تنهایی. از سکون. شروع برای من از خوابیدن روی زمین لخت شده و ساکن موندن روش تعریف می شه. از حس نکردن نبضش. از گرمایی که نمی ده. از لایه ای که روت می شینه و سردتر می کنه. من شروع رو از اونجا متصور می شم. ادامه اش به اونی که این میل می گه می تونه برسه. وقتی خسته می شی. آروم می شی. بیدار می شی. سرما اذیت می کنه. حس مبارزه. تلاش. وقتی می شینی. اولین لبخند رو می زنی. این لایه سرد آزاردهنده ولی چه پاکه.. همه جا سفید منتظر جا پای تو؟ چه سرده..

امسال برای من سرما و بوران بهمن نبود. شاید سرمای ملایمتر و خشکی و گاهی نم بارون اواخر اسفند بود. برای من شروع قبلا شروع شده بود. برای من اولین نشونه های "ادامه" بود. گرمای گه گاه خورشید. و هنوز آرامش و سکون و مه. برفایی که اینور و اونور موندن و یه جاهایی آب شدن ولی جاشون جوونه ی سبزی نیست..امسال برای من بلند شدن بود. دستا رو باز کردن و کش و قوس دادن. یه قدمی دور و اطراف زدن و نفس کشیدن. پاکی برفها رو فهمیدن و خود رو تمیز دیدن. امسال سرد بود آروم بود ولی برای من قشنگ بود. امسال من حس کردم زندگی رو دوست دارم. عمیقا.
می دونم بهار قشنگه و وقت شوق و لذت و می دونم تابستون وقت میوه و محصول و نتیجه گرفتن و..ولی دیگه "بی صبرانه منتظر" نیستم. "بی صبرانه" منتظر رسیدن چیزهای عالی یا "مضطربانه" نگران از دست دادن مهمترین ها نیستم.
امسال یاد گرفتم و حس کردم "بودن" رو دوست دارم. نمی دونم اگه همیشه زندگیم بخواد بوران و سختی بهمن باشه می برم و از زندگی ناامید و دلزده می شم یا نه. ولی می دونم اگه حتی تو همین اسفند هم باشه، حتی اگه هیچوقت بهار برای من سبز روشن و صورتی و زرد و آبی آسمون نباشه و حتی اگه هیچوقت تابستون نشه و خورشید اونقد مستقیم روم نتابه که داغ داغ شم اونجور که آرزومه..یه جور ملایمی ادامه می دم. گاهی شاد. گاهی آروم..یه اطمینان بزرگیه وقتی بفهمی به اینجا رسیدی. امسال فهمیدم به اینجا رسیدم*.
به اینجا که
بودنم رو دوست دارم.

--------------------------------------------------
*آره پرچمم رو هم تو زمینش فرو کردم ؛)


نظرات 11 + ارسال نظر
ز سه‌شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ق.ظ

:)
نه !‌ خوشم اومد...

اوه این ازون تعریفاست که آدم باهاش مست می کنه

بهلول چهارشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 ق.ظ

یه شات دیگه هم به سلامتی رفقا!
خوشم اومد ...
میبخشید آبجی! این صحبتها رو بی خیال! سال نو مبارک! :)

تداعی شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ق.ظ

عالی بود... عجیب شبیه حس و حال منی...
نوروزت شاد باد

چه خوب یعنی دوست داری بودنتو؟
نوروز تو هم :)

تداعی شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ق.ظ

آره پس چی... تو نیگا نکن گاهی چرت و پرت می نویسم...
من دنیا رو دوست دارم
مخصوصا وقتی بهار می شه

چرت و پرت؟؟ نه! من و ز کلی با پستهات احساس نزدیکی می کنیم..
آره این اسمی که برای بلاگت انتخاب کردی که همین حس ناز رو داره..

تداعی پنج‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ب.ظ

راستی تو یه روزی ... یه جایی... یه چیزایی راجع به یه پیمان نامه ای نگفته بودی؟
گفته بودیاااا

هاین؟ کی تنبله؟

تداعی پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:21 ب.ظ

به خدا حوصلم سر رفت

دستم به نوشتن نمی ره تداعی دقیقا نمی دونم چرا..
یه جورایی تو ذوقم خورده به نظرم خیلی بلاگم چرت میاد گاهی..
ولی بلاگ تو رو دوست دارم بنویس :)

[ بدون نام ] جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ب.ظ

میبینم که!!!
منو حذف کردی!!!!

من کسیو حذف نکردم!!! تو کی ای؟
بذ ببینم!
ا مه راز از ته لیستم رفته بیرون تو مه رازی؟
این مشکل قالبمه درستش می کنم.
مه راز راسی چرا فیلتری؟؟؟

تداعی شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ق.ظ

نه از این خیالای چرت نکنیااااااااااااااااا
یادت باشه گول اون بازدید کننده های صد هزاری بعضی وبلاگا رو نخوریاااااااااااااا
گول وبلاگ های شعر
وبلاگهای خاطره
وبلاگهای عکس
گول هیچ کدوم رو نخور
اگر قرار باشه وبلاگی شخصی باشه فقط در صورتی ارزش داره که بیان کننده ی اندیشه های صاب وبلاگش باشه
حتی اگه خواستی وبلاگت رو عوض کنی اونو حذف نکن... از همونجایی که مونده تغییر بده...
یه روزی می بینی که تو زندگیت چه قدر تغییر داشتی و کیف می کنی...
تو حق داری تغییر کنی. ولی این دلیل نمی شه که بخوای انکار کنی که کی بودی... خب من یه زمانی با پسرک خیلی اختلاف داشتم که الان به همه می خندم. ولی هیچ کدوم از فکرام رو راجع به پسرک با تمام احمقانه بودنشون پاک نکردم... چون خوب که فکر میکنم اینها زیاد هم احمقانه نیستند. اینها پله هایین که من یکی یکی طی کردم تا شدم این. پس ارزش دارن
زیادی حرفیدم....
فقط اینکه هر چیزی که فکر می کنی خیلی ارزشمنده بنویس بدون اینکه به ارزشمند بودن یا نبودن مطالب قبلیت فکر کنی. چون مطمئن باش که قبلیا هم ارزشمندند

مرسی تداعی.. :) ..
کامنتت خیلی برام ارزش داشت مخصوصا که از خودت مثال زدی..
می دونی آدم همش سعی می کنه قضاوت بقیه براش مهم نباشه. اصلا اولین روزی که این بلاگ رو به اسم و رسم خودم باز کردم قصدم همین بود ولی باز همیشه کم میارم.. یهو یه آدمی پیدا می شه که از چشمش خیلی کوچیکی فکرات دغدغه هات رشته ات کارت و همه چی.. بعد اگه این آدم یکم برات مهم باشه یکم سرد می شی..
شاید واسه همین از اینجا یکم سرد شدم. اینکه بارها ازش خواستم اینجا رو بخونه ولی اونقدر چرت بود که <نتونست>. بعد خودم که از چشم اون نگاه کردم حس کردم چقدر همه چیز چرت و بچه گونه است و حق داره..
می دونم فکرام غلطه و نباید به نظر یه نفر اینقدر تکیه کرد..
بهرحال من همینم دیگه چرت یا جالب سطحی یا عمیق بچه یا بزرگ.. می نویسم. قول می دم

تداعی شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ق.ظ

نمی دونم اون فرد کیه اما... اگه برات خیلی ارزش هم داشته باشه باید بگم اگه واقعا خودش گفته باشه که وبلاگت ارزش اینو نداره که وقتش رو بذاره روش باید بدونی آدم کوچیکیه
آدمای بزرگ نمی تونن اندیشه های یک فرد رو کوچک و بی ارزش ببینن
این آدمای کوچیکن که خودشون رو بزرگ می بینن و اندیشه های فردی مثل تو رو کوچیک
من یه دوست دارم دکترای مهندسیش رو تو هاروارد گرفته و بزرگترین علاقه اش اینه که بشینه با حوصله نقاشی بچه ها رو تماشا کنه.
و وقتی من پرسیدم یعنی این همه بیکاری کلی عصبی و ناراحت شد
وحتی تحقیرم کرد که نمی تونم اندیشه های بزرگی که خدا در مغز انسانهای ساده می ذاره رو در یابم... و کلی سرزنشم کرد که تو اینو نفهمیده می خوای پیکاسو و داوینچی رو بفهمی و گفت که تا آخر عمرت هم اینو تماشا کنی نمی تونی یه دونشم حل کنی
همون قضیه پادشاه دیگه...
اولین زنی را که دید عاشقش شد...
چرا که بزرگی در نگاه او بود

نه من فقط خودم دیدم براش جالب نیست اول اهمیت ندادم ولی بعد که خودمو جاش گذاشتم حس کردم بلاگ چرتیه..
ولی بهرحال من همینم دیگه.. راست می گی اون بزرگی در نگاه رو خیلی دوس داشتم :)

[ بدون نام ] شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ

برای این ف هستم که آدم مهمی هستم این روزا ف بودن کلی کلاس داره عزیز

بهله بهله بابا ما بدون ف هم قبولت داریم :))

[ بدون نام ] یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:17 ق.ظ

اصولا ف شدن برای خودش در این روزگار خیلی کلاس دارد
بله من آدم بسیار مهمی هستم از دیدنتون خوشحالم
(والا کل دامین باگاسپات رو ف کردند )

منم همین طور!
:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد