می خواستم راجب نقش ها بنویسم. راجب این که نقش "فرزند" و کم و بیش "خواهر" رو تازه کشف کردم و دارم مثل یه بچه پرورشگاهی بهش عادت می کنم. عادت به اینکه مثل بچه های واقعیم ببینمشون!
می خواستم از روابط A و B بگم و از اینکه من هر دوی اینها بوده ام. و حالا خسته ام. می خوام C باشم. یه چیز دیگه
می خواستم ازون 10 دقیقه فکر متمرکزم رو زندگیمو می خوام چیکار کنم بگم و کشف عجیبم و این ریشه ی قوی و کلفت اضطراب.
ولی توانایی خوب نوشتن ندارم. اینکه نوشته روون و دوست باهات بشه و بتونی خوب بیان کنی.
دستم به نوشتن می ره ها
ولی نوشتن باهام دوست نمی شه.
لازم نیست خوب بنویسی، همین که بنویسی خوبه...