آمده ام شیراز
شهر عشق
ملایمت
مهربانی
گرمی
بیخیالی
...
سرگرمی توی راه جز مشاعره به دلمان ننشست و مشاعره نشست لاجرم که از دل برآمده بود..
دور دوم و سوم و تکرار شعرهایی که با د شروع می شدند و م و ن و ..
دراز کشیده بودم روی تخت و آفتاب روی چشمهایم پایین آمده بود و شعرهای حرف ت تمام شده بود و بازی به سکوت کشیده بود و من کم کم می رفتم که به خواب بروم و یاد کسی به اسم هستی افتادم و از آنجا به یاد راز جهان که همه می ریزد جایی چشمی..ن را صدا زدم و گفتم می دانی شعری پر از ت را جا انداخته بودیم؟ می دانی که
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت
می دانست. نگاهش کردم چشمهایش سیاه نبود. بیتی را خواند که می گفت من آهوی دشتم. راست می گفت چشمهای آهو داشت.
ولی می دانی؟ حس کردم می داند. آدم های زیادی نمی دانند این راز جهان را که گاهی همه می ریزد در چشمی..
عاشق شدی؟این وقت سال باژروزه حتما عاشق شدی که رفتی شیراز
بابا من کی تا حالا عاشق شدم اونم بعدش پاشم برم شیراز که بار دومم باشه مه مه؟ چرا تشویش اذهان عمومی؟:))
یدونه میوه سبز برام بیار
:)
برات تو بازار وکیل دنبال سنگ گشتم یادم به بیسلیقگیت افتاد نخریدم ؛)
واست یه چیز زرد آوردم!
چشما نمیتونن همه چیو نشون بدن.گاهی حتی آدم رو گول هم میزنن.اما در عوض یه چیز هس که همه چیه آدمو نشون میده.باید توی اون گشت تا شاید رازیو پیدا کرد.کسی خبر داره اون چیه؟
خوب چیه؟