یکی دو هفته پیش چند شب متوالی تو تهران بارون اومد. یکیش تگرگ هم شد. این ساختمون روبرویی ما یه پراید جلوش پارک بود که دزدگیرش ازین حساس به موریانه ها بود.
جوجه رو هی مامانش می خوابوند هی دو ثانیه بعدش دزدگیر این حساس! شروع می کرد به ونگ ونگ. جوجه هم با وحشت می زد زیر گریه. حسابی ترسیده بود.جوجه...
بگذریم از کارایی که کردیم از رفتن در خونه اشون بگیر تا تماس با ۱۱۰ و ازونور آهنگ واسه جوجه گذاشتن که نشنوه و بردنش به یه اتاق دورتر و..
بین این کارا و رفت و آمدا یه صحنه قشنگ بود که می خوام بگمش.
گ گفت بیاین بشینیم جلوش همزمان تکون بخوریم (به راست و چپ) دستامونم مثل حالت بای بای بگیریم جلوش که هیبپنوتیزم شه خوابش ببره!(می دونم احمقانه بود ولی اون شب همه کار کردیم!)
تو هال نیمه تاریک جوجو بغل مامانش بود. من و گ و پ هم روبروش یه ردیف ساخته بودیم داشتیم هماهنگ تکون می خوردیم اون بغل هم ام پی تری داشت نیمه آروم می خوند.
جوجو ما ها رو نگاه می کرد بعد کم کم شروع کرد می خندید سعی می کرد دست یکیمونو بگیره. چشاش هم خیس اشکش بود.
بدجوری هممون عاشقانه نگاهش می کردیم و می خواستیم خوشحالش کنیم..جو حسابی رمانتیک بود.
فکر کردم ما چهار تا خواهر و برادر که دیگه بزرگ شدیم و هر کدوم داره می ره سی خودش و شاید سالی به ۱۲ ماه هم همو نبینیم دیگه کی می شه اینجوری دور هم جمع شیم.
اینقدر نگران برای یه آدم دیگه.
اینقدر قشنگ.
گلناز اومده ایران؟؟؟ ایول
چرا نگفتیییییی؟؟؟؟
:) آخه تو که گلناز رو نمی شناختی چرا ذوق کردی؟!
بعدم فکر کردم شماها نفهمین بهتره. شاید دلتون بخواد بیاین بعد غصه بخورین..
حالا که فهمیدی پاشو بیا :|
بسیار لایک