به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

دلای بزرگ۱

آدمایی که وقتی بهشون زنگ می زنی یا می ری پیششون بهت می گن "سلام" انگار که گفته باشن: "به چقدر منو خوشحال می کنی که باهام تماس می گیری ممنون!"

بگیر بستون اتوبوسی

به جای پونصدی کهنه یه دویستی نو با یه سکه ی کوچمولوی خوشکل ۲۵ ای دادم بهش.

اونم به جای هیچی یه مچکرم خانوم بهم داد.

در آرزوی مو

وقتی اومدیم این خونه بچه های همسایه امون کوچولو بودن. شلوغ می کردن و من و گ عاشق صدای بچه گونه اشون.

یکم بزرگتر که شدن صدای بلز و فلوت ریکوردر از خونشون بلند شد و واسه من و گ نوستالژی داشت.

بزرگ شدن. خیلی. حتی دختره که بزرگتر بود راهنمایی می رفت. شروع کرد پیانو زدن. وقتی فلوت می زدم اون پیانو می زد. مبتدی. قشنگ.

یکی دو ماهه نه من فلوت می زنم نه اون پیانو. یهویی گفتن سرطان داره و بردنش بیمارستان و هر روز حرفش تو ساختمون بود.

یه روز صدای پیانو اومد. مبتدی. قشنگ.

منم دو روز فلوت زدم.




بعد شنیدم واسه ۳ ساعت آورده بودنش خونه چون خیلی بهانه می گرفته. نذاشتن هم کسی ببیندش چون همیشه موهای بلند و پرپشتی داشت که الان نداره.

یه نفر این بیماری رو از یه وحشت به یه فرصت تو ذهن من تبدیل کرده. این یه نفر خیلی دوست داشتنی سالهاست درگیرشه. بدجوری با این شرایط خوب رفتار می کنه. آدم به فکر می افته شاید این بیماری ازون کیسهای «چیزهایی که شما نمی پسندید ولی برایتان خیری در آن نهفته است» باشه و اگه اینجوری باشه که یه «نعمته» همون آدم دوست داشتنیه هم کسیه که «حق نعمت» رو واسه اش عالی و درست به جا آورده.


-----------------

* منبع عکس سایت تابناک هست

تابع ضربه؛ نقض اصل پیوستگی*

خانومه که شروع کرد به خوندن «قد و بالای تو رعنا رو بنازم..» منو پرت کرد به خونه زن عموم تو شیراز. بچه سالی. آخرین عروسی ای که حس «عروسی» رو ارضا می کرد؛ روزهای قبلش فامیل دور هم جمع می شدیم و از سینی حنا تا نون پنیر روز جشن و تور نقل مهمونا رو خودمون درست می کردیم. روزهایی رو فک و فامیل درگیر آماده کردن جشن بودن اینجوری همه فهمیدن و حس کردن این یه عروسیه..

الان می ری عروسی. یهو مثلا دوستت یا دختر عمه ات یا.. که یه بخش از زندگیته رو تو لباس عروس می بینی و بعد از اولین شوک؛ ۳-۴ ساعت (جشن رو) وقت داری که از شوک به حس برسی! حس این حقیقت که: ج یا پ یا.. عروسی کرد.

همه ی اون شادی و لذت عروسی های راست درست قدیم تبدیل می شه به شوک اند ریکاوری تو عروسی های جدید. 

به جای اینکه با قد و بالای تو رعنا.. برقصی با این حس که:  واو عروسی فلانیه و ما چه شادیم و از شادی داریم می رقصیم. می رقصی با این حس: رقص با یه آهنگ قدیمی..راستی ساعت چنده..



پ.ن.دارم فکر می کنم اگه از چند روز قبل واسه آماده کردن لباس و بند و بساط خودت وقت گذاشته باشی باز وضعیت بهتره. یه جور «تو جو عروسی قرار گرفتن» رو واسه خودت شخصا! داشتی. که ما شکر خدا اون وقته رو هم صرفه جویی می کنیم. می مونه زدن قید آرایشگاه و یکی دو ساعت قبل از جشن وقت گذاشتن واسه آرایش مو و..آره باز این بد نیست..


-----------------------------------

*تابع ضربه تابعیه که فقط تو یه نقطه مقدار داره و مقدارش هم «خیلی بزرگ» یا همون بی نهایته. (تو بقیه نقاط صفره) بنابراین انتگرالش رو هر بازه ای که اون نقطه رو در بر بگیره نا صفره. و رو بقیه بازه ها صفره.





جدی؟ من باور دارم..

 بیرون زتو نیست هر آنچه در عالم هست، از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی.

حل شدگی اجتماعی

"ما" ام قوی بود و
"من" ام ضعیف.


برای همین هروقت می رفتی* چیزها کم رنگ یا بی رنگ می شدند و وقتی بودی همه چیز رنگی و درخشان بود.

برای همین خوشحال کردن و دیدنت برایم "بسیار با ارزش" بود و ناراحت کردن یا دیدنت به هیچ نمی ارزید.
و..

--------------------------------

* این "تو" شامل همه آدمهایی می شود که روزی با من یک "ما" ی دوست داشتنی ساخته اند یا می سازند.

** این پست شاید تکمیل بشود.

همه همیشه هستن

این خیلی خوبه که همه آدما همیشه درست یا همیشه غلط فکر نمی کنن
اینجوری "همیشه" یه عده پیدا می شن که از آدم خوششون بیاد و یه عده که بدشون.
7/3/89

خوب؟ حالا چه جوری می خوای منو خوشبخت کنی؟(دین2)

لنی می گفت: «..حرف کندی رو همه جا چسبوندن: نپرسید کشورم برای من چه می تواند بکند، بپرسید من چه کاری می توانم برای کشورم بکنم. ازون به بعد همش فرار کردم از آمریکا.. »
شاید شباهتی که باهاش احساس می کردم همین بود. من نه یه "اتفاق" هستم نه کشته مرده ی آزادی از قید تعلق. ( اصلا خود متعلقم!) پس چیز دیگه ای نمی مونه.
دین برای من همیشه همین اعلامیه ی کندی بوده. همیشه درستش این بوده که براش تلاش کنیم. مواظبش باشیم.( کاری ندارم به اینکه کردیم یا نه) الگوها کسایین که برای اشاعه ی دین تلاش می کنن. بهترین مرگ مردن در راه دینه. نگاه این جمله ها چقدر برامون آشنا و جاافتاده است : "این مردم برای محافظت از دین و ایمونشون جنگیدن و مردن" یا "جونشون رو در راه حفظ اسلام دادند"..واو! افتخار اعظم، متعالیترین مسیر، ارزنده ترین قیمت برای جون آدما..
راستش نه از دین بدم اومده نه قصد دارم مثل لنی فرار کنم و نه بهترین چیز رو "هیچی" می دونم. فقط دیگه زیر بار این یه اعلامیه مثل مال کندی ولی راجع به دین نمی رم. نمی دونم شاید یه کم حس سرکشی هم داشته باشم ولی اصلش اینه که ته این جمله هه هیچی نمی بینم..حداقل واسه دین نه! باز واسه کشور شاید...یه شعار خیلی دهن پرکن و گول زننده است. ازین شعارای اعتقادی- ایثاری که حسابی خوشرنگنا ولی هیچی تهشون نیست.
مثل این می مونه که هدفت تو زندگی این باشه که ریاضی بخونی که بتونی یه استاد ریاضی خیلی خوب بشی بعد بپرسن فایده این ریاضی چی بوده بگی همه ی فایده اش اینه که می شه خوندش و استاد ریاضی شد.
شایدم مثالم خیلی چرت بوده. مثال رو ول کن. اگه می گی دین یه چیزی بوده که خدا برای سعادت آدم فرستاده( ما که تو تعلیمات همینو خوندیم) اینجوری بوده که گفته بیا این (دین) خوشبختت می کنه. حالا تو نمی ری بپرسی که: خوب من باید واسه ات چه کار کنم؟ (همونجا خدا از آی کیوت ناامید می شه می گه عجب موجود بدبختی پرستی آفریدم!) باید بری ازش بپرسی: خوب تو واسه من چی کار می تونی بکنی؟



------------------------------------------------

*خداحافظ گری کوپر از رومن گاری


عبور

مرا از حقیقت گله است

                              زپندار گوی

من از درد می ترسم

                         ای زحافظ گوی

                                     از دری دیگر بگوی

من دیوارم

             کلام آخرینم

                           فرو ریختن در این کوی

من مست شده حضور خود

                                من بالنده

                                          من کور

                                             بار گناهم می رود از کولی به کول

من دودم

            آتشم ده

خاکسترم

             بادم ده

بی جبه ام

             پیله ام ده

از دام آشنایی ها

                  غریبه ام

                           عنانم ده

 من آشوبم

          به قدر تحولی وارونه

 من عبورم

         پلی به عقبگرد زمونه*



-----------------------------------------

*قسمت کوچیکی از یه شعر دزدی- شاعرشو هم نمی دونم

بدهکاری دین (ها)

راست راستش رو بخوای بدونی الانا دغدغه ام فقط دو چیزه. یکیش (اصلیه) اینه که دنبال حس خوشبختی و شادی و سرخوشیم.

فکر می کنم بدجوری داریم کج می ریم. آخه قرار نیست همش زندگی رو تحمل کنیم.  قراره اونقدر لذت بخش باشه که بهش بشه فریبنده گفت این عروس هزار داماد..

فکر می کنم دین هایی که اومدن هدفشون همین بوده. قرار نبوده یه سری خط قرمز و بیان توقعات رئیس بزرگی به اسم خدا باشن! ادعاشون اینه که از طرف یه پدر مهربونن که می خواد خوشبختت کنه حتی تو همین دنیا.

فکر می کنم این دین ها هنوز حقشونو به من ادا نکردن. یکم روشون وقت بذارم. این ادعای بزرگیه که دارن..به من یکی بدهکارنش چون همیشه فکر می کردم - و هنوز می کنم- که یه چیزی تو دلشون دارن. یه چیز بزرگ و درست درمون. ازون چیزای که حسابی عمیقن هر چی بکنی بری تو بازم هستن و هی داغتر می شن و هی داغتر..ریشه شون اون ته تهه. مرکز زمین که می گن اونقدر داغه که همه چی توش ذوب می شه و این داغیش مال اول خلقتشه مال خورشید( که خودش یه پا خداست!) و سطح زمین رو نبین سرده و سفت..

آره خلاصه باید برم طلبمو وصول کنم.

حالا که نه. حالا ریزه ریزه بهش فکر می کنم فقط.

باید یه موقع برم که حسابی دغدغه ام شده. توم پر شده ازین فکر و خواسته و حرص واسه گشتن و گشتن و جستن و بیشتر خواستن..

یکم دست نگه دارم یه شرخر درست حسابی که شدم می رم سر وقتش!