این روزا زیاد فیس بوک می رم و بحثای بچه ها رو می خونم. علاقه دارم بحثهای یه بنده خدایی رو دنبال کنم. می دونی چه جوریه؟ از این آدماست که عصبانی نمی شه و جواب می ده به طرف مخالفش. یعنی آدم با یکی بحث می کنه بعد اون یه حرف پرتی بزنه دیگه قاط می زنه می گه اصن به در.ک که فکر می کنی ... ولی فرد مذکور تا جایی که من دیدم اون فحشه رو نمی ده و باز جوابی با منطق خودش می ده و..
من توان بحث کردن ندارم. زود عصبانی می شم و وسوسه که با راه های غلط میانبر خودمو راحت کنم. همون راهی که بیشترمون می ریم: ۴تا دری وری به طرفمون می گیم که عصبانی شه و خودمون راحت می شیم.
مثال: توی مترو با ز بودم. یه خانومی مسن با یه دختر خانوم چادری خیلی بسیجی(من از وقتی دانشجو شدم عادت دارم به کسایی که قیافه ی غلیظ مذهبی دارن می گم بسیجی) داشت بحث می کرد که چرا تو زندانا ... شده و اون دختره می گفت شما که خودت ندیدی پس نشده و اون می گفت چرا و.. کلا ۵مین هم بحث نکردن که زدن به جاده خاکی. دختره گفت آره شما اگه مطمئن بودی از این اتفاقا الان اینجا نبودی و تو خیابون بودی و داشتی شعار می دادی و ترسیده بودی. اون موسوی ترسو هم قایم شده و... اون خانومه هم گفت شما از قیافه ات معلومه چه جور آدمی هستی. از اون زنایی که اسیر و بنده ی شوهرتی..
فکر کردین بعد گفتن این حرفا دیگه بحثی امکان پذیره؟ اون خانومه هم پیاده شد و یه قیافه ای به خودش گرفت که یعنی من خیلی الان راضیم از خودم( می دونی چه قیافه ای؟ از اینا که بچه مدرسه بودیم بعد با دوستمون قهر می کردیم و سر لج میوفتادیم. بعد یه موقع که با یه دوست دیگه از جلوش رد می شدیم چه طوری ادای شادی و رضایت در میاوردیم و شاید صدامونم یکم غیر طبیعی بالا می رفت؟!که یعنی من ککم هم نمی گزه که تو نیستی و اینا! آره همون! چقدر بچگی کردیم..یادش به خیر..)
می بینی کل واقعه چقدر بی معنی و مخرب بود؟ همه حرف دو طرف این بود:
تو حرف منو قبول نمی کنی و من یاد اتفاقات مزخرفی که این روزا افتاده میفتم و عمیقا ناراحت می شم و تو رو یکی از اون آدم بد ها می دونم. بهر حال می خوام ناراحتیمو خالی کنم پس همه تفاوتایی که با من داری رو نام می برم و تو رو به خاطرشون تحقیر می کنم.
یه چیز جالب دیگه هم این وسط اتفاق میفته. اینکه دو طرف این قصد همدیگه رو نمی فهمن و پیام اون رو که فقط می خوام الکی یه چیز تحقیرآمیز در باره ات بگم که خودم خالی شم رو نمی فهمن و واقعنی تحقیر می شن. می دونی وقتی اون خانومه با حالت فاتح پیاده شد اون دختره چی کار کرد؟اون دختره هم شروع کرد به نام بردن چیزایی که بهش افتخار می کنه واسه ترمیم غرور شکسته شده اش. از اینکه شوهرش آدم خوبیه و افتخار می کنه اسیرشه شروع کرد و یه گریزیم به چادرش زد و با افتخار به ولایت رهبر وقت لیستشو تموم کرد.
بگذریم بحث بحث بود.
فکر می کنین منی که اونجا بودم حرفی بیش از اینا داشتم که بزنم؟ نه! حرف از غذا خوردن و تمرین نوشتن و خوابیدن در نمیاد. واسته درست فکر کردن و نظر داشتن باید مطالعه سیاسی- اجتماعی داشت که من ندارم.
یه نکته +! اینکه وارد این بحث باطل نشدم و دهن مبارک رو زیپ کرده به حرص خوردن اکتفا فرمودم!
چندسالته
ee! ino man nadide budam, alan didam :))
کم کاری می کنیا!!!!ببین!! :))