پارسال این موقع باید 4شنبه ای بوده باشه. چون
من شال و کلاه کرده بودم که برم کلاسم. وسط شهر.
تلوزیون مرتب زیرنویس می داد و مردمو واسه راهپیما.یی تشویق می کرد و
تصاویرشو از میدون انقلاب تا 4راه ولیعصر نشون می داد و پدرمن از شلوغی می ترسید و می
گفت نرو. می گفتم راهپیمایی موافق دولته. خطرناک نیست. پدرها هزارجور آرمان هم
داشته باشن-چه تو جوونی چه میانسالی چه پیری- وقتی پای بچه شون وسط کشیده می
شه.. ساز به دست رفتم سمت مترو. زندگی اجتماعی هممون- با هر گرایشی- اون
روزا بهم ریخته بود. کنار این، همون سالی بود که همه می رفتن. یا قرار بود
برن..زندگی شخصی من هم بهم ریخته بود. از همه جا و همه کس داشتم کنده می شدم. روزهای از دست دادن بود. سرگردونی.
وقتی رسیدم به پیچ شمرون که سخنرانیا تموم شده بود و لابد وقت راهپیمایی آخر.
باید طرفای 6-7 بوده باشه. تاریک بود. مردم داشتن رو پل می رفتن و گاهی شعارای
ناجوری می دادن. حتما خندیده ام. حتما ایستادم و کمی نگاهشون کردم. حتما سازمو تو
کیفم جادادم و دستام رو تو جیبام.
اونها از جلوم می گذشتن و یادمه کلی پرچم داشتن.
یه پسری داد زد و یه چیزی گفت و دوید و از کنار من رد شد و من مثل همیشه که صداهای
بلند می ترسوندم ترسیدم و با نگاه دنبالشون کردم تا فهمیدم مسخره بازی و شوخی
بوده. حتما اون موقع سازم دستم بوده چون کیفم رو سنگین می کرد و نزدیک کلاس درش
میاوردم. حتما نگاهی به ویترین کفش ملی اون کنار کردم و احساس تنهایی کردم و رفتم
توی ساختمون. یادمه از راه پله طولانی بالا رفتم و سعی کردم از پنجره آدمها رو ببینم.
حتما ندیدم چون ازون پنجره هیچ وقت نتونستم درست حسابی دید بزنم و چیزی که میخوام رو ببینم. حتما پله ها رو تند
تند رفتم بالا و می خندیدم چون یادمه هنوز صدای شعارای ناجور میومد. رفتم توی کلاس
و با خنده به آقای س سلام کردم. حتما نشستیم به حرف زدن و دیر ساز زدم چون عجله ای
برای رفتن نداشتم و کسی منتظرم نبود. و حتما ساز زدم..
یعنی چی زدم؟ یادم نیست...حتما خوب نزدم. اون روزها آشفته تر از اونی
بودم که خوب تمرین کنم..نه راستی تمرین می کردم بیشتر وقتها. باید خیلی بهم می
ریختم که نتونم فلوت بزنم..یادم نمیاد چی زدم. حتما شال کرمم رو از دور گردنم باز
کردم و گذاشتم روی صندلی و فلوتمو باز کردم و آوردم جلوی لب هام و حتما چشم دوختم
به صفحه نتها و حتما توی فلوت "ها" کردم که گرم بشه و صداش در بیاد و
حتما با پای راست ضرب زدم و نت به نت و میزان به میزان سونات رو دنبال کردم و توی
فلوتم دمیدم که بسازمش و حتما اتاق پر شده از صدای سازم و موسیقی و راستی یادم
نمیاد چی می زدم..
دستای سرد من. صدای معصوم فلوت. آقای س چاق.
صدای پر فلوت. رودخونه ی پر. صدای فلوت من حجم نداره آقای س. راضی نیستم. داره
بهتر می شه پریسا. غر نزن. رودخونه های نقاشی: دو بعدی. چسبیده به زمین.
نوای موسیقی. پیوستگی. چیزی از جایی راه می افته و بالا و پایین می شه و جایی به
انتهاش می رسه. نظم. روشنی. دستی که به سر و گوش درونم می کشه. موهای ژولیده را
لابد کمی سامون می ده که وقتی از ساختمون می زنم بیرون دلم می گه که شاده. حتما
لبخند داشتم. حتما نگاهی به ویترین کفش ملی انداختم و تماشاگرای ویترینشو ورانداز کردم. به یه خانوم ایستگاه اتوبوسی که باید سوار می شد رو نشون
دادم و خودم رفتم سمت مترو و تو ایستگاه مترو جمعیت دخترا و زنا با چادرهای مشکیشون بودن که کف زمین نشسته بودن
و صحنه ی عجیبی ساخته بودن و من سرجام
ایستادم و کمی تماشا کردم و کسی گذشت و تیکه ای انداخت که بدجنسی بود ولی خنده دار
و من هم که آماده ی خنده.
پارسال این موقع دل من معجونی داشت از تنهایی و بی قراری و آشفتگی و شادی موسیقی و
آرامش گذراش. سوناتی زده بودم که یادم نمیاد و توی ایستگاه مترو دروازه دولت لحظه
ای وایساده بودم به تماشا. و حتما سازم دستم بوده...
سلام خسته نباشید وبلاگ جالبی دارین تبریک میگم
امکان داره منو لینک کنین؟