دو تا از دانشجوهای لیسانس استادم بودن که از ترم پیش پروژشونو شروع کردن. موضوعشونو من پیشنهاد دادم و یه جاهایی یه کمکایی بهشون کردم.
دیروز دفاع کردن.
ته اسلایداشون ازم تشکر کرده بودن.
اینام رفتن..
دلم گرفت
-------------------
بعدا نوشت:
پ.ن. هنوز که از ایران نرفتن. منظورم این نیست که ازینکه دارن می رن دلم گرفت. از این حس که بچه هام بزرگ شدن سروسامون گرفتن دلم گرفته!!!!
پ.ن. ببخشید اگه بعضی کامنتا رو جواب نمی دم. اونایی که نمی دونم مال کیه رو جواب نمی دم. اگه بخواین می تونین تو قسمت میل اسمتونو بنویسین فقط خودم می تونم ببینمش.
پ.ن. جواب به کامنت خصوصی اون پست قدیمی: بله درست حدس زدی! خر! :-|
منم چند روزه همین حس تو رو دارم!:((
فکر کنم سال دیگه هیچ کس رو توی یونی نشناسیم!!!
مثل این آدمای پیر که حسرت میخورن که همه ی نزدیکانشونو از دست دادن! چقده بده که آدم کلی عمر کنه تو یونی! :(
تازه سال دیگه تو هم که بری، ... :((
آره تو که میخوای دکتری هم اینجا بمونی خیلی بدبختی! جدی تسلی ای ندارم بهت بدم!! بابا بی بریم!!
این قافله عمر عجب می گذرد!
بچه های لیسانس خوشحال سابق الان خودشون ماشالا یه پا استاد راهنما شدند! :)
به نیمه ی پر نگاه کن.
انسانهای جدید... افکار جدید... دوستان جدید... و تجربه های جدید
آره تداعی مث خیلی وقتای دیگه تو راست می گی :)
بچه های جدید گاهی خیلی عالین :)
چرا میری؟
اگه بری، دلت دیگه نمی گیره؟
مرررسی از این همه امید که به آدم میدی! :))
من تورو نداشتم چی کار میکردم؟! :پی
همون بهتر که بری!!! :دی
آخه چه امیدی چه کشکی خواهر من!! واسه کسی که اینجا بخواد دکتری هم بخونه هییییچ امیدی نیست!! آخه تو دانشجوی دکتری مخابرات دیدی تو اون دانشگاه که بز نباشه؟-البته بجز مریم!- نه دیگه! اونجا دفن می شی می پوسی!!
حالا مگر که ازدواج کنی. اینجوری خوبه کیف داره :) :دی
پس از الان به خودم تسلیت میگم:
مرحله اول قبول شدم! :دی
ولی آره واقعا :( آدم میپوسه!:( الانشم توی اون آز دارم میپوسم، چه برسه به اینکه بخوام 4 سال دیگه هم تحملش کنم!!!
اینجا، در مرزهای دانش راه رفتن درد داره دیگه! :))
اونموقع خودتم دیگه یه بز درست حسابی می شی :دی
:)))))
ولی الان هرچی فکر میکنم، یادم نمیاد چیو گفته بودم! :دی