به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

به زیبایی آدم ها

هر آدمی یه درون زیبا داره که باید بگرده و پیداش کنه و بسازدش..

خودتم نفهمیدی کدومش مهمتره!

بچه که بودیم کلی ازین جور حکایتا واسمون می گفتن. واسه پندگیری! نگاه:

یه روز مسابقه دو بوده توی یه شهری ازین استقامتا که از تو جنگل و دشت و .. رد می شن بعد هر کی می برده حالا یا شاه می شده یا داماد شاه می شده یا سکه می گرفته یا.. خلاصه خیلی مهم بوده. شرکت کننده ها همشون شروع می کنن به دویدن با سرعت و جو رقابت و تلاش. [حذف فعل به قرینه ی «فعلی به ذهنم نمی رسه واسه اینجا»]. بعد قهرمان داستان که خیلیم واسه مسابقه زحمت کشیده در رقابت تنگاتنگ با رقیب [بدجنس]ش  بوده ولی وسط راه یهو یه پیرزن بیمار یا بچه مریض یا یه همچین کیسی می بینه و در جدل وجدان و مسابقه قید مسابقه رو می زنه و به کمک می شتابه و رقیبش زودتر به خط پایان می رسه و برنده می شه.

تا اینجای داستان واقعا اکی هست یعنی ما خواستیم به بچه یاد بدیم وجدان و اخلاقیات و معنویات مهمترند از برنده شدن و افتخارات دنیوی و خلاصه منافع دنیوی. البته به نظر من مفهوم زیادی ثقیله ولی بهرحاله مفهومه.

ولی مشکل ادامه ی داستانه! از اونجایی که نه خود ما «آدم بزرگ ازرشگرای راوی» و نه اون بچه ی طفلی مسلما غیر ارزشگرا در اون سن! نمی تونیم این پیام رو هضم کنیم و ته دلمون و سر دلمون هیچ کدوم راضی نمی شن که وجدان بیارزه به اون منفعت مادیه برمی داریم ته داستان یه تیکه دیگه هم می چسبونیم. مثلا مردم بعدا با خبر می شن قضیه چی بوده یا اینکه دست بر قضا اون پیرزن یا بچه بیمار از عزیزان شاه از آب در میاد یا اینکه همه این قضیه نقشه شاه بوده که اونا رو بسنجه یا خلاصه یه بساط دیگه ای می شه و در نتیجه برنده ی مسابقه هم همون قهرمان جوانمرد ما می شه!

خوب الان به بچه چی یاد دادی؟ خدایی روت می شه تهش بگی: «دیدی که اخلاقیات مهمتر از مسابقه بود!» ؟ بعد بچه فکر می کنه آره دیگه چون اینجوریه که برنده می شی! خدایی ما که بچه بودیم چیزی بیشتر از این یاد گرفتیم؟ من که معمولا فکر می کردم باید قبلش بدونم که نظر شاه راجع به این جوانمردیم چیه!!!یا اینکه بدونم که امتحان نباشه!

حالا از این داستانا مثالش زیاده.

مثلا اون که امپراطور ژاپن به همه بچه های سرزمینش تخم گل می ده بکارن و می گه مال هر کی بهتر رشد کنه اون جانشین آینده اش هست. بعد مال قهرمان داستان در نمیاد و آخرشم گلدون خالی رو می بره واسه داوری و همه گلدونای پر از گلای قشنگ آورده بودن. [داستان همین جا که صداقت بچه هه رو نشون داد باید تموم می شد!] بعد می فهمن که نقشه امپراطور این بوده که به همه تخمای پخته بده واسه کاشتن. که صداقتشونو بسنجه. واسه همین اون بچه صادقه برنده می شه!

بازم میایم تحسین صداقت رو با منفعت دنیوی نشون می دیم در حالیکه اصلا قصدمون این بوده که این دو تا رو با هم مقایسه کنیم و بگیم اولی مهمتره!

مثال مذهبی هم داره ها!

مثلا می گن حضرت زهرا گردنبندشو به یکی می بخشه و اونم می ره پیش پیامبر و..خلاصه کلی چرخ می خوره قضیه و آخرشم گردنبند به حضرت برمی گرده.

می خوام بگم تو که داری پند می دی حداقل متوجه باش که برگشتن یا برنگشتن اون گردنبنده مهم نبوده. مهم دادنش بوده!

مثلا اینو ببینین:

یه زوج از صحابه پیامبر یکیو که گشنه بوده می برن منزلشون مهمونش می کنن و غذاشونو می دن بهش و خودشونم گشنه می خوابن و خلاصه صبح که می رن پیش پیامبر چهره هاشون نزار بوده. پیامبر هم تحسینشون می کنه.

همین! قصه همین جا تموم می شه! نه به خاطر این کارشون یهو یه اتفاقی میافته که دو برابر غذا گیرشون بیاد نه هیچی دیگه!

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:45 ب.ظ

baba miraftim madrese, migoftan enshatuno khodetun benevisid! 19i ke khodetun migirid az 20i ke mamanetun migir baarzeshtare!
khali mibastan khodaEsh, tahesh harki bishtar 20 dasht kolli tashvigh mishod! kasi nemigoft ki inkaro vasat karde :D

PS. man ke hameye 20ham male khodam bud :-"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد