می خواستم راجب نقش ها بنویسم. راجب این که نقش "فرزند" و کم و بیش "خواهر" رو تازه کشف کردم و دارم مثل یه بچه پرورشگاهی بهش عادت می کنم. عادت به اینکه مثل بچه های واقعیم ببینمشون!
می خواستم از روابط A و B بگم و از اینکه من هر دوی اینها بوده ام. و حالا خسته ام. می خوام C باشم. یه چیز دیگه
می خواستم ازون 10 دقیقه فکر متمرکزم رو زندگیمو می خوام چیکار کنم بگم و کشف عجیبم و این ریشه ی قوی و کلفت اضطراب.
ولی توانایی خوب نوشتن ندارم. اینکه نوشته روون و دوست باهات بشه و بتونی خوب بیان کنی.
دستم به نوشتن می ره ها
ولی نوشتن باهام دوست نمی شه.
آدمها دو دسته می شوند:
آنهایی که قرار نیست بفهمندت و می فهمند.
آنهایی که قرار نیست بفهمندت و نمی فهمند.
آدمها دو دسته اند:
-آنهایی که می آیند باهات نهار بخورند.
-آنهایی که نمی آیند. یا نهار نمی خورند.
آدمها دو دسته اند:
-آنهایی که اصرار دارند تو جا دارد آدم بهتری بشوی.
-آنهایی که چنین اصراری ندارند.
آدمها دو دسته اند:
-آنهایی که از کنارت می گذرند و می شنوی دارند زمزمه می کنند: ..حاصل عمر آن دمست باقی ایام..
-آنهایی که این را زمزمه نمی کنند. یا از کنارت رد نمی شوند.
آدمها دو دسته اند:
-آنهایی که بهشان می گویی :کلا خوبی. و نگاهشان نمی کنی.
-آنهایی که این را بهشان نمی گویی. یا بعدش نگاهشان می کنی.
آدمها دو دسته می شوند:
-آنهایی که اصرار دارند چیزی بهت یاد بدهند.
-آنهایی که چنین اصراری ندارند.
آدمها دو دسته می شوند:
-آنها که می توانی گوشی تلفن را برداری و بهشان بگویی: فلانی..خسته ام..
-آنها که نمی توانی.