به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

چرا ادامه

هر چیزی هزار تا اصل و فرع و روح و جسم و بالا و پایین داره و ما اول و آخرش با یه صفتش می شناسیمش و اون صفت رو که نداشت <بودنش> می ره زیر سوال.

مثل خدا. که قراره مهربون باشه و فوقش عادل. هرجا حس کنی نیست می پرسی پس کو خدا؟

مثل زندگی که قراره خوش و راحت باشه. وقتی نیست آدم می پرسه چرا اصلا ادامه؟
مثل دوست که باید به یادت باشه.
مثل زن که باید نجیب و خوشگل باشه.
مثل بابا که باید پول داشته باشه.
مثل مامان که باید اهل ایثار باشه.
مثل معلم که باید دلسوز و به فکر باشه.
...

همه همینیم. من هم. تو هم.

او

سنگ صخره ات را روزی دریا می برد.
همان دریایی که تو را نبرده.
همان سنگی که فکر می کردی دستت به آن بوده که دریا نبرده ات.

و همه چیز یک درجه بیمعنیتر می شود..

شرطه ز

لا اله.. اگه گذاشتی یه پست بذارم من!!!!

همنوازی..هم..نوا..زی..نوا نوا نوا

فکر می کنی جدی دست بده برم تو اون گروه با چند تا گیتار و کیبورد آهنگای ترکی بزنم؟
چندوقته نزدم؟ وای بگو چند وقته همنوازی نکردم؟ یه موقع ها می شینم فکر می کنم می رم تو رویا. تصور می کنم خودم رو که با حداکثر یه ساز دیگه دارم همنوازی می کنم. اون یکی ساز همیشه پیانوه. ولی فلوت هم خوب می شه. دوئت. وقتایی که تو سکوت داری و اون می زنه و تو وسطش باید سنگکپ شروع کنی. یا پیانو(آروم) با ریتمای ریزتر میای روی صدا و کم کم فورته (محکمتر و بلندتر) شی. آره گاهی بهش فکر می کنم. ولی تا حالا با فلوت همنوازی بیش از سه نفره نداشتم. نمی دونم بشه یا نه. بتونم یا نه.
بهش گفتم باید به کسایی که می زنن گوش بدی. نباید خودت ضرب رو نگه داری. نباید فکر کنی. باید فقط گوش بدی و پارت خودتو بزنی. وقتی گوش می دی و پارت خودتو و بقیه رو با هم می شنوی ناخودآگاه هماهنگ می شی. پرسیده بود چطور هماهنگ می شن.

گاهی بهش فکر می کنم. فکر می کنم ممکنه نتونم. اون <ناخودآگاه هماهنگ می شی>اش منو می ترسونه. همه ی لذت وصف نشدنیش هم همونه. همون که هماهنگ شده باشی. وقتی گوش می کنی و می بینی جزئی از یه کل <زیبا> شدی. اون هماهنگی که صدای تو و بقیه رو بهم چسبونده و یه <کل> کرده که گوش نوازه. همون حس که تو سرت می چرخه: همنوازی همنوازی..و صداها دلنوازن.. و جزئی از یه کل شدی که دلت رو می نوازه..
ولی این مال <بعد>ه. مال بعد اینکه <ناخودآگاه هماهنگ> شدی. ناخودآگاه، ناخودآگاهه. دست من نیست. خودآگاه نیست. نمی تونم با فکر کردن و حل کردن و تلاش بیشتر مطمئن باشم درست می شه. نمی تونم روش قولی بدم. نمی تونم کنترلش کنم. نرم می لغزه و از دستام فرار می کنه و دیگه نه تمرکزی نه آرامشی نه ریتمی ته قلبت. اگه ریتمی ته قلبم تکرار نشه چی؟ اگه صدای بم طبل نتونه ریتم رو اونجا بسازه چی؟ اونوقت باید با پا برای خودم ریتم رو نگه دارم: یک دو یک دو. که این دیگه <ناخودآگاه هماهنگ> شدن نیست. دستی هماهنگ کردنه. با چسب نواری چسبوندن صدای فلوتم به اون بقیه ی صداهای جاری شده توی فضائه. نه کلی می سازه نه گوشنواز می شه. نباید ریتم رو نگه داری. باید گوش بدی. بذاری ریتم طبل بشنویش. واردت می شه و می شینه. خودتو می سپاری دستشو و همقدم باهاش پیش می ری. بقیه هم همین کارو می کنن. همه خودشونو میسپارن به همین ریتم. اینجوری همه یه ریتم دارین. یه کل می تونین بشین. ولی اگه نتونستی خودتو بسپاری دستش چی؟ اگه ریتم ته دلت تکرار نشد و انگشتات و نفست تابعش نشدن چی؟ اگه گم شدی اون وسط چی؟ خودت هم پا نزدی و ریتمو نگه نداشتی چی؟ فقط ریتم نیست..اگه هرچی گوش دادی صدای سازت رو صدای بقیه ننشست چی؟ اگه لای تو لای اون رو لرزوند و نه..من نگران ریتمم فقط..صدام هماهنگ می شه ولی اگه ریتم منو نگرفت چی؟اگه اگه اگه اگه..

می دونی به همین سادگیه: اگه <ناخودآگاه هماهنگ> نشدم چی؟

مارپله ی پشت منچ

همینجور تاس می ریزی و می ری جلو. یه بار نوبت توئه تاس بریزی بقیشم نوبت بقیه. شانسیه دیگه تاسو می ریزی که قاعدتا بری جلو ولی ممکنه بیفتی تو یه خونه که ماره و بری عقبتر. ممکنم هست شانسی جلو پات یه نردبون سبز شه و انتخابی هم نداری می گیریش می ری بالا. وضع منه دیگه. وضع توئه.الانا کمتر به بالا پایین رفتناش اهمیت می دم. یعنی شاید ۰.۰۰۰۱ درصد کمتر.
یه موقع چشم باز می کنم می بینم یهو خیلی جا به جا شدم و افتادم تو یه خونه دور ولی تکراری. یه موقع که همون تردیدا و شرایط قبلو دارم:من این وظیفه رو دارم؟.. یه موقع که همون دغدغه های قبلو دارم: جدی مهمترین چیزی که از زندگیم می خوام اینه؟ یه موقع که همون نگرانیای قبلو دارم: درست تصمیم گرفتم؟بهم نمی خوردیم نه؟قبلی چی؟ بعدی چی؟ و یه موقع  که همون دلنازکیای قبلو حس می کنم این بچه تو این وضع چطور بزرگ می شه؟ یه موقع که همون خونه خاک گرفته آشنای قدیمم که همون دوستا و دوستیای قبلو داره و همون گل رو گرفتم دستم و پرپر می کنم: دوستم داره دوستم نداره. یه موقع که همون دلمشغولیای قدیمو دارم: بچه خوبیم برا مامان بابا؟ از داشتنم شادن؟ و همون تفریحای قدیم همون خونه که آفتاب زده و من هنوز کتاب به دست دارم می خونم و نمی خوابم و همون سوالای بزرگ یه روز یه کار بزرگو شروع می کنم.. که این موقع ها نمی دونم مار نیشم زده و رفتم پایین یا نردبون دیدم و رفتم بالا ولی هر چی هست خونه ها کم و بیش تکرارین. الان کمتر تکرارین. انگار یه جاهایی از این صفحه گیر افتاده بودم. بین یه نردبون عقبتر و یه مار جلوتر که آدمو اینجا نگه می داشتن. یه جوری که یا طراح ناشی بوده یا بدجنس. حالا ولی گهی گاهی خونه ها عوض می شن. ولی هرجای صفحه هم برم باز مارا طولانین و آره نردبونا هم. نه اونقد بلند. همچین برمی دارن آدمو پرت می کنن به یه خونه دووووور خیلی قدیمی و حواست نیست که یهو به خودت میای و می بینی باز داری..بگذریم.
مار و پله بازی محبوب من نبود. اونور صفحه مقوایی منچ بود. اونسمتی که براق نیست. مارا هم ترسناک و زشت. حوصله سر بر بود. نردبونا زیادی کوتاه مارا زیادی بلند.
و بقول گ زیادی شانسی بود.

امروز روز ۷ بود

اونجوری که نشسته بود کنار میز عکسا انگار نمی خواست بذاره عکسا جایی برن. مال خودشن. همیشه باشن.

دیوارای سالن رو نگاه کردم و شعرایی که زده بودنو خوندم. تازه فهمیدم دنیز یعنی دریا. کنار میز عکسا وایسادم و عکساشو نگاه کردم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. دیگه تو راهروها نمی شد دیدش. تو استخر نبود. صدای تاپ تاپ دویدنش و صدای پیانوشم نمیومد. فقط این اواخر یه بار رو ویلچر دیده بودمش و نتونسته بودم حتی بهش سلام کنم..روم نشده بود..
توی یکی از متنا نوشته بود آرزوهایت را تقسیم کردیم..فکر کردم یه بچه ۱۲-۱۳ ساله چقققدر آرزو می تونه داشته باشه. چیزیشم به من دادن؟ خواستم بگم من و گ هم از ۶-۷ سالگیش بزرگ شدنشو دیدیم و شنیدیم به ما هم سهمی دادین؟
زیاد کنار میز عکسا وای نستادم. اون نشسته بود کنار میز و یه جوری چسبیده بود به میز..
نشستم سر جام.
منم گریه کردم.
از دور نگاش کردم. انگار نمی خواس بذاره عکسای بچشو ببرن. چه خوب شد تسلیت رو گفته بودم. کار سختی بود. خجالت می کشیدم.
وقتی رفت واسه شام باز رفتم کنار میز و عکسا رو نگاه کردم. از جلو. خیلی وقت بود ندیده بودمش.
تو سالن چرخیدم و بقیه شعرا رو خوندم.


------------------------
بهار امسال هر دو فرد اون پست درگذشتن

بچه هامون

دو تا از دانشجوهای لیسانس استادم بودن که از ترم پیش پروژشونو شروع کردن. موضوعشونو من پیشنهاد دادم و یه جاهایی یه کمکایی بهشون کردم.
دیروز دفاع کردن.
ته اسلایداشون ازم تشکر کرده بودن.

اینام رفتن..
دلم گرفت


-------------------
بعدا نوشت:
پ.ن. هنوز که از ایران نرفتن. منظورم این نیست که ازینکه دارن می رن دلم گرفت. از این حس که بچه هام بزرگ شدن سروسامون گرفتن دلم گرفته!!!!
پ.ن. ببخشید اگه بعضی کامنتا رو جواب نمی دم. اونایی که نمی دونم مال کیه رو جواب نمی دم. اگه بخواین می تونین تو قسمت میل اسمتونو بنویسین فقط خودم می تونم ببینمش.

پ.ن. جواب به کامنت خصوصی اون پست قدیمی: بله درست حدس زدی! خر! :-|

دو اعتیاد در اقلیمی نگنجند

از وقتی سریال می بینم دیگه فیسبوک بازی و نت گردی نمی کنم. حال و حوصله اش نیست.
می شه نتیجه گرفت معتادای مواد مخدر اهل سریال دیدن نباشن.نه؟

همسایه گرام و رفیق رفقای غصه دارش

آفیس ما کنار مسجد هست. همسایه ی گرام گرچه عظیم و کریم و رحیم و..اند ولی از اسما ایشون که بگذریم به مجالسشون می رسیم که اعمند از: عزاداری، سوگواری، عزاداریتر!، نوحه، سینه زنی و.. خلاصه ما همه در عجبیم که این همسایه ی عزیز که هر چند وقت یکبار رفیق رفقایش را در خانه اش جمع می کند چرا یک مراسم شاد یا نیمه شاد یا حتی خنثی برپا نمی کند؟خلاصه اینکه همچین این همجواری ملکوتی یکم دپرس کننده شده چون ما که زیاد اهل دل و معنا نیستیم که حالا بخواهیم با عزاداری و غم علی و فلان ارتباط برقرار کنیم و حال کنیم و آنچه به ما می رسد همان ظاهر مراسم است که اعمند از: غصه، غم، غصه یه جور دیگر، سیاه و البته غصه. دیگر سر این دهه ها!!ی فاطمیه می خواستیم برویم استشهاد محلی جمع کنیم که اینها آسایش را از ما گرفته اند!! بابا تا ۶ بعد از ظهر یکریز غم و غصه از بلندگوها پخش می شد! ۲۰ ۳۰ روز هست این اطراف همه سیاه می پوشند. بچم (ک) طفلی عصر با یک دپی داشت کار می کرد که ..لا اله الی الله!!
آخر اگر سالی به ۱۲ ماه یک مراسم شاد برگزار می کرد باز دلمان خوش بود. دختری عروس می کردند چه می دانم <جیگیلی جیگیلی چشماتو واز کن> هم پخش نمی کنند لااقل دو انگشتی کف بزنند! ولی می گویند این همسایه عزیز دست زدن را در حیاط خانه شان هم غدقن(یا قدغن؟) فرمودن و فقط اشک و گریه آزاد هست تازه امتیاز مثبت هم دارد!!


از شوخی گذشته صبح که اومده بودم دانشگاه داشت سوره ی الرحمن پخش می شد و فبای آلا ربکما تکذبان های معروف. کلی شاد شدم. عصر به ک که صورتش از غصه آویزن شده بود گفتم سوره ای که صبح داشت پخش می شد رو دوست داشتم و خوشحال شدم. یه جور با ذوقی گفتم!
ک -که دوست خیلی عزیزیه- از هرچی مربوط به دین و دینداری بشه بدش میاد همینجوری چپ چپ نگام کرد منم نگاش کردم. آخرش گفت الان چی بگم؟ گفتم یه چی گفتم تو موقعیتی قرار بگیری که <هیچی نداشته باشی بگی>. خندیدیم کلی. یکم دلمون باز شد.

می دانی که اگر خیلی خسته بودی می توانی لحظه ای به من تکیه کنی؟

گاهی خسته می شوم از صفت هایی که ازم می خواهند:
از پشتکار
از دقت
از کامل کار کردن
از فهمیدن و سردر آوردن
از نتیجه و تصمیم گرفتن
از تصمیم گرفتن
از تصمیم گرفتن
از توانستن
از توانستن
از تکیه گاه بودن
از حل کردن
از محکم بودن
از مستقل بودن
..

می خواهم حتی <خوب> نباشم. می خواهم کسی برایم تصمیم بگیرد: امروز ساعت ۸ بیدار شو از آن مسیر برو دانشگاه. جمعه برای تفریح این کار را بکن و..

و بگوید: کافیست..حتی اگر ندوی..