5 سالم بود. مهد کودک می رفتم. یه روز یه اسب تابخور آوردن کلاسمون و ما رو به صف نشوندن و به ترتیب سوارمون کردن. هر کسی هم قبل سوار شدن یه شعر باید می خوند.
نوبت من شد. یه دختر بچه ی خیلی ریز بودم. اسبه به نظرم خییییییییلی بزرگ میومد و کلی قند تو دلم آب می شد که منم قراره یه دقیقه سوارش بشم. ..خاطره قشنگی بود پر از حس کیف و شوق که تو دل آدم قورری می ره اینور و می ره اونور.. خانوممون بغلم کرد و گذاشت رو اسب- گفتم که خیلی بزرگ بود!!- از زمین فاصله داشتم و هیجانزده بودم و اون چند تا دونه تابی که دادنم تو ذهنم موند..
وقتی فهمیدیم ص- برادر شوهر گ- با من هم مهدکودکی بوده ازش پرسیدم گفتم اون اسبه رو یادشه؟ گفت اونی که تاب می خورد؟ منم با هیجان گفتم آرههههه یه بار آوردن سوارمون کردن..
گفت: اون اسبه رو ته حیاط پشت نردبون و اینا نگه می داشتن. ما همیشه می رفتیم یواشکی درش میاوردیم سوارش می شدیم.
چی بگم؟ سیلی بود که به خاطره بچگی من خورد!
-----------------------------------
پ.ن. بعدا فهمیدم حس بدم فقط مال حسرت و حسادت نبوده. دلم نمی خواست اسب خیلی بزرگ و تک تو ذهن من که ارج و قربی داشت و فقط یه دقیقه تونستم لذتشو ببرم واسه اونا یه اسباب بازی عادی و پیش پا افتاده باشه..حداقل به "اسب بزرگ" نگه "اون اسبه" !
وب خوبی بو داگه خواستی به وب منم سر بزن خوشحال میشوم اگه خواستی نظر بده
این جاست که من همیشه گفتم: <همه چیز فانی است.پس دل به چیزی نبندیم.> ;-)
چه ربطی داره بابا! دیگه تصور ذهنی که دلبستگی حساب نمی شه
akhey,delam sookhid baraye khaterate gigile bachegit!!:((
اوووو ببین کی اینجاست! :-************
بچگی من که خاطره نداشت!:)) به قول گلشن : گوشت لخم!!:))